انفجار توی سر
حسن اصغری
سه ساعت در سرم انفجار بود که نمی گذاشت بخوابم. چرت ام با انفجار پاره می شد که چشم بسته در بستر غلت می زدم و به گذشته ها فکر می کردم. به طنین کوتاه و بلند انفجارها گوش دادم تا اندک اندک پلک هایم سنگین شدند. به خواب سنگین فرو رفتم. در خواب بود که موشک ها مثل کبوتران سفید در آسمان پر و بال می زدند و خودشان را می کوبیدند به در و دیوار آپارتمانم. زنم جیغ می کشید و به چشم هام نگاه می کرد و فریاد می کشید:” باز می گی این موشک ها، کبوتران نامه رسانن؟”
گفتم: ” این موشک ها شکل کبوترن. اگه دقت کنی، می فهمی که کبوتران.”
موشک ها شکل همان ها بودند که بیست سال پیش، ده تا ده تا به شهر شلیک می کردند. سال ها خیال می کردم که آن ها شبیه کبوتر نامه رسان اند. اما کم کم از خیال شباهت دست کشیدم که موشک ها خود کبوتراند و آمده اند تا در شهر، نامه هشدار پراکنده کنند. زنم اصرار می کرد که کبوتران نامه رسان، مال قرن ها پیش هستند. به او می گفتم: ” شکلشون عوض شده. حالا این طور ظاهر می شن.”
زنم می گفت: ” پس نامه هاشون کو؟بال و پرشان کو؟” می دانستم که زنم با کنجکاوی به آنها نگاه نمی کند. او به ظاهرشان نگاه می کرد. فکر نمی کرد ، باطن شان همان کبوتران نامه رسان قرن ها پیش باشد. آن ها می افتادند روی خانه ها و جیغ می کشیدند و منفجر می شدند. هر چه نامه هشدار در سینه هاشان بود، می آمدند بیرون و پراکنده می شدند. انفجار نامه ها به گوش و چشم همه می رسید. نگاه همه تیز می شد و فکرشان به همه جا سرک می کشید.
به زنم می گفتم: ” تو نامه ها را نمی بینی؟” او می گفت: ” شاید منظورت نامه های مرگه؟” فکر می کردم که آن ها هشدار مرگ نیستند. باید هشدار زندگی باشند.
با انفجار کش دار و پرطنینی از خواب پریدم. از بستر جهیدم و لب تخت نشستم. نقش کبوترها در آسمان شهر ، جلوی چشم هام می چرخیدند. آسمان شهر پر از نامه شده بود. من نامه ها را در هوا می گرفتم و می خواندم. جنازه ها پایین نوشته ها نقش بسته بود. چند انفجار پی در پی ، شیشه ی پنجره ی اتاق را لرزاند. زوزه ی کامیونی به گوشم زد. کامیون داشت بار آجرش را در کوچه ی پشت آپارتمانم فرو می ریخت. به شیشه ی پنجره چشم دوختم و به زوزه ی موتور کامیون و طنین فرو ریختن آجرها گوش سپردم. ناگهان دلهره ای به سرم افتاد و احساس کردم، دیوار دیوار اتاقم دارد می لرزد. از تخت پایین جستم و رفتم جلو پنجره ایستادم . به سرنگون شدن آجرها خیره شدم. همه ی آجرها انگار تیرباران شده بودند. جنازه هاشان را آورده بودند جلو پنجره ام تا باز چند دیوار زندان بسازند. این جنازه ها را لای جرز دیوارهای زندان دفن می کردند. من چهل و پنج سال بود که همیشه با هراس انفجار و دیدن جنازه ها از خواب می پریدم. با هراس انفجار ، در خیابان و کوچه راه می رفتم. موقع راه رفتن، همیشه اطرافم را می پاییدم تا حادثه ای غیر منتظره را ببینم. همیشه در انتظار حادثه بودم. چه در خواب و چه در بیداری… برای من خواب و بیداری انگار یک جور و یک شکل بود.
بلند شدم و رفتم دستشویی. دست و صورتم را شستم وبه موهام شانه کشیدم. به چهره ی توی آینه خیره شدم. چهره ی توی آینه با چشم های اندوه زده ی پر از سئوال به چشم هام زل زده بود و انگار منتظر پاسخ بود. من هیچ پاسخی نداشتم. نگاه من پر از سئوال بود. منتظر بودم تا چهره ی توی آینه ، پاسخ ام را بدهد. به خودم گفتم که نگاه چهره ی توی آینه پر از سئوال است. نگاه اش اندوه زده نیست. اندوه اش از نبود پاسخ است.
