غم همیشگی است؟
رهی قاسمی
لو مارینوف، فیلسوف کانادایی، کتابی به نام “افلاطون به جای پروزاک” نوشته و در آن ادّعاکرده است که از فلسفه نیز می توان همچون “پروزاک” به عنوان داروی ضدّ افسردگی استفاده کرد. مارینوف اوّلین مدّعی این میدان نیست. رقیب تراشیدن برای داروهای ضدّ افسردگی چنان جذّابیتی دارد که تاکنون خیلی ها در این زمینه بخت خود را امتحان کرده اند.
نمونهء معروف دیگری که پیش از مارینوف برای نسخه های روان پزشکان حریف معرّفی کرد آلن دوباتن سوییسی بود که در کتاب پُرفروشش” پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند؟” به خوانندگان خود توصیه کرد به جای قرص و کپسول سراغ نوشته های مارسل پروست بروند.
اگر حرف این مدّعیان را بپذیریم که فلاسفه و نویسندگان می توانند زندگی ما را شادتر کنند، آیا در میان نقّاشان نیز می توانیم کسی را بیابیم که ما را ازافسردگی برهاند؟ برای مثال، آیا ونسان ونگوگ می تواند زندگی ما را تغییر دهد و حالمان را بهتر کند؟ از نظر اکثر مردم، ونگوگ ممکن است معلّم نقّاشی فوق العادهای باشد، امّا چیز دیگری برای آموختنن خواهد داشت. ماجرای جنون ادواری او مشهورتر از آن است که کسی باشنیدن نام ونگوگ به یاد شادمانه زیستن بیفتد. با این حال و برخلاف انتظار، نقّاش هلندی همهء عمرش را به کشیدن تابلو یا دیوانه بازی نگذرانده است. داستان زندگی او بخش های کمتر شنیده ای دارد که دید ما را نسبت به شادی و غم تغییر خواهد داد.
وقتی ونگوگ هنوز خیلی جوان بود به خانواده اش گفت می خواهد کلام خدا را در تمام جهان بپراکند. او برای انجام این کار مدّتی سعی کرد وارد مدارس علوم دینی شود. پس از چند بار شکست خوردن در امتحانات ورودی و تلف شدن چند سال از عمرش، ونسان جوان از خیر کشیش شدن گذشت. با اینکه او هرگز نتوانست ردای کشیشان را به تن کند، مدّتی از عمرش را به عنوان واعظ در مناطق فقیرنشین و محلّات معدنچی یان به وعظ و خطابه گذراند. امروزه این گونه واعظان را در اصطلاح “روحانی بدون لباس” میخوانند. گفته میشود ونگوگ در سالهای “بیلباسی” به نقّاشی به عنوان موضوعی درجه دونگاه می کرده و حواس او بیشتر پِیِ هدایت بندگان گناهکار بوده است تا لذّات زودگذر دنیوی. خوشبختانه عاقبت استعداد ذاتی اش او را از بالای منبر به سوی بوم نقّاشی کشاند؛ هرچند که تا آخر عمر نقّاشی کردن را بخشی از ماموریت مقدّسش میدانست.
ونگوگ به اطرافیانش گفته بود همهء هنرمندان بزرگ حاملان پیام الهی اند؛ با این تفاوت که بعضی ها حرفشان را با کتاب می زنند و بعضی دیگر با نقّاشی کردن. امروزه عقیدهء او دربارهء هنر شعاری و حتّی زمخت به نظر می رسد. در دنیای پس از سقوط کمونیسم دیگر کسی رسالت هنر را چندان جدّی نمی گیرد؛ امّا ونگوگ هنوز در جهانی می زیست که در آن می شد امیدوار بود با نقّاشی کشیدن بتوان خلایق گمراه را به راه راست هدایت کرد؛ کاری که موعظه هایش از پس آن برنیامده بودند. پیش بینی آدم های افسرده همیشه محقّق می شود؛ زیرا در این دنیای بلبشو همیشه چیز آزار دهنده ای پیدا میشود که با دیدن آن به دیگران بگویند: “دیدید حق با من بود. این زندگی ارزش زیستن ندارد.” ونگوگ نیز که مدّتی از عمر خود را در میان بینوایان گذرانده و سعی کرده بود آنها را با پیام خدا آشنا کند، با واقعیت خشن زندگی مردمی روبهرو شده بود که مشقّت و پوچی زندگی روزمرّهشان جایی برای اندیشیدن به امورماورایی باقی نمی گذاشت. او خیلی زود به این حقیقت پی برد که کارگر فقیری که شام شبش تنها چند سیبزمینی است گوشش به موعظهء هیچ کس بدهکار نخواهد بود. بعدها همسایگان ونگوگ به یکی از زندگی نامهن ویسان او گفتند در آن سال ها صدای گریهء ونسان جوان را هر شب از کلبه اش می شنیده اند.
