هزارتوهای بورخس به روایت احمد میرعلایی
شاپور احمدی
اگر کورمالکورمال بخزم، سرانجام از میان جویهای تاریک اصفهان به دیدگان خورخه لوئیس بورخس باریک خواهم شد و بیدرنگ میانگارد:
چقدر متنفرم از پرندهی بیپناهی که در ژرفای ستارگان لبهدار
نیمهشبان میشتابد.
***
بوی تند پنبه و ظرفهای چوبین
هر چشمی را میگشاید.
بورخس کم امان میدهد
بیزار از پرندهای که آسمان سرد را کینهتوز میبُرَد
در یکی دیگر از توهای خود مینشیند
و به کرمکهای سیارهی خانگیاش میپردازد.
***
حالا زودتر خودت بگو، هه هه هه
چند هزارهزار سال توی راه بودی؟
***
حملهای دیگر با گلشیری و کسی دیگر در آبهای مردهی مروارید ولنگار شدم. از پشت سرش گلوگاه نوکدارش را پاییدم. یقین دارم دستکم بیست سال زودتر در پای چشمه گردن گلشیری تیز خواهد برید و موها و ناخنهای کبودش چند روزی خواهند رویید اما همیشه پیش از خواب، حتی امروز، دشنههای سخنگو و سیمهای نورانی را در جاهای پرت دور از هم میچیند و با زبانخشک روی کسی را میگشاید، شیطان را میستاید و در بطن پرندهای ناشناس یا نمیدانم سر بر بالین درختی قربانی با چشمان در آمده میخسبد.
***
اکنون چه زود است.
داشتم خفه میشدم و با گلشیری در چاهک سوگوار فرو میرفتم.
در رشتههای گندیده پوزخند خورخه لوئیس بورخس دیسهای سیاه آب را ارغوانی کرد. وَرجهوورجه با لبهای کشیده ساعتها آسوده به خواب زدیم با چاقوهای زبان بریده و دستهاستخوانی. وراجی کردیم و خندیدیم.
آن چهرهی مشعشع تابان ….
هوشنگ، هوشنگ این قدر ته چاه نخند. میترسم.
با من بازی نکن.
تو چی کار داری با آب و کُحل؟
چندروزه آن را ترشی انداختهای؟
(سنگ فیروزهای آسمان در نمکزار بلبلهای گنگ
و گلهای کر سالها و سالهاست میگدازد.)
همین زمستان آخری تا چند پسین
نوک سرخ سینهام تا آخر میسوخت.
دیدی این یکی دستساز نبود.
و گردن تو (به هیچکس نگفتیها) باریک و باریکتر شد.
***
آنچه اتفاق افتاد برای آن مرد دیگر، برای بورخس اتفاق افتاد.