توی درگاه آشپزخانه ، به چشم های زنم نگاه کردم که مشغول چیدن میز صبحانه بود. رفتار و نگاه او همیشه پر از سئوال بود. من همیشه، صدای سئوال هاش را می شنیدم اما پاسخی نداشتم. او با سئوال هاش راه می رفت و به همه چیز خیره نگاه می کرد و دنبال پاسخ ها می گشت. به خودم می گفتم، هزاران سال است که مردم دنبال پاسخ ها می گردند و ناکام می میرند. آن ها انگار پاسخ هاشان را از خاکِ گور می گیرند.
توی درگاه ایستادم و چند لحظه چشم در چشم زنم دوختم. ناگهان هر دو به خنده افتادیم. به خودم گفتم که پاسخ همین خنده بود. زنم خندان گفت: ” داری با خودت پچ پچ حرف می زنی؟! امروز با خنده بیدار شدی!” خواستم بگویم، خواب نبودم. فقط نیم ساعت چرت زدم که خواب دیدم. اما نگفتم و ترسیدم بعد از من توضیح بخواهد که چرا نخوابیده ام؟
او گاه گاه سئوال می کرد و به چشم هام خیره می شد تا پاسخ بگیرد. همیشه به او می گفتم:” سئوال های تو پاسخ نداره. شاید من پاسخ اش را نمی دانم.” او می گفت : ” اصلا سئوال بی پاسخ یعنی چه؟ حتما یه پاسخی هست.” من هم همیشه از او می پرسیدم :” تو بگو، سئوال بی پاسخ یعنی چه؟” او قاه قاه می خندید و می گفت : ” تو همه چیز رو قاطی می کنی.” می گفتم: ” همه چیز قاطی هست.”
سینی چای را روی میز گذاشت و به نگاه ِ کنجکاوم چشم دوخت. می دانستم که وقتی حالت ِ نگاه او پر از سئوال است، من نباید به چشمهاش نگاه کنم. اگر نگاه می کردم، او سئوال می کرد و من مجبور بودم که پاسخ بدهم. پاسخی که هیچ وقت درست نبود. آخرش می گفتم: ” من نمی دونم.” می گفت: ” پس کی می دونه؟” می گفتم:” هیچ کس…” او قهقهه می زد. می گفتم: ” پاسخ اش همینه. خنده …قهقهه… .”
پشت میز نشستم و مشغول خوردن نان و پنیر و چای شیرین شدم. لقمه ی دوم را به دهان گذاشته بودم که با غرش انفجاری تکان خوردم. به پنجره چشم دوختم. فکر کردم، کارگر ها دارند آجرها را می کوبند توی فرقان. به نظرم رسید که فورقان ها شبیه تابوت اند؛ تابوتی که جنازه هاش آجرهای تیر باران شده اند. ذهنم پرید به قرن ها پیش که جنازه ها پشته می ساختند؛ پشته ای از هزاران جنازه… . سی هزار جنازه در شهر افتاده بود. تیمور لنگ عبا بر دوش افکند و فرمان ساخت یک تپه را صادر کرد. تپه با سی هزار جنازه ساخته شد. تیمور از تپه بالا رفت. روی جنازه ها ایستاد. به اطراف چشم چرخاند تا آدم زنده ببیند. می خواست چند پشته ی دیگر از جنازه ها ساخته شوند.
لقمه نان و پنیر نیمه جویده قورت دادم. یاد خواب سپیده دم افتادم. خواب دیده بودم که آدم ها گروه گروه تکیه به دیوارهای شهر ایستاده اند. به چشم های همه شان پارچه ی سیاه بسته بودند. به دست هاشان دست بند زده بودند. دیوارهای پشت آن ها، پر از جنازه های نیمه اسکلتی بود. جوان های شهر مثل گوسفند، دست و پا بسته زیر پای سلاخ ها افتاده بودند. سلاخ ها با ساطور سر آن ها را از تن جدا می کردند. جنازه هاشان را به شاخه های درختان پیاده رو می آویختند. میدان شهر از جنازه ها ساخته شده بود. تپه ای پر از اسکلت و گوشت ِ خشکیده… . تیمور، مسلسل به دست، بالای برجک تپه ایستاده بود. برجک از ده ها اسکلت ساخته شده بود. او روی برجک ِ تپه ایستاده بود که فریاد کشید: ” من نخواسته بودم این همه دیوار از جنازه ها بسازید. حالا حکم صادر می کنم که دیوار ها را خراب کنند و جنازه ها را در میدان های شهر، آجر چین کنند تا تپه بسازند. دستور می دهم که بدنه ی تپه را کاه گِل بمالند. من طاقت بوی تعفن جنازه های گندیده را ندارم.”