از سال ١٨٨٠، یعنی همان سالی ونگوگ ترک منبر کرد، نقّاشی برایش تبدیل به موضوعی بسیار جدّی شد. آثار ابتدایی او بیشتر دربارهء رنج و فقر مردمی است که پیش از آن برایشان موعظه کرده بود. تابلوهای این دوره از زندگی ونگوگ با طیفی از رنگ های قهوه ای و تیره کشیده شده اند و در آن ها خبری از رنگ های تند و درخشانی که امروز به عنوان یکی از مهم ترین خصائل آثار او می شناسند نیست. شاخص ترین نقّاشی او در این دوره تابلویی به نام “سیبزمینی خورها” است. این نقّاشی می تواند نمونهء خوبی از آثار آن سال های ونگوگ باشد. پنج ژنده پوش در اتاقی کوچک و کم نور، گرد ظرفی سیبزمینی حلقه زده اند. از ظواهر امر پیداست که این تمام غذایی است که آن خانواده برای خوردن دارد. فضای غمگین و ناامید این تصویر، مثل بقیهء نقّاشی های آن دورهء ونگوگ، بازتاب دهنده روحیهء اوست.
ونسان ونگوگ پس از پنج سال تابلوهای تیره و غمگین کشیدن سرانجام به حرف برادر کوچک ترش، تئو ونگوگ، که به او پیشنهاد کرده بود سبک خود را تغییر دهد گوش داد. تئو معتقد بود نقّاشی های امپرسیونیستی بهتر می فروشند. ونسان که در فروش تابلوهایش توفیقی نداشت حرف برادر را پذیرفت و تصمیم گرفت سبک جدید را امتحان کند. آن روزها مکتب امپرسیونیسم از دوران اوجش دورشده بود؛ ولی به هرحال نقّاشی های این سبک هنوز هم هواخواهان بسیاری داشت و مشتری پیدا کردن برای این آثار ساده تر از سبک های قدیمی تر بود. ونگوگ خوب می دانست که همهء نقّاشان امپرسیونیست عاقبت به خیرنمی شوند. برای مثال، در سال ۱۸۷۵ هنرمندان بزرگ این سبک مجبور به حراج تعداد زیادی از شاهکارهایشان شده بودند تا کمی پول جمع کنند. با این همه، حق با تئو بود و شرطبندیروی این مکتب نقّاشی از بقیهء مکاتب ریسک کمتری داشت.
از آنجا که اکثر نقّاشان امپرسیونیست در فرانسه زندگی می کردند، نقّاشی هایشان نیز از حال و هوای هنری آن روزهای فرانسه، به خصوص پاریس، تاثیر می گرفت. اگر فضای هنری را با هوا مقایسه کنیم، می توانیم بگوییم در پاریسِ دههء۸۰ قرن نوزدهم نسیمی از جانب مشرق وزیدن گرفت و تمام گالری های آن شهر را درنوردید. پاریس یک باره پُراز محصولات هنری ژاپن -از کیمونو گرفته تا نقّاشی -شد. برای فرانسویانی که قرن ها به دیدن تابلوهای اروپایی عادت کرده بودند باسمه های ژاپنیبا آن طرح های ساده و رنگ های درخشان شان انقلابی در نقّاشی به شمار می رفتند. ونگوگ نیز که سرگرم مطالعهء آثار امپرسیونیستی بود مثل خیلی ازهمدورهایهایش مدّتی از وقت خود را صرف کپی برداری از تابلوهای ژاپنی کرد. او نقّاشی های معروف”درخت آلو غرق شکوفه”، “روسپی”، و “پُل زیر باران” را از روی تابلوهای هنرمندان ژاپنی کشیده است. تاثیر هنر ژاپن روی ونگوگ حیرت آور بود. پس از این دوران او دیگر هرگز تابلوهای تیره و غمگین نکشید. هنر ژاپن چنان مسحورش کرد که در نامهای به تئو نوشت: “امکان ندارد کسی هنرهای ژاپنی را بیاموزد و شادتر نشود.”
