دندانِ لق
کیوان باژن
زن صدای ضربه ها را می شنید. تق… تق… تق… بعد تشعشع نورِ آژیر ماشین پلیس را از شکافی به اندازه ی کفِ دست، در بالای سرش دید. چیزی در دهانش حس کرد. مثل یک توده. یکی از دندان هایش بود که افتاده بود گوشه ی دهانش. خواست برش دارد. نتوانست. هر دو دستش از کتف کنده شده بود!
تق… تق… تق… شاشش گرفته بود. خودش را نگه داشت… پیچ و تاب… فکر کرد چه لذتی دارد وسط این گور که شبیه معبد بود خودش را رها کند. مثل وقتی که در خواب هستی. خواست بلند شود. دید پاهایش نیستند.
دومین دندانِ لقش هم افتاد.
سرش را به این سو و آن سو چرخاند. دید موش ها دور و برش جولان می دهند و حواسش رفت به آن چهار دیواریِ بدون پنجره و معبد مانند. چیزی جز سایه ندیده بود! سایه ای که هر روز آمده بود و با پستانش ور رفته بود و نفس اش را روی صورتش حس کرده بود و بعد سایه هایی دیگر که دور و برش جولان داده بودند.
لب خند سایه ی اعظم از میانِ تاریکی رویش آوار شده بود. با آن چشمانِ ریز و بادامی شکل و صورت پهنش که در عینِ بی تفاوتی، وقاحتی بیشرمانه داشت و موهای صاف و مشکی اش که به یک طرف شانه شده بود و ریش کوتاه و آنکارد شده و گردنش که مثل یک ستون می مانست، و لب هایی کلفت که متناسب با صورت پهن اش بود. صورتی که در ورای آن، یک نوع بی اعتمادی نهفته بود که از چشم ها نمود پیدا می کرد.
خودش را چه کسی معرفی کرده بود؟ نمی دانست. ندانسته بود. چه فرقی می کرد. یسوعی عباسی محمدی قنبری شریفی صدیقی گل محمدی… پیراهن مشکی پیراهن زرشکی صورتی قهوه ای آلو قیسی… سایه ای بود با هزاران اسم که هر لحظه باد می کرد، مثل یک بادکنک، وقتی بادش کنی. چه قدر به سوال های این سایه پاسخ داده بود!
«کی کجا چراچه قدر چه طور برای چی برای کی…»
گاهی با این کلمات ریتم می گرفت و تو می توانستی با آن برقصی… یک جور سماع!
تق… تق… تق… صدای سایه… از آن سوی دیواری که انتهای آن شکافی وجود داشت برای رد و بدل کردنِ کاغذ. صدا لیسکه بود. بدونِ هر گونه احساسی. گفته بود:« چهار ساعت است این جایی… خسته نشده ای؟» و او که سعی کرده بود خنده اش را پنهان کند!
«بیا از اول شروع کنیم.»
«اول؟»
«حرف های پوچ نزن… جماعتِ خیال بافِ شاعر که نمی گذارند به کارمان برسیم.»
گاهی دلش به درد آمده بود یا سوخته بود… برای پدرش، مادرش، دیگران، آن که می گفت همسرش است. حتا برای پدربزرگش، حتا برای پدرِ پدربزرگش، حتا برای پدرِ پدرِ پدربزرگش. حتا برای…
سایه گفته بود:«خودت را داری حرام می کنی. دختر به این خوشگلی… شاعر، اهل هنر!» و آن که می گفت همسرش است، گفته بود:«تو لج می کنی با شرایط و با خودت، جوری که دیگر نمی شود جمع و جورت کرد. مثل از دست رفته ها می مانی.» و او گفته بود:«این فرق دارد!» و هر دو گفته بودند:«چه فرقی؟» و آن که می گفت همسرش است گفته بود:«همه اش دردسر، یا احضارت می کنند یا می ریزند خانه! واقعا نمی توانی آرام بگیری و چیزت را بنویسی؟»
سایه گفته بود:«چشمانِ قشنگی داری… حیفِ تو نیست!» و خندیده بود:
«فقط کمی شروری… سرکش… باید رام شوی و محدود.»
و آن که می گفت همسرش است، گفته بود:«چشمانِ زیتونی ات سگ دارد.» و زن تعجب کرده بود که سایه از پشت آن دیوارِ خاکستری چه طور می توانست چشمانش را ببیند و فهمیده بود باید دوربینی چیزی در کار باشد. در آن چهار دیواری که باریک بود و دور تا دورش دیوار. یک وجب جا با یک صندلی برای نشستن، و او که مجبور بود با دیوارِ روبه رویش حرف بزند.
