بچه های رئیسجمهور
به همیشه خوبم:علی اشرف درویشیان
حسین حضرتی (ح.ا.تیرداد)
با خود سخن گفت:” لعنت به روزگاری که می خواد بچه ها نون بیار خونه بشن”
نگاهش خسته شد. خودکار نوک دستش بود. پشت میز نای بردن روی دفتر را نداشت. سرد و ملال آور روی دفتر خاطراتش خم شد. در پرده های مبهم چشمانش بچه ها یکایک جان می گرفتند. علی بید آبادی کتاب ها درسی اش را کنار جعبه واکس پهن کرده بود. روی قوطی های واکس و فرچه های سیاه و قهوه ای و چند پاشنه کش و بند کفش با ناخن هایی که رنگ واکس زیرش رفته بود دفترچه ریاضی را ورق می زد. چنانکه چشم براه مشتری نیم نگاهی به رهگذران می انداخت به حل مسئله های ریاضی فکر می کرد. ته مداد را مک میزد. مرتضی کوله، پدر پشت او بسته های آکبند کاغذ را می چید. می گذاشت روی هم. چندبسته چندبسته به لوازم التحریر فروشی می بردند. در رفت و آمد توی بازار هیچکس به سنگینی بسته های کاغذ و کرختی عضلاتش فکر نمی کرد. چین روی صورتش افتاده بود. عرق گوشه چشمش را می سوزاند. از پشت پرده عباس پرده دوز نمایان شد. روی چارپایه قد کوچکش را می کشید تا سر پرده را به چوب پرده برساند. پشت میز مچاله شد. سکوت خانه که مانند کنج عزلت پر ملال باشد هوش و حواسش را برده بود. صدایی گنگ آمد: “بهروز! پسرم باز هم که آشفته ای”. آنا چنان آهسته آمده بود که متوجه حضورش نشده بود. در عبور مادر برای گذاشتن چای نیم لبخندی کرد. گرمایی وجودش را پر کرد که تشنه آمدن و احساسش بود. با نیرویی شعف انگیز خودکار را روی کاغذ لغزاند:” بچه های رئیسجمهور” آنا چای را گذاشت و زمزمه اش بلند شد: ” اینقدر بهم ریختی که چی؟ هم و غمتو بده به خودت و ما. سی و پنج سالت شد.” ” با این حقوق چندر غاز معلمی چه جوری خونه و زندگی تشکیل بدم. اعتراضم که می کنیم همه می ریزن سرمون. خواب و خوراک مونم از دست دادیم… باز هم چشم آنا شکلات من. “می خواست کوتاه جواب دهد. خودکار در دست تابی خورد و روی کاغذ رفت”… پیش از رفتن به مدرسه کودکان کار در تهران آنا گفت قربونت بشه مادر این همه راهو میخواهی با این حالت بری مگر واجبه؟ نمی توانستم بگویم موضوع انشای بچهها برایم مهمتر است. اینکه اگر رئیسجمهور بشوند چکار می کنند. گفتم دکترا میگن مسافرت برام خوبه.” دل اشتیاق نوشتن داشت. چشمان سیاه آذر دوزنده جلو چشمش میآید. محو نمی شود. درمیان کارگران زن و مرد خیاط کوچکتر از همه است. پشت چرخ بزور دیده می شود. چشم های بچه ها پیاپی می آید. چشم یحیی میان چرم های کیف و قیچی و چرخ از خواب سنگین شده بود. بچه آهوها در چشمان رویاها تصویری شفاف داشت که جبار نوازنده نمایان میکرد. شاعر خیال انگیز پانزده ساله که بزرگ شدنش را در برابر دختر گل فروش می دید. آخرین حرف های آنا از رویاها گذشت: “… خدا پشت و پناهت باشه “به چالاکی روی گرداند. سر و کمر پیچید. مادر به ناچار می رفت. از در که خارج می شد شتابزده گفت: “قربونت برم ” آنا شنیده و ناشنیده گذشته بود. بدن را که پیچاند دختر گل فروش را لابلای ماشین های سر چهارراه دید. صدای جبار میآمد: “آبی من!