دست های چوبی
فاطمه حسن پور
بوی عفونت بینی دهانم را پرکرده است. جمعیت در سالن موج می زند. به هر طرف می روم این بو دنبالم می آید. نفس نفس می زنم ، همه شنل سیاه به تن دارند. از زیر شنل هایشان پارچه های سفید بیرون زده است. دست ها و پاهایشان راتوی کیسه کرده اند.
بلندگوصدا می زند.زنی ازمیان جمعیت خودش را به در می رساند، کج کج راه می رود، دست هایش را مثل مترسک نگه داشته است.عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند، نگاهش می کنم، فقط چشم هایش پیدا است، دو چشم وغ زده، نه ابرو دارد و نه مژه. از در می گذرد. بلندگو نام دیگری را صدا می زند. زن خودش را به در می رساند، منتظر است که وارد شود. صورتش به سیاهی می زند، تنها گودی چشم هایش پیدا ست. پارچه ی سفید زیرشنل سیاهش زمین را جارو می کند ، زیر پارچه های سفید چیزی مثل دو چوب خشک بیرون زده است.
نگهبان مرد تنومندی است با پوستی قر مز ، به زن می گوید:
«وایستا ، چه خبرته.»
برگه ای را از روی میز بر می دارد و به زن می دهد.
می پرسم:«این ها چه شون شده؟»
نگهبان که نیشش تا بنا گوش باز شده، می گوید:
«مگه کوری نمی بینی؟!»
زن از در عبور می کند. نگهبان به زن اشاره می کند. می گوید:
«بخاطرهیچ وپوچ خودش را به این روز در آورده. هر روز می ره اون تو می میره، اما باز بر می گرده اینجا». می گویم:«می میره؟»
نمی توانم این بو را تحمل کنم، به طرف حیاط می دوم. همه جا به قرمزی می زند. ساختمان با آجر های سرخ ساخته شده، انگار پوست ساختمان راهم کنده اند،خاکی سرخ از لای درز آجرها پایین می ریزد . دو مرد سیاهپوش با دست ها و صورتی سرخ جسد زنی رامی برند.عده ای دنبال شان می روند و شیون می کشند .
کلاغ ها روی درخت لختی نشسته اند و قارقار می کنند. گوش هایم را می گیرم. گرمی نفسی را روی پاهایم احساس می کنم، سگی کنارم ایستاده است، زبانش را بیرون آورده و له له می زند. خودم را جمع و جور می کنم، بوی گوشت و خون او را به اینجا کشانده است.چشمم به پاهای لخت خودم می افتد.لای جمعیت پنهان می شوم. سگ بدنبالم می آید.
به خانه می رسم ، توی قاب عکس نشسته ام. لباس قرمز بلندی پوشیده ام. رویم را برمی گردانم و توی آینه نگاه می کنم، چشم هایم سرخ است و خرمن مو های سیاه روی شانه های عکس ریخته. به موهای آشفته ام چنگ می زنم. در کمد لباس را باز می کنم، روی پیراهن حریر دست می کشم.
دلم می خواهدهمانجا بنشینم .چشم از موهای سیاه زن بر نمی دارم. زن خم می شود، چرخی می زند و چادر گلدار را روی موهای سیاه می اندازد. دوباره توی قاب خشکش می زند.
از پله های مارپیچ پایین می آیم. صدای مادر توی سرم می پیچد، می گوید:
«هی گفتم، ولی کو گوش شنوا».
و خطوط نرم صورتش زیر چادرسیاهش جا به جا می شود.
سگ دنبال زن می دود. رویم را بر می گردانم، جلوی مرد سیاه پوشی جسد دیگری گذاشته اند.
دیوارهای اتاق نزدیک می شود. چسبیده ام به زمین، زمین سرد است. سوزش گزنده ودردناکی را توی پاهایم احساس می کنم. سایه مرد سیاه پوش سنگین و سنگین ترشده است. می خواهم از آنجا فرار کنم. روی صندلی چرخدارنشسته ام،.برانکاردی از کنارم می گذرد، محکم به صندلی می خورد، به طرف در کشیده می شوم. لب های مادر تکان می خورد. جیغ می کشم :
«من نمرده ام که بخواهم دوباره بمیرم».
سعی می کنم از جایم بلند شوم ولی نمی توانم تکان بخورم. بلند گو اسمم را چند بار می خواند. مردی سیاه پوش صندلی چرخدار را هل می دهد و بطرف اتاق می برد. فریاد می زنم، کسی صدایم را نمی شنود.همه چیز آرام حرکت می کند. دست های چوبی ی زن ها با آهنگی یک نواخت می چرخند، دستم را بالا می برم .
۵ لایک شده