غروب روز سوم
قباد حیدر
من یک افسر شهربانی ام . همه می گویند رفتاری شبیه شاه مرحوم دارم ، درست هم می گویند . شق و رق راه می روم و نرم و آرام حرف می زنم . زبان انگلیسی آموخته ام به درستی ، همانطور که شاه فقید می دانست . در خردسالی و در بحبوحه ی جنگ جهانی پدرم را که اهل روستای کوچکی بو د از دست داده ام . حالا معاون رییس یک زندانم ، زن و زندگی زیبا ومهم را بسیار دوست دارم امروز سه شنبه چهارم مردادماه است ، گفتم : « قاسم شیخی » را از بند بیاورند . پشت میز نشستم . سربازی تقه به در زد و قاسم شیخی پشت سرش نمایان شد . پهلوانی بود برای خودش . بسیاری هم به او پهلوان قاسم می گفتند . باز هم از او پرسیدم : می دانی حبس ابد یعنی چه ؟ بخصوص برای تو که دلیل قتل را هم نگفته ایی ، این یعنی قتل به قصد قتل بی هیچ مقدمه و دلیلی ! چایی را هورت کشید و دستی به سبیل خیس اش کشید و گفت : جناب سروان می دانی چه قدر برایت احترام قایلم . اما هزار بار دیگر هم که بپرسی باز جوابی از من نمی شنوی ، دلیل این قتل از خود قتل مهم تره ! گفتم : قول شرف و نظامی میدهم بین خودمان می ماند . کنجکاوم مردی مثل تو ، سرشناس و لوطی مسلک چرا چاقو کشیدی ، چرا کشتی ، اون هم یکی از صمیمی ترین رفقای خودت را ؟ فایده نداشت . حتی متوسل به دوستان هم پالکی و هم بندش شدم ، دادم بهش عرق خوراندند شاید در عالم مستی بگوید چرا « ممد چار چرخ » را با چاقو تکه پاره کرده . نشد که نشد . کلافه ام ! مغزم اشغال شده . اولین بار است که نتوانسته ام در کاری این گونه موفق شوم . خودم را می شناسم ، برای شبیه شاه بودن باید شاهانه بود . ظهر تابستان است و برخلاف حرمتی که برای قاسم قایلم دستور
داده ام او را به تیرک پرچم ببندند ، شاید گرما ، گرسنگی و شاش و نمی دانم یک چیزی او را از پا در آورد و به مقر بیاید . ممد چار چرخ سه بچه ی قد و نیم قد داشت و خود قاسم چهارتا. آخرچه دلیلی می توانست کل این حقایق را مبدل به تیزی چاقو کند ؟ سرباز شتابان وارد اطاقم شد : جناب سروان قاسم حرف دارد ! از پنجره به آسفالت یک دست سیاه محوطه نگاه کردم ، هنوز بوی داغ قیر تازه به اطاق ها نفوذ می کرد . قاسم با سری افتاده عرق می ریخت ، آفتاب درست می تابید به کله ی براق و گرد و گنده اش . چهارساعت !؟ آمار کمی بود برای یک پهلوان . کدام دلیل سبب شکست اش شده بود ؟ گفتم : خوب بگو ! گفت : جناب سروان باید بروم مستراح ، مرد باش . گفتم : قبول ، اما اول حرف بزن . زل زد به چشمام ، ظاهرن این همه عرقی که از سر و کله اش می چکید دلیلش فقط گرما نبود . گفتم : قول ؟ بعد از اینکه بند ها را از دستش باز کردند ، دقیقن تا سه روز لب به آب و غذا نزد ، در سکوت محض جایی در سلول بیتوته کرده بود . به او پیغام دادم هر وقت صلاح می دانی من منتظرم . غروب روز سوم روبرویم نشست . گفتم : اول اون لیوان آب را برو بالا . رنگش عینهو لیمو زرد شده بود ، گفت : قول ؟ گفتم : قول نظامی و شرف . گردن چرخاند و به چهار طرف اطاق زیر چشمی نگاه کرد ، آب دهانش را قورت داد و به آرامی گفت : گوز جناب سروان ، نامرد انداخت گردن من .
۴ لایک شده