زندگی جریانی است… ” ترافیک سنگینی بود. ماشین پشت ماشین. دخترک گلها را می گرفت روی راننده ها روی مسافرین، روی سرنشینها.گاه اصرار هم میکرد برای خریدن شاخه گلی.سفیدی.خطی دوباره آثاری به دفترچه گذاشت: ” چند روز پیش بود… ” همین چند روز پیش بودکه سروصداها داخل یک کوچه بن بست پرشد: ” آقا مابگیم… آقا مابگیم… آقاما بیاییم… “همهمه از داخل اتاقهای خشت وگلی بود. سرش را عقب گرداند. سرکوچه کنار تیرچراغ برق جوانهایی گپ میزدند.لای انگشت بعضی سیگار بود. روی صورت هم دود ول می کردند ومی زدند زیر خنده. با نگاهی به پنجره های خانهای که همهمه می آمد وارد دهلیزشد.صدای آقا معلم بلند می شود: ” بچه ها اشتباهتون اینجاست که… ” حین حرف های معلم یکی از بچه ها گفت: ” چقدر ضایع کردیدم منو. بیام… بیام…” معلم برد لای حرف او: آدم وسط حرف معلم حرف نمی زنه”صدای دست زدن بچه ها از توی اتاق هایی که کلاس شده بود بلند می شود. چند اتاق بعنوان کلاس درس روبروی هم بودند. داخل راهرو دفتر بود. درکلاسهای روبرویش بسته بود.دیوارها از رنگهای تند و شاد قرمز و آبی و سبز پر بود. یک دایناسور چاق و چله و درسته کشیده بودند باپوزهای بلند و خندان. روی در دفتر اطلاعیهای را با چسب چسبانده بودند. در چند خط ساعت رفت و برگشت به تئاتری درج شده بود. ایستاده به سینه دیوار صدای معلم بلند شد: ” سی و شیش مساوی شیش یعنی اینکه شش به توان دو برسه ” صدای دیگری آمد: آقا من زاویه ها رو یه بار دیگه بگم؟ ” ” بگو ” ” یه نیم دایره.بعد این راست. این تند. این قائم… ” در را باز کرد. پسری دراز و لاغر و زرد رنگ را دید. چهره اش مانند لباس هایش بود. رنگ پریده و چروکیده.صدای گام های نرم و آهسته ای از پشت او را از جاکند.” آقا کاری…” دست روی دستگیره ماند. دکتر بود.”چه کسی!!! خوش اومدی. آنا گفت حرکت کردی. پیش پات تلفنی صحبت کردم؟ هنوز که افسردهای… ” ” نه! نه! افسرده نیستم. بهت اشتباه رسوندن” پشت میز چهره اش در هم پیچید. نمی دانست از آشفتگی خودش را میفریفت یا نه؟. ذهن در سیاهی غلتید. چای را برداشت و لبی تر کرد. روبروی دکتر به خود آمد. در شکاف نوری که به چهره اش میتابید.” یه دفعه اومدی ترسیدم.امروز درست اومدم؟ دیروز که بچه ها انشاشونو نخوندن؟ ” با تاسف دستی به موهایش کشید. دکتر نگاه درخشانش را به او دوخته بود با لبخندی که ردیف سفید دندان هایش پیدا بود: ” به موقع اومدی…” نفس راحتی کشید. ادامه حرف دکتر را شنید. “… از تو بعید بود که استرس بگیری و التهاب پیدا کنی. عجب معلمی!!!” ” پیش میاد دیگه از جنس فولاد که نیستیم و پوست و گوشتیم ” در فرو ریختن قلبش و ریختن عرق از شرم اوضاع خودش خودکار را برداشت.”… باز هم دیدم که زندگی برای ما همچون ماهی لیزی شده است که از دست مان سُر می خورد… ” صدای بچه ها با موسیقی درهم آمیخته شد.