نوک پستانش سفت شد. موش اعظم باز آمده بود و داشت با پستانش می رفت. کارِ هر روزش نباشد، کارِ بیش تر اوقاتش همین بود. تا نمی آمد موش های دیگر پیداشان نمی شد. پستان هایش دیگر داشتند چند تکه می شدند. پلاسیده… آب لمبو… مثل دو لیموی قاچ قاچ شده! با این حال مقاومت می کردند که کنده نشوند! برخلاف دماغش. دماغِ لاغر و باریکش که کمی انحنا به طرف چپ داشت، همین طور داشت بزرگ و بزرگ تر می شد. انگار بخواهد کنده شود و… چند لحظه بعد، کنده شد… کنده شد و افتاد روی سینه هایش! حالا دیگر واقعن چیزی نداشت… نه دست، نه پا و نه بینی!
یک چای مانده توی یک استکانِ کمر باریک! همیشه یک قلوپش مزه ی گندیده ای می داد که حالِ آدم را به هم می زد. هنوز استکانِ چای به نیمه نمی رسید که هر چه در معده داشتی بالا می آوردی. مثل مربای هویج می مانست که صبح ها به عنوان صبحانه جلوی رویت می گذاشتند، یا تاس کباب موقعِ شام! ولی خوبی اش این بود که از این ها می شد شب و روز را فهمید و همین، مایه ی تسکینش بود. همان طور که این قطعه شعر که می گفت چه زیبا می شود آن هنگام فرا برسد که بخندیم به آب و هوای خراب، تسکینش داده بود!
دندانِ لقِ سومش هم افتاد توی دهانش!
تق… تق… تق… دستگیره ی درِ اتاق همین طور چرخیده بود. مثل عقربه ی ثانیه شمارِ ساعت.
«یسوعی تویی؟… چیزی لازم داری؟ پستان هایم دیگر پلاسیده شده اند.»
و مستاصل و با هق هقی، گوشه ی اتاق کنجله شده بود و سایه که هر بار می خندید.
«بیا از اول شروع کنیم.»
«اول؟»
«نمی دانی چه لذتی دارد راه نفس کشیدنت را گرفتن.»
اسمش یسوعی بود؟ نمی دانست. چه فرقی داشت. یسوعی عباسی محمدی قنبری شریفی صدیقی گل محمدی… پیراهن مشکی پیراهن زرشکی صورتی قهوه ای آلو قیسی…
گفته بود:«داری خودت را عذاب می دهی… نهایت می شود یک تصادف… یک حادثه…. بدون این که کسی متوجه شود.» و او که خنده اش گرفته بود:
«فکر می کنی من احمقم… بدونِ هیچ دلیلی…»
سایه خندیده بود و به او نزدیک تر شده بود.
«دلیل نمی خواهد خوشگل خانومِ روش ان فکر!»
صدای داد و فریاد زنی به گوشش رسیده بود. فاصله داشت اما صدایش را به وضوح شنیده بود. داشت با مردی بگو مگو می کرد. مثل دعوای زن و شوهرها می مانست. فکر کرده بود شاید تمامِ حرفِ این زن، آن باشد که مجبور بود در کنارِ مردی بخوابد که صورتش را ریش انبوهی پوشانده است. خنده اش گرفته بود. خوابیدن کنار مرد ریش دار یا بی ریش چه قدر می توانست مهم باشد! مردم هم به چه چیزهایی فکر می کنند.
تق… تق… تق… صدای فریاد و نفس نفس زدن هایی به گوشش خورد. فریاد چند نفر بود که با صدای آژیر ماشین پلیس قاطی شده بود. یکی گفت:«قبرستان تا اطلاع ثانوی تعطیل است.» و دیگری گفت:«مگر کافی شاپ است؟» و آن یکی که:«لطفن یک سان شاین به من بدهید. خیلی می چسبد الان.» با خودش گفت:«به خاطر من؟… غیر ممکن است!» و ناخودآگاه لبانش کج شدند… خنده!
صدایی پرسید: «ساعتِ کار این جا را چرا اعلام نمی کنید ما هم بدانیم.» و نفس نفس زد. انگار داشت می دوید و صدایی تحکم آمیز پاسخ داد:«فضولی موقوف! یالا برو که داریم درها را می بندیم.» بعد صدای دخترکی آمد:
« من باید بروم پیش مادر بزرگم… بهش قول داده ام که این گل ها را برایش ببرم.»