شاید برای ما عجیب باشد که بدانیم کسی چون ونگوگ به نقّاشان گمنام ژاپنی غبطه می خورده است. خوشبختانه علاقهء او به هنر این سرزمین فراتر از موجی بود که در محیط هنری پاریس به راه افتاد و مدّتی بعد هم فراموش شد.
تنها فایدهء مُدهای هنری آن است که پس از فرو نشستن امواج و از مُد افتادن یک پدیده، و بعد از آنکه اکثریت مردم دنبال چیزی جدیدتر رفتند، از صدقهء سر این تلاطم عدّه ای علاقهء واقعی خود را کشف می کنند.اگر بخواهیم تعابیر شاعرانه به کار ببریم، می توانیم بگوییم پس از هر جذر و مدِّ هنری بعضی ها در کنار ساحل اشیاء باارزشی را که آب با خود به همراه آورده است پیدا می کنند. نامه های ونگوگ نشان می دهد که او از کشف جدیدش ذوق زده شده است: “من به ژاپنی ها حسادت می کنم؛ چون در نقّاشی هایشان همه چیز سر جای خودش است. هیچ چیز ضعیف ترسیم نشده است و به نظر نمی آید کاری را با عجله انجام داده باشند. کار کردن آن ها به سادگی نفس کشیدن است. آنها با چند ضربهء مطمئن هرچه را که بخواهند نقّاشی میکنند.”
تمرکز روی نقّاشی های ژاپنی حال ونگوگ را که به پاریس کوچیده بود بهتر کرد و او دیگرکمتر دچار افسردگی های شدید و همیشگی اش می شد. برای نقّاش هلندی آن آرامش حسرت برانگیزی که در آثار هنرمندان آن سوی جهان یافته بود تبدیل به معمّایی بزرگ شد. نابغه ای چون او آنقدر از نقّاشی می دانست که بفهمد کیفیت خاصّ این تابلوها مسألهای تکنیکی نیست و در جای دیگری ریشه دارد. او برای حلّ این معمّا سراغ فرهنگ ژاپن رفت و آن زمان بود که بزرگ ترین کشف زندگی اش را کرد: بودا.
ونگوگ متوجّه شد که بسیاری از نقّاشان نامدار ژاپنی راهبان بودایی هستند. نفوذ آیین بودا بر هنر ژاپن به ماجرای راهبان نقّاش ختم نمی شود. این مذهب نگاه تمام هنرمندان ژاپنی را به جهان تحت تاثیر خود قرار داده است. آشنایی با هنر ژاپن و به خصوص نقّاشی این سرزمین ونگوگ را مفتون اندیشهء بودایی کرد.البتّه او هرگز تغییر مذهب نداد و تا آخر عمر همچنان یک مسیحی مومن باقی ماند؛ ولی راه و رسم بودابرای او تبدیل به وسیلهای جهت درمان افسردگی اش شد.
گوهر مذهب بودایی اندیشیدن به مفهوم رنج است. تمام زندگی بودا به این گذشت که راهی برای معنا دادن به رنج پیدا کند. این فکر که رنج کشیدن می تواند معنایی داشته باشد و جادّهء شادی با سنگفرشی از مشقّت فرش شده است با طبع افسرده و درعین حال مسیحی ونگوگ جور درمی آمد. او که سالها عادت کرده بود از پشت عینک کشیشان به جهان نگاه کند با نوع دیگری از تفکّر آشنا شد که همه چیز، حتّی ایمان مسیحی اش، را از چشم اندازی جدید به او نشان داد. حاصل این دید تازه به زندگی نقّاشی هایی است که رنگ هایشان می درخشند. ونگوگ چند سال بعد و درجواب دوستش گوگن که از او پرسیده بود “آیا میتوانی تصویری بکشی که شخصیت حقیقی خودت را نشان دهد؟” پرتره ای ازخودش کشید که در آن چشمهایش را مثل ژاپنی ها بادامی و سرش را همچون سر راهبان بودایی تراشیده نشان داده است.او دربارهء دلیل این کارش به تئو نوشت: “خودم را به صورت یک راهب بودایی، یکستایشگر فروتن بودای جاودانه نشان داده ام.”