صدای گیتارها از کلاس آخر می آمد. دکتر او را کشاند طرف کلاس موسیقی: “همه این معلم ها افتخاری می یان تدریس میکنند… روح و روان افسرده ات الان جا می یاد.” پشت در ایستادند.صدای معلم از پنجره باز و در نیمه باز می آمد. ساکت و آرام همراه دکتر از لای در سرک کشیدند. کلاس پربود از دختر و پسر هشت تا دوازده ساله. با کفش ها و دمپایی های کهنه و گیتارهایی در بغل. دفتر و کاغذی روی دسته پهن میز. روسری های وارفته درسر دختران. هریک از دیگری برای موسیقی شورانگیزتر بودند.” کنار کلید سُل، چهار چهارم می نویسیم. معنی اش چیه؟” دست ها بالا می رود. دخترکی جواب می دهد: ” در میزان چهارم “معلم به بچه ها گفت: ” چرا معطلین؟”دخترک تشویق می شود. صدای سوت و دست کلاس را پر می کند. معلم علامت سکوت نت را نشان می دهد و بچه ها باهم آن ها را میخوانند: ” فا… فا… ” ارگی نواخته میشود.بعد از آن بچهها از روی نت میخوانند و می نویسند: ” باران میباره… یه چتری داره ” موقع نوشتن نت ها سرها بالا می آید: ” آقا ما قاطی کردیم… ” ” خب گیتاراتونو کوک کنید” گیتارها صدای درهم وبرهم می کنند.آوای درد ناکی از ژرفای درونش بیرون کشید. می لرزید. سوراخ های بینی اش هم می لرزید. به خود نهیب می زد: ” عاقل شو”.به خودش پوزخند می زد. پیش خودش کوچک شده بود. ترسید صدای دردناکی راکه در خود شنیده بود آنا نیز شنیده باشد و شرمنده اش شود.برای آنا همچون زمردی بودکه گرد وخاک نباید روی آن می نشست. دکتر هم آشفتگی او را از صدای درهم و برهم گیتارها دید. دستش را کشید: “خسته ای ” گفتن واقعیت هراس انگیز بود. درخواب کابوسها دیده بود.رئیسجمهور بعدی را درخواب دیده بود. با محافظ هایش او را از واگن قطار بیرون می انداختند و او مقاومت میکرد: ” اینجا واگن منه.اشتباهی اومدید.” به ناگزیر به دکتر گفته بود: قطار و مسافت خسته ام کرد”. ” معلم مثل دکترای متخصص می مونه. درد رو می شناسن بعد عمل می کنند… کمی صبر کنی انشای بچه ها رو که بشنوی روحت تازه میشه و از این استرس و افسردگی بیرون میایی. هم مسافرت هم اینجا تاثیر شو برات می گذاره….بیرون می یایی” پشت میز تکانی خورد و باقی چایی را سرکشید. دست به خودکار برد: ” در محوطه کلاس های کودکان کار که بودم نمی دانستم شایسته حضور در آنجا هستم یا نه. بازی بچه ها در حیاط کوچک و تاب خوردن شان برایم مثل یک خواب بود. کاش بچه بودم یا اصلا نبودم. ماهی ها مدام از دستم لیز می خورند. بی صبرانه منتظر شنیدن انشای بچه ها بودم…” انتظار شب را می کشید تا نور چراغ ها را بنگرد و در اتاق آنقدر قدم بزند تا خستگی او را در بر بگیرد تا بتواند بخوابد. نمی توانست یکجا بایستد. با خودش شرط کرده بود تا زمان انشاء اگر بتواند بماند ساعت ها در خیابان قدم بزند. در میان جمعیت آرامش روحی داشت. بایستی تاب می آورد تا کلاس برپا شود. در برابر چشم هایش دختران و پسران کوچک کاغذها و دفترچه ها را روی میز گذاشتند. بعضی ها به دفترچه هایشان نگاه میکردند. شعاع آفتاب روی میز و روی خطوط چهره شان را سایه و روشن کرده بود. در سرکلاس انشاء از جست و خیز بچه ها خبری نبود.