همان صدا گفت:«برو بعدن بیا. الان تعطیله.» یکی دیگر گفت:«عموی دختر عمه ی برادرِ زنِ سابقم دیشب آمده است به خوابم. بغل همان قبری است که سنگش شکسته شده و دورش جمع شده اند. باید بروم ببینم چه اتفاقی افتاده؟» بعد لحظه ای مکث کرد. انگار چیزی توجهش را جلب کرده بود.
«راستی، آن جا چه خبر است؟ امروز مراسم خاصی است؟ غذا هم می دهند؟»
بعد صدای زد و خورد آمد. بعد صدای ناله. ناله ی کسانی که انگار می دویدند. بعد صدای عالمانه ای:
«عرضم به حضور مبارک تان… به نظر این حقیر، شاعر کشون، کاملن بر وزن سیاووش کشون است. در برهان قاطر هم آمده است… مطالعه نفرمودید؟»
تق… تق… تق… حالا صداها عجین شده بود با صدای موش هایی که آوار شده بودند رویش و بدنش را می جویدند. سعی کرد بفهمد چند تا هستند. تشخیصش سخت بود… یک، سه، پنج، هفت، نه…! پیش ترها جویدن شان را دیده بود. ملچ و ملوچی راه می اندازند که بیا و بپرس. انگار بچه ای غذا می خورد. موش اعظم حریص تر بود. رفته بود لای پاهایش. مور مورش شد. موشی، همه ی تلاشش را می کرد تا کاسه ی سرش را خالی کند. نمی دانست چه مدتی در این حال بود. زمان را فراموش کرده بود. چیزی به عنوان زمان، دیگر مفهومی نداشت.
آخرین دندانِ لقش هم افتاد!
تق… تق… تق… صدای ضربه آمده بود. چیزی خورده بود بهش و پرتش کرده بود آن طرف تر.
«آخخخخ»
برگ ریزانِ پاییز شروع شده بود. بوی پاییز، برگ های زرد رنگِ کفِ خیابان و نسیم خنک صبحگاهی. تازه از خانه زده بود بیرون که صدای کلاغی را بالای سرش شنید:
قار… قار… قار…
زمزمه کرد:
آن کلاغی که از فراز سر ما گذشت
خبر ما را با خود خواهد برد به….
… دِه!
کلاغ ها را دوست داشت با آن پرهای سیاه و قار قار کردن شان. می دانست تنهایی چیزی نمی خورند. غذا که پیدا کنند، همنوعان شان را هم صدا می زنند و صبر می کنند تا برسند. به طرفِ ماشینش رفته بود. چهل روزی بود که پس از چهل روز از آن معبد رها شده بود. کلید که انداخته بود تا درِ ماشین را باز کند صدای ضربه آمده بود.
تق…
سپرِ ماشینی او را به هوا پرت کرده و او حس کرده بود مثل یک پَر به هوا بلند شده و دارد اوج می گیرد. دیده بود ماشینی که به او زده، پیچ و تاب می خورد و دور می شود. با سه نفر سرنشین که راننده اش، مردی بود فربه، با لب و لوچه ای آویزان و مدام لبش را لیس می زد. بالای سرشان به پرواز در آمده بود. صدای یکی شان را شنید.
«به گوشم…»
مردی بود تاس و لاغر که روی صندلیِ عقب لم داده بود. سیگار می کشید و تلاش می کرد خودش را آرام نشان دهد.
«انجام شد. نفر بعدی؟»
ماشین از زیر پلی پیچیده بود داخل خیابانی و دور شده بود… محو!
*
دیگر افتاده بود در جاده ی سراشیبی توی یک خیابانِ خلوت. پا نداشت که راه برود. غلت می خورد. در مسیری که لابد برایش تعیین شده بود و او با درکی تازه به پیشواز جاده رفته بود.
زمان بر حاشیه ی جاده از حرکت باز مانده بود. هوایی خنک و تازه به صورتش خورد. دیگر نیازی به روسری نداشت. با آن بدنِ درب و داغان و قیافه ی آش و لاشش… بدون دست و پا و بینی… با سینه هایی پلاسیده… سایه گفته بود:«آن چه را که روی سر می گذارند، به چوب آویزان شده. بدتان نمی آید، نه؟» آسمان مترصد بود ببارد و او غلت می خورد و داشت به دنیای جاندارانِ با شعور می نگریست.