آیین بودا، به خصوص در روایت ژاپنی اش، می آموزد که جهان را نمی توان چنان تغییر داد که ما را نرنجاند. تنها کاری که از ما برمی آید آن است که یاد بگیریم به تکراری ترین وقایع زندگی روزمرّه با دیدی نو نگاه کنیم. این راه حل به نظر ساده می آید، امّا در عمل اکثر مردم هرگز چنین مهارتی را به دست نمی آورند. سال های سال طول می کشد تا کسی بیاموزد چگونه مثل ونگوگ علی رغم بیماری، فقر، و تنهاییاش غرق در تماشای یک گل آفتابگردان شود.
ونسان که آن روزها گمان می کرد بالاخره توانسته است بر افسردگی و حتّی جنون گاه و بیگاهش چیره شود با لحنی سرخوش و پیروزمندانه به تئو نوشت: “من اگر این طبیعت دوگانهء راهب-نقّاش را نداشتم مدّت ها پیش دیوانه شده بودم.” گذشت زمان نشان داد که او قدرت دیوانهء درونش را دست کم گرفته بود.
ونگوگ درسال ۱۸۸۸ به آرلِس نقل مکان کرد. آرلِس منطقهای خوش آب و هوا بود که او آنجا را به خاطر مناظر طبیعی اش می ستود. نامه های ونگوگ پُر از ستایش آسمان شفّاف، آبگیرهای زمرّدین و رنگ های طبیعتِ آن من طقه است. البتّه علّت اصلی علاقهء او، آن گونه که از نامه هایش پیداست، این بود که تصوّر می کرد آرلِس شبیه ژاپن است.
ژاپن سرزمین رویاهای ونگوگ بود. پس او سعی کرد آرلِس را برای خود تبدیل به شمایل کوچکی از ژاپن کند و همچون راهب- نقّاشان بودایی غرق در طبیعت شود. گل های آفتابگردان او حاصل همین روزهای ژاپنی است. حتّی نامه های ونگوگ در این ایّام دیگر نشانی از آن واعظ کاتولیک افسرده ندارد و بیشتر ما را به یاد شاعران ژاپنی می اندازد: “آیا مذهب واقعی همان چیزی نیست که این ژاپنی های کوچک به ما می آموزند؟ یکی شدن با طبیعت، انگار که خود نیز یک بوتهء گل باشند.”
پس از مدّتی، ونگوگ تصمیم گرفت دوست قدیمی اش را در این حال خوش شریک کند. گوگن که مثل او هنر ژاپن را بسیار دوست داشت و حتّی تابلویی از بودا به نام “نیروانا” نقّاشی کرده بود دعوت ونگوگ را پذیرفت و به آرلِس رفت.اقامت گوگن در ژاپن کوچکنُه هفته بیشتر دوام نیاورد. کسی به طور دقیق نمی داند بین دو نقّاش چه گذشت. رابطهء بین آن دو به تدریج به اختلاف گرایید و دست آخر پس ازمشاجره ای تند، ونگوگ با تیغ به گوگن حمله کرد. گوگن از آرلِس گریخت و دیگر هرگز بازنگشت.
