مرد اعداد مرده
رکسانا حمیدی
در شلوغی شهر کوچک و رفت آمد آدمها،چیز عجیب و مشکوکی احساس میشد.مردمی که در خیابانها بودند یا از پنجره ساختمانها به بیرون سرک میکشیدند، این موضوع را بخوبی میدانستند که شهر حالت عادی همیشگی خودش را ندارد. با اینکه نه آژیر آمبولانسی در کار بود و نه ماشینهای بزرگ آتشنشانی باعث بند آوردن خیابانها شده بودند و نه از ماشین پلیس حتا که با سرعت غیرمتعارفش حدسهایی را به ذهن بیاورد نشانی دیده میشد اما نگاه های پرسان آدمها به اطراف وضع را بغرنجتر نشان میداد. با این همه، روال به ظاهر عادی ترافیک و صورت مات و گنگ آدمها یا شنیده نشدن صداهای وحشتناک یا دیده نشدن دود و نبود بوهای عجیب باعث نمیشد در نظر مردم شلوغی خیابانها عادی بنظر برسد.
در انتهای خیابان اصلی شهر که به میدان مرکزی میرسید جمعیتی به چشم میخورد که هر لحظه بر تعداد آنها افزوده میشد. آدمهای حول و حوش میدان، راه عبور ماشینها را سد کرده بودند و رانندگان عصبانی و متحیر نمیتوانستند راهی به کوچه های فرعی آن حوالی پیدا کرده خود را از آن میان بیرون ببرند. تازه از راه رسیدگان با حیرت به جمعیت نگاه میکردند و شاید بیشتر، از این متعجب بودند که نمیدانستند در شهر کوچک دورافتاده ای، چنین جمعیتی وجود دارد که میدان مرکزی آن گنجایش جا دادن آنها را در خود ندارد. برخی با خنده و برخی با پرسشی فروخورده راه میرفتند و به صورت یکدیگر نگاه میکردند. اما سکوت سنگین و سرشار از همهمه خاموش جمعیت مثل کویری خفه برای حاضران گوش آزار بود و با وجود بیخیری افراد پیاده و سواره هیچ صدایی در آن حوالی به گوش نمیرسید و تنها انتظاری کور همه را در حالتی مسخ شده به پیش میراند و بعد عده ای اینجا و آنجا میایستادند و به نقطه ای خیره میماندند به امید خبری. عده ای که به میدان نزدیکتر بودند پسر جوانی را دیدند که از ستون مجسمه بزرگ شاعر که سالها وسط میدان نصب شده بود،بالا رفت و دستش را به دور گردن مجسمه انداخت و فریاد زد : مردم !
صدایش در سکوت سنگین جمعیت خفه شد. دوباره و این بار با توان بیشتری داد زد: مردم !
کسی از حاشیه میدان فریاد زد: صدا به ما نمیرسد!
پسر به آن سمت نگاهی کرد و ادامه داد : مردم، معجزه قرن را به شما معرفی میکنم: مرد اعداد!
مردم جمع شده دور میدان از گوشه و کنار به مجسمه چشم دوخته بودند. صداهایی از اینجا و آنجا شنیده میشد. سکوت با صدای گریه بچه و اعتراض افرادی از اطراف شکسته شده بود. کسانی با هُل دادن دیگران قصد جلو آمدن داشتند و برخی دیگر میخواستند با شکافتن جمعیت راهی برای خروج پیدا کنند. پسر جوان از همه خواهش کرد که از جای شان تکان نخورند و نظم را رعایت کنند.جمعیت لحظه ای با تردید آرام گرفت اما باز همهمه بود و انتظارها برای وقوع ماجرایی که کسی نمیدانست چه چیز خواهد بود، داشت به پایان میرسید.
مرد میانسالی در چشم بهم زدنی کنار پسر ایستاد، روی لبه کنار مجسمه و مراقب بود تا ضمن حفظ تعادل خود سری به اطراف بگرداند و به جمعیت نگاهی بیندازد. پسر گفت: میکروفون! میکروفون!