مردی با پا جلویش را گرفته بود. نیشش تا بناگوش باز شده بود. دندان هایش زرد و چرکین. ته چشم هایش به سرخی می زد و از گوش هایش موهای پرضخامتِ سرخی زده بود بیرون. پاهایش را از کفش بیرون آورده بود تا بدن او را بهتر لمس کند. انگار حظ می برد و او حس کرده بود بدنِ نرمش، هنوز به کلی از هم نپاشیده است. امتیازی که تحملش، سخت بود. گاه دوست داشت این امتیاز بی حاصل را جایی، توی سطل آشغالی یا کنار جاده ای می گذاشت و عطایش را به لقایش می بخشید. یا مثل یک شال یا یک روسری، روی شاخه ی درختی، چوبی یا رخت آویزی به معرض حراج می گذاشت و از شرش خلاص می شد.
مرد دُم داشت! مثل یک میمون. چراغ قوه ی کوچکی از کیفش در آورده و روی صورت و بدنِ او گرفته بود و چشم هایش را در یک حالت خلسه بسته بود. تاس بود با شکمی گنده. زیر چشم هایش به کبودی می زد. لحظه ای بعد، چشم هایش را باز کرده و چراغ قوه را روی تن زن تابانده بود. روی پستان هایش. بعد رد نور را گرفته بود تا لای سینه هایش و نیشش باز شده بود. دُم میمونی اش پیچ می خورد لای پاهایش. جمعیت با انگشت آن ها را به یک دیگر نشان می دادند. صدای بلند خنده هاشان در هوا سرگردان مانده بود. پیرمردی گفته بود:«بیچاره ناقص الخلقه است.» پسربچه ای که دست در دستِ مادرش داشت، گفته بود:«مامان، مامان، موجودِ فضایی!» مرد دم میمونی نگاه جمعیت را که دیده بود به خودش آمده و با یک ضربه او را در جاده انداخته بود.
تق…
و او غلت خورده بود. غلت می خورد. فکر کرده بود در این حالت اگر سایه او را ببیند، چه واکنشی از خود نشان خواهد داد؟ آیا نمی گفت:«می نویسند دیگر… چه می دانم، روش ان فکرند… بهتر از این که نمی شوند!» و نمی خندید؟ بعد خودش را بزند به آن راه که یعنی چیزی نمی داند و بگوید: «عرض کردم عمرت را تلف کرده ای!» و او با خودش فکر کرده بود این تاریکیِ ابر چه قدر طول خواهد کشید؟ این بغضِ آسمان؟ چرا نمی بارید. همیشه فکر می کرد زندگی از پشت چشمانِ ریز و وقیح سایه چه رنگی دارد؟ خود را برای همیشه تسلیم یک نیروی فراموش شده کردن! همچون مفیستوس. تا بتوان در ورای فضائل آن، غروری متفاوت را تجربه کرد.
کنار قوز کوچه، مردی را دیده بود که بغل یک وانتِ پر از کتاب و یک کپه ی آتش نشسته بود و یک یک کتاب ها را درون آتش می انداخت. چشمانِ زیتونی رنگی داشت. انگار پرومته ای بود و ماموریتش حفظ آتش. به عناوین کتاب ها می نگریست… لحظه ای… و بعد با تمسخر آن ها را پرت می کرد درون کپه ی آتش. دود در فضا به سرعت جان می باخت… می مرد!
او را که دیده بود گفته بود: «تعجبی ندارد!» لبخند تمسخر آمیزش، شیارهای دو طرفِ بینی و روی پیشانی اش را عمیق تر کرده بود. موهای بلندی داشت که از پشت بسته بود. با ریشی انبوه و صاف. چشمانِ زیتونی رنگش بی حالت. چهل سالی باید می داشت. ریش بلندش تا سینه اش می رسید. جو گندمی؛ و توتون روی سبیلش ردِ زعفرانی رنگی به جا گذاشته بود. تضاد رنگِ ریشِ زیر چانه اش جالب می نمود. دو طرف سفید که دسته ی سیاهی در وسط نمایان بود.
«وسط ریش تان را اگر رنگ مشکی کنید کنتراستش با دو طرفِ سفید نمایان تر جلوه گر خواهد شد.» شعله ها در هم افتاده بودند و چشمانِ مرد ریش بلند را نمایان تر می کردند.