ماجرا سریعتر از آن اتّفاق افتاد که ونگوگ بتواند جلویش را بگیرد. در نامه هایی که او پس از رفتن گوگن به تئو نوشته است، به وضوح می توان سرخوردگیو هراسش را از بازگشت جنون کهنه اش دید. این حادثه به او نشان داد که راهب درونی همچنان از نقّاش دیوانه سر ضعیف تر است. ماجرای مشهور “گوش بُری” نیز در یکی از همین روزها اتفاق افتاد. بعضی ها می گویند او می خواست گوش خود را به زنی که عاشقش بود هدیه کند و طبق روایت گروهی دیگر او روزی جلوی آینه ایستاد و با خود فکر کرد گوش های به این بزرگی احتیاج به اندکی هرس دارند. با این حال، این اقدام او تنها به فاصلهء یک روز پس از قهرکردن گوگن بیشتر از همه حدس آن دسته از زندگی نامه نویسانش را تقویت می کند که معتقدند ونگوگ از دست خود چنان خشمگین بود که می خواست خودش را به شدیدترین وجه ممکن تنبیه کند. کار او هر دلیلی که داشته باشد نشانهء آن است که ونگوگ دوباره تعادل خود را ازدست داده بود و از قضا خودش بهتر از هر کسی این موضوع را می دانست. به همین دلیل، یک ماه بعد از رفتن گوگن به بخش روانی بیمارستانی در همان نزدیکی مراجعه کرد. کاری که تا پیش از آن از انجامش ابا داشت.
از بخت بد، او در زمانه ای به دنیا آمده بود که روش های معالجهء جنون ادواری چندان کارساز نبودند و از پزشکان کمک زیادی برنمی آمد. همسایگان ونگوگ که به احتمال زیاد در زندگی روستایی شان تفریحی جز زیر نظر گرفتن تازه واردان نداشتند به سرعت متوجّه مشکل او شدند. دو ماه بیشتر از معالجات او نگذشته بود که پلیس محلّی خانه اش را مهر و موم کرد و از او خواست منطقه را ترک کند زیرا ۳۰ نفر از همسایگان علیه دیوانهء مو قرمزی که درمحلّهء آن ها زندگی می کرد شکایت کرده بودند. ونگوگ به ناچار به “سنت رِمی” رفت و تا آخر عمر دیگر ژاپن کوچک و آفتابگردان هایش را ندید.
اوّلین کار او در موطن جدیدش مراجعه به تیمارستان بود. بسیاری از شاهکارهای او در اتاق تیمارستان سنت پُل کشیده شده اند. تابلوی بسیار مشهور “آسمان پُرستاره”حاصل شب هایی است که او از پنجرهء اتاقش به آسمان نگاه میکرد. اتاق او در تیمارستان بیشتر شبیه سلول بود و پنجره هایش نیز مثل زندان میلههای فلزّی داشت. البتّه چون او با پای خودش آمده بود، می توانست آزادانه در تمام محوطّه بگردد و هر زمان که دلش خواست آنجا را ترک کند. شاید هر کس دیگری جای ونگوگ بود عمر هنری اش در آن تیمارستان به پایان می رسید. چه بسا خود او هم اگر تجربهء روزهای بودایی اش را نداشت، کارش تمام شده بود. امّا او در فاصلهء بین حمله های عصبی اش وقت را تلف نمی کرد و به جای شکایت از روزگار نقّاشی می کشید؛ زیر استایشگر فروتن بودا یک چیز را به خوبی آموخته بود: از درون اتاق یک تیمارستان و حتّی از پشت میلههای موازی هم می توان از تماشای آسمان پُرستاره لذّت برد.
در بهار سال ۱۸۹۰ به او مژده دادند که دکتری به نام پائول گاشه در درمان بیماران روانی موفقیت بسیاری کسب کرده و ممکن است بتواند به او هم کمک کند. ونگوگ برای دیدن دکتر گاشه تیمارستان را به مقصد مطب او در حومهء پاریس ترک کرد. امیدواری او به معالجه شدن را می توان از روی یکی از آخرین تابلوهایی که پیش از رفتن کشیده است فهمید. این تابلو تصویری است از لازاروس؛ مردی که عیسی مسیح او را دوباره زنده کرد. لازاروس این اثر شباهتی به بقیهء نمونه های تاریخ نقّاشی ندارد. او مردی با موها و ریش های قرمز و چهره ای به شدّت شبیه ونگوگ است. امید به دم مسیحایی دکتر گاشهدر این نقّاشی هویداست.