گاهی یکی با بغل دستیش حرف می زد: “چی نوشتی؟ ” برای محک زدن خودش می پرسید یا رفیقش. نگاه ها به هم دوخته می شد. علی بید آبادی موقع بلند شدن چیزی از پشت سر شنید.سرخ شد و باخشم به پشت سر نگریست. معلم پرسید: ” چی شده؟ “علی بید آبادی جلوتر آمد.کفش کتانی خاک خورده ای در پا داشت. شلوارش کوتاه بود و جورابش توی چشم می زد: ” آقا من چمه که رئیسجمهور نشم؟ می گه تو با دماغت برو ویلون بزن.” همه بچه ها خندیدند: ” بزن… ویلون بزن… ” در هیاهوی بچه ها جلوی تخته سیاه آمد. دفترچه بدون جلدش را روبروی صورتش گرفت: ” اگر من رئیسجمهور بودم امکانات کشاورزی می آوردم. بعضی ها با گاو شخم می زنند و بعضی ها با تراکتور. برای آن ها آجر می آوردم تا خانه ای گرم برای خود درست کنند.تابستان آنور با تابستان اینور فرق می کند. تابستان آنور مثل زمستان می ماند. باچشم خود دیده ام هرچه می آورند خودشان را گرم کنند گرم نمیشدند.. مردم روستا تلاش می کنند پول های شان را زیاد خرج نکنند. در آمدشان اندک است.در آنجا مدرسه میساختم. مدرسه راهنمایی آنرها خیلی خیلی دور است… ” از پشت میز برخاست گمان میکرد باران در جان تشنه اش می بارد. سیاهی درونش را میشوید و باخود می برد. آرزوی نا شکیبایی را می کاویید که هرچه زودتر تجلی پیدا کند. در حین قدم زدن عباس پرده دوز را به یاد آورد: ” بیا بخون خیط نکاری” خنده برلبش ماسید. هرچه بیشتر به یاد آورد خنده اش زیادتر می شد. عباس پرده دوز آمد جلوی همه ایستاد. کاغذ تا شده را برداشت و خواند:” بسم الله الرحمن الرحیم. اگر رئیسجمهور بشوم برا این مملکت اولین کاری که انجام می دهم این است که گداها را جمع می کنم. به زندگی شون می رسم چون ما می خواهیم نه بالا شهر باشد نه پایین شهر. همه دریک حد باشند.خداوند همه را یکسان آفریده همه ملت باید یکسان باشند نه اینکه بیخودی آنکه زیاد دارد زور براه بیندازد. کوچه های پایین شهر کثیف اند. اگر من رئیسجمهور بودم همه کوچه ها را تمییز می کردم تا یه شهر با طبیعت خوب داشته باشیم…” سپهر نیلی را زیر پای بچه ها می دید. کوچه ها پر از مهتاب می شد. آذر دوزنده درمهتاب پیدا شد.از روی صندلی بلند شد. می آمد انشایش را بخواند عباس گفت: “زن که رئیسجمهور نمیشه. تو برو دنبال دوست پسرت” آذر بی آنکه سرخ شود جواب عباس را بلند و کشیده داد: “چرا نشیم؟ مردها دارند همیشه زور می گند. مارو کتک می زنند. به هر بهانه ای می زنند.” صورتش را آورد تا جای سیلی را نشانش بدهد. لحظه ای سرجایش ماند و حرکت کرد. آمد جلوی تخته سیاه و کاغذ انشایش را باز کرد.” اگر من رئیسجمهور بودم می گذاشتم همه با عقیده هایشان زندگی کنند.