مرد ریش بلند میانِ کتاب ها را می گشت. جلدهای مقوایی… عنوان ها، سطرها، درکوچه های اضطراب، از پشت دیوارهای خاکستری، دیروز تا بی نهایت صفر! دندان لق…
مرد تکه کتابی را برداشته بود و آن را مثل ساندویچ لوله کرده بود.
«یک لقمه کتاب می خوری؟»
«دست ندارم ازتان بگیرم…»
به طرفش پرت کرده بود. زن با دهانش، لقمه را روی هوا گرفته بود.
مرد ریش بلند همین طور که کتابی را در آتش می انداخت، از ورای شعله های آتش، شاعری را می دید که صورتش شبیه گربه بود و بدنش غیر قابل تشخیص! دستش را گذاشته بود روی سینه اش. صدای آتش را می شد شنید که تندتر و تندتر می شد.
جرق… جرق… جرق!
گفته بود:«چه احمق هایی!»
و او نفهمیده بود.
«چی؟»
«یک صحنه ی ساختگی…»
«ولی تو از کجا می دانی؟»
مرد ریش بلند با ریشخند نگاهش کرده بود.
«یک دیوانه ی دیگر… من عاشق دیوانه هام ولی تو انگار دیوانه ای هستی متفاوت!»
«پرسیدم تو از کجا می دانی؟»
مرد ریش بلند بی تفاوت بود.
«من درباره ات خیلی چیزها می دانم… می دانم قلبت شکسته و فسیل شده ای و دیگر نیرویی نداری.»
و او که خنده اش گرفته بود.
«پیشگویی یا فالگیر؟…»
مرد ریش بلند به این گفته ی زن وقعی ننهاده و مشغول کارش شده بود.
و… او که می دانست به قول یکی از شاعران، زمین به شکل احمقانه ای گرد است، خنده اش گرفته بود و به مرد ریش بلند نگاه می کرد.
«تو چهل سالته… پدربزرگت سال ها آلزایمر داشت و پدرت زمان شاه اعدام شده… آن موقع تو هنوز به دنیا نیامده بودی.»
و او که تعجب کرده بود.
«سی سالگی ازدواج کردی… آه آن ازدواج مسخره… با یک مرد پنجاه و هفت ساله… دو سال بیش تر طول نکشید… درست شصت سالگی مُرد… یک سکته ی ناگهانی… هر چند تو در جاده ی دیگری بودی و او در فضایی دیگر… به قول یسوعی، روش ان فکر.»
«یسوعی؟ او را می شناسی؟»
«عاشقت شد… آه ای عشق… چهره ی سرخت پیدا نیست… مسخره است نه؟»
«عاشق؟»
«به تو نزدیک شده بود… خیلی نزدیک… و تو صدای نفس نفس کشیدنش را می شنیدی.. اما قلبت شکست در عرض چهل روز قلبت شکسته شد… درسته؟»
و او غلتی خورده بود و به مرد ریش بلند می نگریست که مثل فالگیرها ادعا می کرد همه چیز را می داند.
«تو این ها را از کجا می دانی.»
مرد ریش بلند لبخند تمسخر آمیزی زده بود. بعد کتابی را برداشته و عنوانش را به طرف او گرفته بود: «اسم این کتاب را می بینی؟ دندان لق… من…»
مرد ریش بلند حرفش را ادامه نداده بود. انگار حوصله اش را نداشت و بعد با یک حرکت کتاب را انداخته بود در آتش. کتاب میان شعله های آتش دود شده بود… محو! بعد لبخندش مُرده بود و یکهو گفته بود:«بهتر است دیگر بروی پی کارت!»
«خب، پس کمکم کن مسیرم را تغییر دهم.»
او برقِ تمسخر را در چشمانِ زیتونی رنگِ مرد ریش بلند دیده بود. برگ های مرده ی زیر پاهای مردِ ریش بلند به خش خش افتاده بودند.
«کمکی از دست من بر نمی آید… برو!»
« ولی این تو بودی که جانم را به خطر انداختی.»
مرد ریش بلند بی حوصله نگاهی به او انداخته بود که انگار بغض اش داشت می ترکید. همچون آسمان که بغض داشت و می خواست ببارد و خواسته بود که او را دلداری دهد:
«فکر می کنی من دیوانه ام؟ فکر می کنی عقلم پاره سنگ برداشته؟ باید می گفتم که چه اتفاقی افتاده.»
«ولی آخرش…»
«آخرش؟… آخری ندارد… فقط کلی جنازه است که روی دستشان می ماند… حالا دیگر برو!»