به خوابم فکر کردم و لقمه ی نان را می جویدم که نقشی روی دیوار آشپزخانه دیدم. ده نفر، چشم بسته، پشت به دیوار ِ پر از جنازه ایستاده بودند. نمی دانستم چرا چشم های آن ها را بسته اند؟ چهار نفر جلوی آن ها زانو زده بودند. لوله های مسلسل را به سوی آدم های چشم بسته نشانه گرفته بودند. چهره ی آن چهار نفر پیدا نبود. به چهره هاشان نقاب زده بودند. از خواب ام و نقش روی دیوار به خنده افتادم. قهقهه زدم که زنم چای لیوان اش را هورت بالا کشید و حیرت زده به چشم هام خیره شد و گفت: ” خواب دیشب ات انگار خیلی خوش بود؟”
فکرکردم زنم به یک سئوال خنده ام پاسخ داده است. او لبخندزنان گفت:” خواب ات خنده داربود؟” فکر کردم : ” عجب سئوالی؟” زیر لب گفتم : ” شاید… .” و به نقش روی دیوار چشم دوختم. سه نفر از ده نفر چشم بسته، در حال فرو افتادن خم شده بودند. هفت نفر دیگر ، قرص و محکم، پشت به دیوار ایستاده بودند و چهره هاشان رو به سوی آسمان بود. فکر کردم، آن ها نمی توانند رنگ آبی آسمان را ببینند. آن ها مجبور بودند همه چیز را تیره و خاکستری ببینند. آجرهای دیوار پشت آن ها از رگبار مسلسل سوراخ سوراخ شده بود؛ اما هیچ آجری از جدار دیوار کنده نشده بود. نگاه زنم، حالا مثل تابش نور دو لامپ شده بود. نور چشم ها می تابید به چهره ام. می دانستم که باز می خواهد یک سئوال غیر قابل پاسخ را بکوبد به چشم هایم. او سال ها گاه گاه همین طور جرقه ی نور چشم هاش را می کوبید به چشم های من و منتظر پاسخ می ماند. گاه گاه می گفت: ” چی شده؟”
من نمی دانستم چه شده و معنای سئوال او از چیست. برای خلاص شدن می گفتم : ” نمی دونم.” این بار من هم به چشم های او خیره شدم. لب بسته، آن قدر به چشم های او خیره شدم تا گفت: ” دفترچه ها…تا پول تموم نشده، قسط بانک ها رو پرداخت کن.”
استکان چای را برداشتم و لاجرعه سر کشیدم. مزه ی شیرین چای روی زبانم ماند، اما ته گلوم تلخ بود. به فکرم رسید که تنها پول تمام نمی شود. همه چیز دارد کم کم به آخر می رسد و تمام می شود. یادم آمدکه هیچ چیز در دنیا تمام نمی شود. همه چیز این دنیا، شکل عوض می کند. پنج روز دیگر به موعد پرداخت ِ قسط ها مانده بود؛ اما حرف زنم مرا به دلهره انداخته بود. خواستم لقمه ی دیگری بگیرم که احساس سیری نگذاشت. ته گلوم هم چنان تلخ بود. یک حبه قند برداشتم و گذاشتم توی دهانم. قند را جویدم و رو به زنم گفتم: ” پنج روز دیگه مونده. پنج روز…”
زنم خندید که حالت خنده اش پوزخند بود. اخم کرده، طوری به چهره ام زُل زد که دلهره ام بیشتر شد. هول زده گفتم: “امروز همه ی قسط ها رو پرداخت می کنم.” او آه آسوده کشید و مشغول خوردن نان و پنیر و چای شیرین شد. بلند شدم و لباس پوشیدم . سه تا دفترچه اقساط را گذاشتم توی جیب کت ام. فکر کردم اخبار تلویزیون را ببینم وبعد بروم. کنترل را برداشتم و دکمه اش را فشردم. تصویری پر از رگبار مسلسل ظاهر شد. سربازها کلاه خود به سر و مسلسل به دست، پشت تانک ِ غول پیکری، به طرف خانه های کاه گلی و آجری که شاخ و برگ نخل ها از بام شان بالا زده بود، پیش می رفتند و شلیک می کردند. آن ها خمیده به چپ و راست می چرخیدند. آن ها وحشت زده به اطراف سر می گرداندند. به نظرم آن ها به اطراف نگاه می کردند تا آدمی گیر بیاورند تا شکارش کنند. پیش روی تانک یک دیوار کاهگلی فرو ریخته بود. کنار دیوار ، چند تا بچه به طرف کوچه می دویدند. یکی از سربازها لوله مسلسل را به طرف کوچه چرخاند و شلیک کرد. یک بچه از دویدن باز ایستاد. بچه خمید و با صورت افتاد کف کوچه. بچه های دیگر لحظه ای ایستادند و به بچه ی افتاده نگاه کردند و چیزی گفتند و باز دویدند.