نخستین عکس العمل ونگوگ پس از دیدن پائول گاشه ناامیدی بود. این آخرین امید ونگوگ نه فقط دم مسیحایی نداشت، بلکه از دید بیمار جدیدش خود نیزمحتاج معالجه بود. در اوّلین نامه ای که ونگوگ پس از ملاقات با پائول گاشه به برادرش می نویسد خیال تئو را راحت میکند: “دکتر از من دیوانه تر است.”
از قرار معلوم تشخیص ونگوگ دربارهء دکترش چندان هم غلط نبود. معالجات او هیچ تاثیری در حال بیمارش نکرد و حدود سه ماه بعد، و در آخرین روزهای ماه جولای، ونسان ونگوگ در مزرعه ای در حوالی مطب دکتر گاشه به سینهء خود شلیک کرد و دو روز بعد در رختخوابش درگذشت. آخرین کلمات او در بستر مرگ این بود: “غم همیشگی است.”
جدال بین ونسانِ راهب و ونسانِ دیوانه با پیروزی غم انگیز و خونین دیوانه تمام شد. امّا این تنها ظاهر ماجراست. در واقع آنچه از ونگوگ به جا مانده است و در تمام تابلوهای پس از ۱۸۸۵ او دیده می شود کوچک ترین نشانی از جنون یا حتّی افسردگی ندارد. نقّاشی های او میراث راهب درون اوست.
زمانی تئو از ونسان پرسیدچرا هنر ژاپن این اندازه روی او تاثیر گذاشته است. او در جواب برادرش نوشت: “می دانی هنرمند ژاپنی که بدون شک باهوش و نکته سنج است وقت خود را صرف چه چیز می کند؟مطالعهء افکار بیسمارک؟ نه. او تنها یک تیغهء علف را مطالعه می کند.”
در تابلوی کمتر مشهوری از او به نام “طبیعت بی جان و انجیل گشوده” می توان به روشنی متوجّه نوع نگاه ونسانِ راهب شد. ونگوگ در این تصویر انجیل بزرگی را در کنار کتابشور زیستن نوشتهء امیل زولا روی یک میز نقّاشی کرده است. انجیل روی مشهورترین فصل از داستان اشعیای نبی در عهد عتیق گشوده شده که به”اشعار بندهء رنج کشیده” مشهور است. داستان امیل زولا ربطی بهکتاب مقدّس ندارد و دربارهء دختری جوان و روستایی است که علیرغم رنج و مشقّت بسیار همچنان زندگی را دوست دارد.ونگوگ با کنار هم نهادن سرود اشعیای نبی و کتاب زولا میخواهد به بیننده بگوید هنرمندان بزرگ همان حقیقتی را بیان می کنند که پیامبران به زبان آورده اند. این حقیقت که معنای زندگی و حتّی شور ِزیستن را باید در رنج کشیدن پیدا کرد.
حق با ونگوگ بود که گفت غم همیشگی است. با این حال، خود او راه حلّی به ما پیشنهاد می کند که آن را از راهبان-نقّاشان بودایی فراگرفته بود: همواره می توان از دست بدقلقی های روزگار به لذّت تماشا کردن یک گل آفتابگردان پناه برد.
در کتاب های تاریخ آمده است که نقّاش هلندی در پِی تصمیمی جنون آمیز به زندگی خود خاتمه داد. امّا به نظر می رسد این تصمیم چندان هم جنونآمیز نبوده باشد.مرگ او باعث شد ونسانِ راهب بالاخره بتواند بدون مزاحمت همزاد مجنونش تا ابد در نقّاشی های ونگوگ به زندگی خود ادامه دهد وپیام او را از پسِ سال ها به ما برساند. حتّی می توان گفت که ونگوگ سرانجام به آن رستگاری و رضایتی که در آرزویش بود رسید. همانگونه که اشعیای نبی در سرود بندهء رنج کشیده- نیایش مورد علاقهء ونگوگ – بهمومنانی چون او وعده داده بود: “هنگامی که ببیند عذابی که کشیده چهثمری به بار آورده است راضی و خشنود خواهد شد… به او مقامی عظیم خواهم داد؛ زیرا که خود را فدا کرد.”
۳ لایک شده