مرد بلندقدی در پایین مجسمه با زحمت خود را روی نوک انگشتان پا بالا کشید و میکروفون کوچکی را به دست پسر داد که با احتیاط خم شده بود. پسر میکروفون را به یقه مرد میانسال سنجاق کرد. مرد همچنان سری به اطراف میچرخاند مثل کسی که در پی گمشده ای باشد. دیگر حتا صدای نفس های مرد به گوش حاضران میرسید.مرد چند کلمه یی گفت ولی کلامش چندان واضح و روشن نبود. صدا چنان بلند بود که مردم خیابانهای مجاور از پنجره خانه هایشان میتوانستند صدا را بشنوند. مرد با سری فرو افکنده درحالی که دست در ریش انبوه خود فرو برده بود، به پسر اشاره ای کرد و سری تکان داد. پسر بنظر کمتر از بیست سال داشت اما با این حال مثل کارگردانی ماهر با اشاره به اطراف، صحنه را اداره میکرد. مردی که قبلا میکروفون را آورده بود، این بار با مشتی کاغذ لول شده کنار ستون ظاهر شد و در حالی که باز روی پاهایش بلند شده بود کاغذها را از پایین بدست پسر داد و پسر آنها را به سمت مرد گرفت. مرد میانسال که کلاه بافتنی بر سر گذاشته بود، کاغذها را هاج و واج ورق میزد و سرسری به هرکدام نگاهی میانداخت.
صدای مرد از ته گلو بیرون میآمد و گاه بنظر میرسید در حال حرف زدن با خودش است که از آن میان شنیده شد: امسال چهار بار برف سنگینی خواهیم داشت.
جمعیت در سکوت فرو رفت. ادامه داد: آن قدر سنگین که درِ هیچ خانه ای از شدت فرو رفتن در برف باز نخواهد شد و کسی قادر نخواهد بود که از خانه خارج شود و به سر کارش برود و شهر برای چند روز به شهری خالی از سکنه بدل خواهد شد.
هرکسی از اطراف چیزی گفت، بعضی ها با هم پچ پچ حرف میزدند و گاهی سر تکان میدادند و آه میکشیدند و برخی در گوشه و کنار با تمسخر میخندیدند. مرد درحالی که کاغذهایش را بالا و پایین میکرد به مردم نگاهی انداخت.صدایش بیرمقتر از گذشته بود: قطار بخش غربی شهر برای یک ماه از کار خواهد افتاد . و انگار شک داشته باشد که باقی آن را بگوید یا نه ، کمی به کاغذها خیره ماند و یک دفعه منصرف از باقی خبر، با صدایی بلند گفت: اتوبوس مدرسه واژگون میشود در اواخر فصل گلهای کاغذی و چند نفر کشته اما باقی نجات پیدا میکنند.
زنی از میان جمعیت با صدایی زیر فریاد زد:اول تو بگو کی هستی؟
چند نفر در اطرافش با خشم به او نگاه کردند ولی زن ساکت نشد. همچنان حرف میزد و صدایش زیر صدای بلندگو خفه میشد. صورت زن قرمز شده بود، دو مرد بازوی او را گرفتند و از میان جمعیت فشرده دور میدان او را به سمت بیرون بردند.
ناگهان صدای اوووه! گروهی که پایین مجسمه ایستاده بودند، مرد سخنران را شگفت زده کرد.آنها با بدنی منقبض و صورتی فشرده به مرد نگاه میکردند و او مصصم حرف میزد: ساختمان بزرگ پنجاه ساله ای در شهر فرومیریزد و چهل نفر بر اثر این حادثه گم میشوند و تنها جنازه بعضی از آنها پیدا میشود.عده ای کف زدند و بعد سکوتی برقرار شد. زنی مسن که در ردیف اول پای مجسمه ایستاده بود با دست روی سرش میزد و مرد کنار مجسمه با صدایی رساتر گفت: در فصل کوچ دُرناها اتوبوسی در اطراف شهر آتش خواهد گرفت و ۲۵ نفر درجا کشته خواهند شد…سه بانک ورشکستگی خود را اعلام میکنند و پول سپرده گذارهایشان به باد خواهد رفت … رییس صنف آرایشگرهای شهر با میلیونها دلار از شهر فرار خواهد کرد و دو جوان نابغه در رشته علوم به جرم توزیع مواد مخدر بازداشت میشوند. باز عده ای کف زدند و هورا کشیدند. عده دیگری با تعجب به آنها نگاه میکردند.