زنم که از آشپزخانه بیرون آمده بود، گفت:” تلویزیون و اخبار همیشه هست. خرید هم داریم. پیاز ، خیار، سیب زمینی، کاهو . پیاز زیاد بخر.” خیره به تلویزیون گفتم: ” می خرم. به تلویزیون نگاه کن. یه بچه گلوله خورده افتاده!”
زنم جلو آمد و به تصویر پر از رگبار مسلسل چشم دوخت و گفت: ” هر روز همین طوره. این چیزها تموم نمی شه. اما این بچه؟” من طرف درگاه خروجی چرخیدم. زنم ، همچنان به تصویر بچه ی افتاده نگاه می کرد. دستگیره را پیچاندم و گفتم:” شاید زخمی شده باشه؟” زنم همان طور خیره به تصویر گفت: ” دیگه چرا بچه؟” برگشت طرف من و به چشم هام زل زد. چشم هاش نم زده بود. گفت: ” بچه چرا؟”
برای فرار از پاسخ، آمدم بیرون. از سه پله پایین آمده بودم که انفجاری در راه پله پیچید. هل زده از پله ها بالا آمدم. گوش به در خواباندم. مسلسل ها شلیک می کردند. در را گشودم. رو به او که همچنان به تصویر تلویزیون نگاه می کرد، گفتم: ” صدای چی بود؟” او گفت: ” سربازها باز به بچه ها شلیک کردن. چرا برگشتی؟”
سربازی جنازه بچه ای را از جلوی تانک کنار می کشید. او گفت: ” برو، خرید دیر میشه.” گفتم: ” بچه همین بود؟ جنازه… همون که افتاده بود…” او کنترل را برداشت و دکمه را فشرد که تصویر پر از رگبار و سرباز ناپدید شد. زیر لب گفتم: ” بچه همین بود. آن های دیگه نیفتاده بودن.”
او رفت توی آشپزخانه و زیر لب گفت: ” چه صبح بدی! بچه چرا؟” به چشم های خیس اش دست کشید. یک بشقاب برداشت و کوبید کف سینک ظرف شویی. با پشت دست، آب چشم هاش را پاک کرد. هول شدم که چشم های من هم خیس شود و بعد مجبور بشویم که به چشم های همدیگر نگاه کنیم. بعد من بخندم و او پا به زمین بکوبد و بگوید: ” برای تو همه چیز خنده داره.”
تند از درگاه بیرون آمدم. نفهمیدم بغداد بود یا غزه؟ شاید هم لبنان بود؟ آفریقا نبود. صورت بچه ها سیاه نبود. سبزه بودند. به گوینده ی اخبار گوش نداده بودم. نزدیک میدان رسیده بودم که ترقه ای جلوی پام منفجر شد که از جا جستم. چرخیدم طرف کوچه ای که نبش میدان بود. بچه ای توی کوچه می دوید. شبیه بچه توی تصویر تلویزیون بود. صدای غرش ماشین ها و رگبارمسلسل ها و زوزه ی تانک توی سرم پیچید.
