دل دریا
فاطمه حسن پور
کنار ساحل نشسته بودم و به صدای موج گوش می کردم. سوشیان با زحمت از تپه بالا می رفت. پاهایش تا زانو توی ماسه بود.هر بار که پایین می آمد کفش هایش پراز شن بود. مجبور می شدم کفش هایش را بتکانم دو باره پایش کنم. راضی نمی شد که برگردیم. سرد بود. باد می چرخید و ماسه ها را به صورتمان می زد. گاهی مجبور بودیم چشم هایمان را ببندیم. سوشیان کلاهش را تا روی بینی پایین کشیده بود.مه پایین می آمد و نیمی از دریا را می بلعید. دورتر پیرمردی توی آب به زحمت تورش را می کشید وبه ساحل می آورد و دور میله ای می پیچید وباز برمی گشت تا بقیه ی تور را جمع کند. حواسم به پیر مرد بود که تقلا می کرد تور به آن بزرگی را جمع کند. سوشیان ماسه ها را کپه می کرد تا خانه ای درست کند. باد ماسه ها را با خود می برد. سوشیان چوب به دست دورم دایره ای کشید. گفت:«تو زندانی من هستی.»
گفتم:« نگاه کن اون ماهی گیره تا زانو تو آبه.»
گفت:« ماهی گرفته؟»
بلند شدم. خطی را که کشیده بود لگد کردم.سوشیان به طرفم دوید وگفت:« چکار کردی؟ چرا خرابش کردی؟»
گفتم:«ای وای ببخشید.»
دستش را گرفتم و به طرف پیر مرد رفتیم. دستش را از توی دستم کشید به طرف ماهیگیر دوید.
گفت:«مامان نگاه کن یک ماهی توی تور گیر کرده.» تور انگار گره خورده بود
.گفتم:«سوشیان سرما می خوری.» پیر مرد نگاهش می کرد.
گفتم:« خدا قوت. ماهی نگرفتین؟»
گفت:«چرا همین یکی.»
گفتم:«تور به این بزرگی و یک ماهی؟»
گفت:«روزی ما همین یکی بوده.»
خم شد ماهی را از لای تور دربیاورد. نتوانست. تور دور ماهی پیچیده بود. به چشم هایش که نگاه کردم از خستگی کوچک شده بود. موهای ژولیده ونم دار به سرش چسبیده بود. نزدیک تر شدم. ماسه ها زیر پایم جا می انداخت. خم شدم کمکش کنم. سرش در آن هوای نیمه تاریک پر بود از بوی دریا. تخم های ماهی روی ماسه ها ریخته بودند.
سوشیان گفت :« اینا چیه؟ »
گفتم :«این ها تخم ماهیه بهش میگن اشپل.»مشتی اشپل برداشت.
گفتم:« چکار می کنی؟»
گفت:« می خوام بریزم تو دریا تا ماهی بشن.»
گفتم:« آستین هات خیس شد.»سوشیان رفت به طرف پیرمرد و گفت:
«آقا اگه این ها را برش گردونیم به دریا ماهی می شن؟»پیر مرد گفت نه دیگه هوا خورده، وبه ماهی اشاره کرد.
گفت:« آمده بود نزدیک ساحل تخم ریزی کند که به تور ما خورده.»
سوشیان گفت:« تور شما؟چرا مواظب نبودین؟» گفت:«مامان نگاه کن ماهیه هنوز نفس می کشه.»
پیر مرد گفت :«بیا بچه، تو هم کمک کن.» سوشیان تور را گرفت. ماهیگیر ماهی را از لای هزارتوی تور بیرون آورد. ماهی بزرگی بود.
گفتم :« ماهی را می فروشی؟»
گفت:«گرفتم که بفروشم.»
سوشیان گفت:«آره بخریمش برش گردونیم تو دریا.»
ماهی گیر گفت:« دیگه دریا قبولش نمی کنه.»
سوشیان گفت:«ببین هنوز داره نفس می کشه.»
پیر مرد گفت:« آره نفس های آخر.»
گفتم:«ای بابا این حرف ها چیه می گین.»
ماهی را که گرفتم. سوشیان تکه ای از تور را جلوِ صورتش گرفته بود. با صورت چار خانه اش به دریا نگاه می کرد.
پیرمرد گفت:« زودتربروید دریا امروز قهر کرده.»
سوشیان گفت:«مگر دریا هم قهر می کند؟»
پیر مرد گفت:«آره عصبانی است.»
سوشیان ترسیده بود. گفتم:«مد شروع شده.»
سوشیان گفت:«ماهی از خط دریا رد شد.»
پیرمرد گفت:.« ببینین دریا چه شکمی داده.»
سوشیان دستم را کشید. خیره شده بود به دریا تا شکم آن را ببیند.
گفت:«مگر همه ماهی ها تو شکم دریا نیستند؟»
پیر مرد گفت:« نه تو دل دریا اند.»سوشیان گفت:«مامان دل همون شکمه؟» به ماهی نگاهی انداخت وکنارش نشست. ماهی دهانش را بازو بسته می کرد وباله هایش روی ماسه تکان می خورد.
گفتم :«مگه هنوز زنده است؟»
سوشیان گفت:« آره داره نفس می کشه.»
گفت:«نمی خواهی بندازیش تو آب.» جز مه چیزی دیده نمی شد. امواج زیر پایمان را خالی می کرد وماسه ها را باخودش می برد.
پیرمرد داشت تور را روی شانه اش می انداخت، گفت :«زود بروید تا چند دقیقه دیگه تمام ساحل را آب می گیره.»سوشیان ماهی را روی ماسه ها کشید. آب برگشت و ماهی روی ساحل جا ماند. با دست هایش روی ماهی را از شن پاک کرد. موج دیگری آمد و ماهی را با خود برد. سوشیان به لبه های سفید موج نگاه می کردکه روی هم می ریخت و به ساحل نزدیک می شد. دستش را برایم تکان داد.« مامان ماهی رفت تو دل دریا.» به طرفش رفتم. سوشیان خطی روی ماسه ها می کشید وبه طرفم می آمد. دریا در پشت خط باریک مانده بود.
دیگر هیچ چیز پیدا نبود. فقط مه بود که دریا را در خود می کشید ویا دریا مه را در خود.