شعری از سعید قادری
و من
پیراهن مردی خالیام
آویزان از نوکپستان زنی در خاورمیانه
که طعم نفت
سیگارم را روشن میکند
ابرهایی که با دهانام ساختهام
زمین را سیراب نمیکنند
و شنیدم باران
دختر شادی بود که قبل بمباران
فرصت گریه کردن نیافت
با رنجهای مصنوعی یک فئودال
بعد شنیدن اخبار
آه میکشم و پشت شیشهی دودی ماشینام
گاز میدهم
به کجا میخواهم برسم!
پشت یک چراغ قرمز!
حالا پایی از من
درون پوستیست
خالی از یک گاو فربه
که احتمالن
مقیم مزارع استرالیا بوده است
و پای دیگرم روی ترمز
از آن کودکی مرز نشین است
که قدمهای مصنوعیاش را با اکراه
دوست دارد…
و همچنان پشت چراغ قرمز!
می خواهد
لباسهایام را دربیاورد
پیرمرد پولدار
که زنی را اجاره کرده است
میخواهد
گلوله را به گوزن شلیک کند
کارمند شریف ادارهای
که آخر هفته به شکار من آمده است
می خواهد
سیگارم را روی باسن دختر بچهای سیاه
خاموش کند
جوانک سفید نیویورکی
میخواهد
از مرز بگذرم و روبهروی تو بایستم
تا در آرامش شب موهایاش را شانه کنی
دخترک آواره
میخواهد
دست بگذارم روی سرت
روانشناسی حاذق
و مرا برای همیشه از زندگی نرونهای عصبی ِ قاتلی فراری پاک کنی
چراغ زرد!
تنها همین لحظهی کوچک را میتوانم
به زیبایی تو فکر کنم
و چشمان تو
خاورمیانهی زیباییست
که جهان را غمگین کرده است
و تنها در همین لحظهی کوچک
که به تو فکر کردم
خاک
در آغوش خاک گریست
آب
در آغوش آب گریست
آتش
در آغوش آتش گریست
و انسان
در آغوش انسان میهراسد!
و از نوک پستان زنان
نفت میچکد هنوز!
چراغ سبز!
شلوار
زنی هستم حالا
که بعد از گرفتن دستمزد
از روی تخت برداشته میشوم
من را میپوشد و بعد
در را برای همیشه میبندد
چراغ سبز!
سر گوزنی هستم
که حالا با من
به عکس یادگاری که گرفتهایم
نگاه میکند
چراغ سبز!
جیغ میکشم
جیغ میزنم
و مادر سیاهام که روزگاری برده بود
در گور میگرید
چراغ سبز!
گلولهای از مرز عبور کرده است
و حالا دستان جنازهای
چگونه موی دختر را شانه بزند!؟
چراغ سبز!
و قبل کشیدن ماشه
روبهروی روانشناس میایستد و
می گوید:
جهان به طرز مشکوکی غمگین است
و هر کودکی که زاده میشود
شاید برای پستان مادرش نیست
که میگرید.