مردم را می دیدم که انگار گروه گروه در پیاده رو از روی خط کشی خیابان می دویدند. نمی دانستم از چه دارند فرار می کنند؟ به وحشت افتاده بودم. می خواستم فرار کنم اما نمی دانستم وارد کدام خیابان بشوم. مکان بانکی که چند بار قسط پرداخت کرده بودم، حالا نمی دانستم کجاست. بانک قبلا اول خیابان شرقی بود، اما حالا آن جا نبود. به تابلوها چشم گرداندم. اسم بانک روی تابلوها نبود. مردم همچنان می دویدند. ماشین ها در دو طرف خیابان منتهی به میدان ایستاده بودند. به نظرم روی دماغ همه شان پوزه ی گراز بود. بالای پوزه ها، چشم های از هم دریده و وحشت زده به من خیره شده بودند. با غرشی از جا کنده شدم. چرخیدم طرف خط کشی عابر پیاده . کامیونی غول پیکر جلو پام ترمز کرد. صدایی مثل انفجار بمبی زیر دماغه ی کامیون ترکید. فریادی بلند شد: ” مگه گیجی آقا؟”
چرخیدم و دو گام پس آمدم و پشت جدول پیاده رو ایستادم. به چهره ی راننده خیره شدم که سرش را از پنجره بیرون آورده بود و داد می زد: ” ماشین به این گندگی!… چراغ سبزه. چراغ عابر قرمزه…”
دو گام دیگر هم پسکی آمدم که میان دود غرق شدم. پوزه ی کامیون، موج موج دود شلیک می کرد. گلوم سوخت که زانو زدم و چند سرفه در حلق ام شکست. کامیون با غرش انفجاری از کنار امواج دود، رد شد. امواج دود در هوا پراکنده شده بود. قوز کرده تا نزدیک تیر فلزی برق، پس آمدم و تکیه بر آن ایستادم. دود، تکه تکه در هوای میدان می چرخید. به چهار گوشه ی میدان چشم گرداندم و دنبال تابلوی بانک گشتم. اسم بانک در هیچ تابلویی نبود. فکر کردم، شاید بانک را کوبیده باشند. دکان های خیابان شرقی سر جاشان نشسته بودند. پیاده روی خیابان شرقی کنده نشده بود. گیج شده بودم که بنای بانک کجا رفته؟ با طنین انفجاری از جا کنده شدم و دویدم طرف کوچه. بچه توی کوچه ایستاده بود و ترقه ای توی چنگ اش بود. هراسیده به چشم هام زل زده بود. یاد بچه ی توی تصویر تلویزیون افتادم. بچه انگار از کوچه برخاسته بود. دست و پایش خاکی بود. انگار دو قطره خون دور گردن اش ماسیده بود. مثل یک جنازه ایستاده بود و به چشم هام خیره نگاه می کرد. چند گام به طرفش پیش رفتم. او تکان خورد و پسکی رفت و داد زد:” من نبودم آقا.”
به خط های خون ماسیده ی دور گردن اش چشم دوختم و گفتم:” خودت بودی. تو گلوله خوردی، افتادی.” بچه تند برگشت و دوید. ته کوچه، پشت یک تیر چراغ سنگر گرفت. خواستم داد بکشم و بگویم که من دشمن تو نیستم. از پشت سنگر بیا بیرون که دیدم او مشت اش را در هوا می چرخاند. چیزی را پرت کرد وسط کوچه که انفجاری با دود برخاست.
پسّکی آمدم که افتادم توی باغچه. از باغچه بیرون آمدم و به طرف فروشگاه تره بار راه افتادم. ماشینی بوق زنان از میدان گذشت و کنار خیابان ایستاد. دو در ماشین باز شد و چند نفر پیاده شدند. بر شانه هاشان مسلسل آویخته بود. آن ها در دو طرف ماشین قرار گرفتند. دو نفر لوله ی مسلسل هاشان را به طرف من نشانه گرفتند. خواستم داد بکشم که لوله ها به سوی میدان چرخیدند. گام ها را تند کردم. آن ها کنجکاوانه به من نگاه می کردند. پا به دو گذاشتم تا رسیدم جلو فروشگاه تره بار. به عقب نگاه کردم. ماشین شبیه آمبولانس بود. آدم ها مسلسل به دست، دورش ایستاده بودند.
جلوی جعبه ی پیاز خم شدم. نایلونی از کنار جعبه برداشتم. توی آن پیاز ریختم و دادم دست ترازو دار. نایلون را گرفتم و به طرف خیابان نزدیک خانه ام راه افتادم. گاه گاه برمی گشتم و به ماشینی که شبیه آمبولانس بود، نگاه می کردم. سر کوچه ای ایستادم و دنبال شماره ی کوچه گشتم. شماره به دیوار کوچه نبود. انگار وارد خیابان دیگری شده بودم. از عابری ، اسم خیابان را پرسیدم. عابر گفت: ” خیابان آشفته…” اسم خیابان نزدیک کوچه ام بود. از عابر پرسیدم: ” ببخشید آقا. اسم کوچه کجاست؟” با دست دیوار کوچه را نشان داد. گفتم: ” تابلو نداره.” عابر در حال حرکت گفت: ” ببخشید، من کار دارم.”