مرد میانسال با کلاه بافتنی سیاه و ریش مجعد خاکستریش و کاغذهایی که در دست داشت بی توجه به گرمای هوا مدام حرف میزد و هر بار مردم واکنشهای عجیبی از خود نشان میدادند، بعضی اشک میریختند و برخی میخندیدند یا گاهی سوال میپرسیدند. سایرین با حالتی مسخ شده به نقطه ای خیره میماندند. از جایی نیز گاه میوه های گندیده به وسط جمعیت پرتاب میشد .
خبرهای مرد تمامی نداشت و مردم شیفته اخبار غریب مرد نه میتوانستند بروند و نه توان آن را داشتند تا برای زمانی طولانی در میان جمعیتی بهم فشرده بایستند. در همین اثنا کسانی که در حاشیه ایستاده بودند بوی کباب را در فضا استشمام کردند و چند نفر سری به عقب چرخاندند و مردی را دیدند که با گاری خود در حاشیه خلوتتری از پیاده رو ایستاده و در حالی که بادبزنش را تندتند تکان میدهد، دو سه نفر کنار گاریش ایستادهاند. در سمت دیگر میدان که به خیابان یکطرفه ای راه داشت، عروسکهای بزرگ خرسی که با طناب از درختی آویزان بودند توجه برخی را به خود جلب کرده بود و آنها با انگشت اشاره آنجا را به هم نشان میدادند و چند بچه با پدر و مادرهایشان کنار مردی که عروسکهای بیشتری را روی زمین گذاشته بود ایستاده بودند و حرف می زدند.
مرد میانسال کنار مجسمه همچنان حرف میزد و صدایش در همه جا شنیده میشد. کسانی که سن و سال بیشتری داشتند روی زمین نشسته بودند و بعضی تکیه داده به ستونی یا دیواری حرفهای مرد را با جدیت دنبال میکردند: بیماری عجیبی دامها را خواهد گرفت و گوشتهای آلوده در فروشگاهها مردم شهر را بیمار خواهد کرد، صفهای بیمارستانها طولانی خواهد شد و دراین صفها زنهایی به چشم میخورند که نمی توانند آبستن شوند … سکه های حلبی وارد بازار میشود و هر روز عدهای از مردم در شهر دیده خواهند شد که پابرهنه در خیابانها راه میروند.
مرد جوانی از میان جمعیت سر برداشت و به مرد گفت: چه میخواهی گویی شیاد! و مشت و لگد از اطراف نثارش شد. عده ای هم همه را به سکوت دعوت میکردند و پسر از زیر دست و پاها همچنان حرفش را تکرار میکرد. دندانهایش شکسته شده بود و خون از دهان تا گردنش به راه افتاده بود. اما صدای بلندگو همچنان بلندتر از هر صدایی در فضای وسیع دورتادور میدان طنین میانداخت:
پمپ بنزین قدیمی شهر آتش میگیرد و چند ماشین آنجا خاکستر می شوند … شبها برق قطع خواهد شد و تا مدتی مردم مجبور میشوند با غروب خورشید به خانه بازگردند و چون کاری برای انجام دادن باقی نمیماند آنها زودتر به رختخواب میروند اما فکرهای پریشان خواب را از همه میدزدد و هر شب همه به قرصهای آرامبخش پناه میبرند تا راحت بخوابند ولی صبحها کسی نمیتواند بخاطر منگی حاصل از قرصها سر وقت در کار خود حاضر شود .
ماشین آمبولانس بدون سر و صدا از گوشهای سر رسیده بود. در دل جمعیت راهی باز شد تا دو مرد سیاهپوش بسیار بلند قد مثل همان مردی که میکروفون و کاغذها را به دست پسر بالای ستون رسانده بود، جوان زخمی را روی برانکارد از آنجا بیرون ببرند.
مرد لحظه ای ساکت شد. جمعیت اطراف میدان تنگ و فشرده ایستاده بودند و جو ملتهبی در بین آنها احساس میشد. مرد به مجسمه شاعر بالای میدان اشاره کرد و گفت: این مجسمه یک شب از اینجا کنده خواهد شد و کسی دیگر نه این مجسمه را خواهد دید و نه نام شاعر را به یاد خواهد آورد و حتا یک شعر از او در حافظه کسی باقی نخواهد ماند.
سکوت مرگباری بر جمعیت حاکم شد اما زهر هر خبر با خبر دیگری گرفته میشد:
دزد ماهری که هیچگاه نامش فاش نخواهد شد دو میلیارد اندوخته شهر را از جواهرفروشیها وبانکها و صندوق امانات شهر خواهد ربود.