*
افتاده بود در یک جاده ی سراشیب و غلت می خورد. با درکی تازه. شیب جاده تند بود… با خودش فکر کرده بود:« نکند به اندازه ی تمام آدم ها، خلنجزاری وجود داشته باشد.» سایه گفته بود:«طعمِ قدرت را نچشیده ای بیچاره… وقتی که بتوانی هر کاری دلت خواست انجام بدهی…» و گفته بود:« اما هنوز دیر نشده!» و او گفته بود:«پذیرفتم… شدم و پذیرفتم.» و سایه منظور او را نفهمیده بود. گفته بود:«خب؟»
«ریش و قیچی دست شما…»
و خندیده بود.
«مگر تو بایزید بسطامی هستی؟»
و او باز هم گفته بود:«ریش و قیچی دست شما…!»
قبلا هم این را تکرار کرده بود. این آخرین بار بود. سایه گفته بود:«ریش های بلند و قشنگی این جا بوده اند، قیچی ما هم بد نیست!»
تق… تق… تق… صداها را می شنید. سه نفر بودند. یکی شان مرد کوتاه قدی بود که نسبتا فربه بود. انگار رییس شان بود. چهل سالی باید می داشت. لب و لوچه اش آویزان و مدام لبش را لیس می زد. هر سه وارد اتاق شده بودند. بعد کاغذها و کتاب ها را زیر و رو کرده بودند. وقتی که چشم شان به کتابخانه و کتاب ها افتاد، مرد قد کوتاه گفته بود: «این کتاب ها به چه زبانی است؟»
جوابی نداده بود و با تعجب نگاه شان کرده بود.
مرد قد کوتاه نگاهی عاقل اندر سفیه کرده بود و گفته بود:«واقعا که تلف کردن عمراست… شماها دیگر چه موجوداتی هستید! دور هم جمع می شوید و اباطیل به هم می بافید.» و همراه با دو نفر دیگر همین طور مشغول جست و جو شده بودند… و شروع کرده بودند به زیر و رو کردنِ هر چه دست شان می رسید.
«شما دنبال چه چیزی می گردید!»
سایه گفته بود:«چرا به خودت صدمه می زنی؟ چه فایده ای دارد؟ فکر می کنی ما نمی دانیم.»
«چه چیز را؟»
مرد قد کوتاه به تصویر قاب شده ای که روی دیوار اتاق بود اشاره کرد و پرسیده بود:«این کیه؟»عکس مردی بود که ریش معروفی زیر چانه اش داشت.از آن ها که می گویند ریش پروفسوری. گفته بود:« پدر بزرگم… فوت کرده… سال ها آلزایمر داشت.» و به یاد پدر بزرگش افتاده بود. زنده که بود در ایوان خانه ی روستایی اش می نشست و مدت ها بدون هیچ حرکتی زل می زد به جاده ی باریکِ رو به رویش که منتهی می شد به بیجار. پدربزرگ اندازه ی عمرش آلزایمر داشت. کاش یادش می آمد دندان هایش هم افتاده بود؟ یادش نمی آمد. نیامده بود. همان طور که یادش نمی آمد چه قدر کتاب و دست نوشته از خانه اش برده بودند.
*
تق… تق… تق… هق… هق… هق… ها… ها… ها… حالا دیگر صدای ضربه ها با صدای ناله هایی که از دور می آمد در آمیخته شده بود. هوای تازه آمد. از همان شکافی که درست شده بود. مثل قاصدکی که بخواهد بیاید و رازِ بزرگی را فاش کند. آهسته آمده بود اما ناگهانی.
بوی پاییز، با بوهای دیگری در آمیخته بود. بینی نداشت که بوها را بشنود. حس شان می کرد. بوی خاک مرطوب. بوی استخوان های پوسیده.
خاک ریخت روی سرش. دورِ لبانش را لیسید. مزه ی خاکِ نم کشیده… همه جا خلوت بود. ساکت… جمعیت انگار رفته بودند تا سال دیگر شاید که برگردند. تنها صدای قار قار کلاغی یا عوعوی سگی از جایی دور سکوت را میشکست. یکهو مرد ریش بلند را دید که کنارش نشسته است. خوشحال شد. گفت: «آه تو… می دانستم تنهایم نمی گذاری.»
لبخند مرد ریش بلند آرامشی در جانش انداخت. کنارش دراز کشید و گفت: «نگران نباش… بی فایده است. افتاده اند به جان سنگ قبری که تویش خالی است!»
اردی بهشت ۹۸
۶ لایک شده