به سه راه انتهای کوچه نگاه کردم. ماشینی شبیه آمبولانس با کلاهک چراغ قرمز ، کنج سه راه ایستاده بود. چهار آدم با مسلسل های بر دوش آویخته در دو سوی ماشین ایستاده بودند. انگار همه شان به من نگاه می کردند. دویدم توی کوچه ی بی اسم و جلو سکوی خانه ای ایستادم. به تپش تند قلبم ام گوش سپردم. احساس کردم، نوک تیز کاردی، روی قفسه سینه ام می خزد. دست چپ ام بی حس شده بود. پاهام قوت راه رفتن نداشت. روی سکو نشستم. نایلون پیاز را باز کردم . یک پیاز گنده میان پیازهای کوچک نشسته بود. شکم پیاز ورم کرده بود. پیاز را بیرون آوردم. انگار یک بچه در شکم پیاز خوابیده بود. پیاز شبیه یک زن حامله بود. نمی دانم چرا به فکرم رسید باید مثل یک قابله بچه را از شکم پیاز بیرون بیاورم؟
پیاز را کوبیدم روی سکو که در هم شکست. میان تکه های شکسته، دنبال نوزاد گشتم. یک پیازچه وسط تکه ها بود. پیازچه را برداشتم و جلو چشم هام نگاه داشتم. به چشم هام اشک آمد. دیوارها و کف کوچه به رنگ خاکستری و اشک شده بود. همه چیز را از پشت قطره های آب می دیدم. همه چیز انگار شناور شده بودند. همه چیز غیر عادی شده بود. هیچ چیز مثل قبل نبود. آواز کشدار بوق ماشین آمبولانس را شنیدم. پا شدم و با چشم های اشک آلود راه افتادم. آخر کوچه، کبوتر سفیدی روی دیوار خانه ام پر و بال می زد، اما نمی نشست. کبوتر را از پشت حریر آب چشم می دیدم که بالای دیوار پرو بال می زد و انگار در هوا شناور بود.
ناگهان انفجاری در سرم پیچید که چرخیدم و به دیوار خانه ام چسبیدم. زنگ در را فشردم. از پله ها بالا رفتم. در آپارتمانم را گشودم که زنم مقابل ام ایستاد و به چشم هام خیره شد و گفت: ” خرید نکردی؟” نایلون پر از پیاز را گذاشتم توی دست اش. گفت: ” بقیه کو؟ چشم هات چرا خیسه؟” پیازچه توی دست را بیرون آوردم و جلوی چشم های او نگاه داشتم. او خندید که من به قهقهه افتادم. دو تایی قهقهه زدیم تا به چشم هامان اشک افتاد.
آواز کبوتر را شنیدم و پیازچه را گذاشتم کف دست زنم و دویدم طرف پنجره . کبوتر سفید روی دیوار نشسته بود و آواز می خواند. لبخندزنان به کبوتر خیره شدم تا صدای زنم بلند شد: ” چت شده؟” همان طور خیره به کبوتر، لبخندزنان گفتم: ” کبوتر نامه رسان… روی دیوار خانه ما نشسته!” زنم گفت: ” خب یعنی چه؟ ” به چشم هاش زل زدم و گفتم : ” به نظر تو، یعنی چه؟” خندید و گفت: ” باز حرف همیشگی!”
پیازچه توی دست اش بود و لبان اش خنده و چشم هاش خیس بود که گفت:” مادر پیازچه کو؟” یادم افتاد که پیاز حامله، چند تکه شده بود. تکه ها جلوی سکو افتاده بود.
آواز کبوتر به گوشم زد که برگشتم و روی مبل هال نشستم. نگاه ام به شیشه ی تلویزیون خاموش افتاد. بچه توی کوچه افتاده بود و سربازها شلیک کنان می دویدند. من در میان انفجار ترقه و ماشین و امواج دود کامیون غرق شده بودم. صدای بچه در گوشم طنین داشت:” من نبودم آقا.” بچه ته کوچه، پشت تیر فلزی برق، سنگر گرفته بود و ترقه توی چنگ اش بود و به من نگاه می کرد: ” من نبودم آقا.”
زمستان ۹۵