دختر جوانی در همان نزدیکی با صدای بلند میپرسد: آقا اینها را که میگویید همگی مربوط به شهر ماست ؟
مرد مکث کوتاهی کرد و باز ادامه داد : بیمه های اجتماعی دیگر هزینه درمان افراد بالای پنجاه سال را قبول نمیکند و همین باعث مرگ زودرس افراد مسن میشود.
دختر این بار رو به مردم میگوید: ایشان کی هستند؟ و بیآنکه منتظر جوابی باشد رژلب سرخی را از کیف بیرون میآورد و روی لبهایش میکشد. کسی چند ردیف دورتر جواب دختر را میدهد: ایشان از پیشگویان قبایل سرخپوستی هستند! چند نفر میخندند.اما صدای آنها زیر صدای بوق غریب بلندگویی شنیده نمیشود.
مرد مسن آراسته ای که عصای طلاکوبی در دست دارد و کت و شلوار و کراواتش همگی به رنگ سفید است باعصبانیت عصایش را چند بار به زمین میکوبد و فریاد میزند:مگر ما مُردهایم که این همه اتفاق بیفتد و ساکت باشیم. کسی با لحن تند به مرد مسن میگوید: عمو جان تا آنوقت تو یکی ریق رحمت را سرکشیدهای! و صدای خنده های ریزی همزمان شنیده میشود.
و صدای مرد میانسال کنار مجسمه بی اعتنا به جمعیت همچنان به گوش میرسد: بارانی در اوایل پاییز در شهر خواهد بارید که درختان را از جا خواهد کند و خانه های مردم در حومه شهر خراب خواهد شد.
در گوشه ای صدای سوت و کف به گوش میرسد. عده ای سر برمیگرداندند و به آن طرف نگاه میکنند. چند دختر و پسر جوان در حال اجرای نمایشی بودند و عدهای دور آنها جمع شده و برایشان سکه و گل پرتاب میکردند. در جای دیگر دور میدان کسی عینک آفتابی میفروخت و در سمت دیگر انواع عطرهای ارزان قیمت.
دیگر جمعیت دور میدان که به صدای مرد گوش میدادند، با حالتی کسالتبار در چهرههایشان پراکنده شده بودند و در دسته های کوچکتر دور بساط فروشنده های دوره گرد به اجناس نگاه میکردند یا به خوردن مشغول بودند اما با اینحال صدای مرد همچنان به گوششان میرسید. هنوز بودند کسانی که با شنیدن صدای مرد سری به تاسف تکان میدادند و با وحشت به یکدیگر نگاه میکردند . بعضی هم انگار چرت میزدند و هر بار که صدای مرد به اوج میرسید با تکانی از خواب بیدار میشدند.
زمان گذشته بود ولی مردم گویی تازه متوجه گذر آن شده باشند،هر کدام به سویی میپیچیدند و دور میدان هیاهویی برپاشده بود. آسمان به رنگ قرمز و دودی درآمده بود ولی صدای مرد همچنان با افرادی که دور میشدند همراه بود و رهایشان نمیکرد. چراغهای تیر برق خیابانها و معابر که به نشانه رسیدن تاریکی روشن شده بود، چیزی نگذشت که خاموش شد . مردم دسته دسته به سمت خانه هایشان روان بودند و دور میدان تنها مرد مسن با کت و شلوار و کراوات سفیدش به چشم میخورد.
مرد گویی تازه از خواب پریده باشد با گونه های برافروخته و موهای سفید و عصای طلاکوبش از مرد کنار مجسمه پرسید: آقا جوابم را ندادید مگر ما جنازه شده باشیم … و صدایش زیر سوت کر کننده میکروفونی که یک لحظه سیم هایش اتصال پیدا کرده بود خاموش شد. میکروفون از کار افتاد و صدای مرد میانسال دیگر از بالای ستون به گوش نمیرسید . مرد مسن که روی پله جلوی ساختمانی نشسته بود آهسته بلند شد . تمام بدنش درد میکرد . به تنش کش و قوس داد و به عنوان آخرین فرد عصازنان از دور میدان دور شد و در هر قدم با عصایش کاغذهای پاره و تکه پارچه های رنگی و لیوانهای کاغذی را کنار میزد. صدای عصای مرد در آغاز تاریکی شب و پشت تک و توک افرادی که در خیابان راه میرفتند، هر لحظه دورتر و دورتر میشد.