حرف دلشان را بزنند. توی کله شان نمی کوبیدم. همه باید حرف بزنند. همه با فکر به دنیا می آیند “دکتر که دست زد همه کلاس باصدای بلند هیب هیب هوررا سردادند و روی میز کوبیدند. دل ها همه ریشه هایی شده بودند که به هم می پیوستند و درهم می پیچیدند. دست ها و فریادها هم داستان شده بودند. نوبت یحیی کیف دوز که شد همه ساکت شدند. پیش از خواندن باخنده سرش را خاراند و گفت: “سعی کردم ضایع ننویسم.” همه را خنداند. در میان خنده انشایش را خواند: “اگر رئیسجمهور بودم این کارها را انجام می دادم. ساعت کارها را می کردم پنج ساعت در روز تا مردم بتوانند به استراحت بپردازند. من خودم از ساعت سه ونیم تا هشت شب کار می کنم. شب های عید یکریز تا صبح. نمی گذاشتم بچه ها کارکنند. یک فرهنگسرای بزرگ برایشان می ساختم بروند آنجا مشغول شوند. دیگر اینکه مستاجری سخت است.خیلی سخت است. به همه مردم می گفتم مستاجری تو کار نیست… “صدای گوش خراش سنگ فرز پیچید. جرقه های آتش می پراند. لبه دو آهن نبشی به هم جوش خورده بود. دست های کوچک ناصر روی دسته ی سنگ را که به سرعت می چرخید فشرده تر می شد. لبه جوش براق و براقتر می شد. صدای ناصر آهنگر بلند شد: “ارزونی می یارم. نمی گذاشتم قیمت ها بالابرود. تخم مرغ می رود بالا. مرغ می رود بالا. نمی گذاشتم جوب ها کثیف بشوند.به این فقیران کمک می کردم. من اگر پولی داشته باشم به آنها کمک میکنم تا آواره خیابان ها نشوند. کشور را صنعتی می کردم. دانشمندان زیادی می آوردم. از آن ها علم می گرفتم. وسایلی می ساختیم به کمک مان بخورد تا ایران ما سرافراز باشد…”صدای دست زدن بچه ها کلاس را پرکرد. روی میز تنبک می زدند. می کوبیدند. ناصر در میان تشویق ها و هیاهوها از کنار جبار ردشد. کف دست ها را به هم کوبیدند سروصداها دوباره اوج گرفت: “جبار باید بخونه ” جبار موهای بلندش را از جلوی چشم هایش کنار زد. از جا بلند شد. دست بلند کرد. معلم اجازه که داد کاغذ تا شدهای را از جیبش آورد و باز کرد: “من انشاء ندارم می تونم شعر بخونم؟ ” دکتر گفت: “همه تورو صدا می کنند چرا معطلی؟ ” دست ها به افتخار جبار وشعرش زده شد. لبخند گوشه لب بعضی ها نشسته بود. دخترانی با هم در گوش یکدیگر حرف می زدند. چشم هایشان را پراحساس بستند. چنان بود که بوی گل ها را فرو می برند. نسیم را حس میکنند و دست ها را زیر باران می گیرند. جبار از سروصدا و داد و هوار بچه ها لذت میبرد وخندهای با حجب می کند .شانه هایش از آنکه آکاردئون سنگین را بر می دارد تا در بازارچه پررفت و آمد بنوازد خسته است. فرسودگی را کنار گذاشت. لب ها را بازکرد: ” آبی من! زندگی جریانی است، بی برگشت، بی رحمانه،هیچ چیز همان نیست که دیروز بود… ” روشنایی کدر و آزار دهنده شد.برای دریافت نور سربالا آورد. آنا نگران جلویش ایستاده بود. چای تازه برایش آورده بود: ” قربونت برم چی شده؟ رفتی برگشتی بدتر شدی. برای چی خودتو عذاب می دی؟ ” با لبخند پیشانی آنا را بوسید.” نترس مامان شکلاتی! حالم داره خوب می شه. رفتم چه بچه هایی رو دیدم. اگر ما دنیا رو عوض نکنیم اونا عوض می کنند… ” زندگی باز می گشت. پر از تلالوهای رنگارنگ. سبز و آبی. و صورتی لابلای هم. در این شور و شعف بر آن بود ماهی های زندگی را باچنگ و دندان نگه دارد.
۶ لایک شده