زائو در تاریکی
مرتضی خبازیان زاده
خورشید غروب می کرد و تاریکی اتاق را می گرفت. مادربزرگ کنار زائو نشسته بود و با نگرانی به پیچ و تاب تن زائو نگاه می کرد. گاهی دستی می آورد و شانه های زائو را می مالید و هربار با پارچه ی نم داری عرق پیشانی زائو را می گرفت: «طاقت بیار گلم… طاقت بیار نرگسم». چشم های زائو تاب خورد، سفیدی چشم ها غالب شد و جیغ مادر بزرگ مثل خرده شیشه های ریز در هوا پاشید. جیغ مادر بزرگ در حیاط دنگال پیچید، در کوچه های تاریک دم غروب چرخ خورد و مثل آواری از ترس بر خانه های همسایه فرو آمد.
لیلا هول و ترسیده با همسایه ها خود را رساند. زن های همسایه زیر لب چیزی می گفتند که چندان مفهوم نبود. دلداری بود، ذکر بود، واگویه بود و هیچ یک نبود. زن های همسایه که آمدند، ترس و اضطراب بیشتر شد برای همین وقتی خاله اقدس پا به اتاق گذاشت نهیب زد که: «ساکت… چتونه»؟
خاله اقدس مسلط و خویشتن دار به سراغ زائو رفت. پنجه های کشیده و آزموده ی خاله اقدس که بر تن لرزان زائو نشست، زائو چشم باز کرد. پیدا بود که وجود خاله اقدس او را آرام کرده است: «لیلا… لیلا، دخترجان چرا چراغا رو روشن نکردی؟ دلش ترکید». بعد به زائو رو کرد: «صبر داشته باش گلم، تحمل کن، هیچی نیست، همه ما هف هش شکم زاییدیم و چیزی نشده». زائو لبخند بی رمقی به خاله اقدس نشان داد. خاله اقدس گفت: «لیلاجان، پاشو برو آب بیار». خاله اقدس زن ها را زیر نفوذ داشت: «مرجان، تو هم برو کمکش که تو این هیروویر آب جوش نریزه روش». با آرامش به مادر بزرگ نگاه کرد: «خانم جون، الان وقتش شده»؟ مادر بزرگ سر تکان داد. خاله اقدس چند بار زیر لب، انگار که برای خودش تکرار کند، گفت: «وقتشه… وقتشه حالا» و در همان حال سروشانه ی زائو را مالش می داد. دست های خاله اقدس، کاربلد و محکم بر تن زائوی لال می چرخید و وقتی اتاق روشن شد، دمی، لحظه ای روی تن لرزان و خیس از عرق زائو ماند. دایره ی بزرگی از خون زیر تن زائو بزرگ و بزرگ تر می شد و نور چراغ بر حاشیه دایره خون بازتاب داشت. لب های خاله اقدس لرزید، مکثی کرد و ناگهان فریاد زد: «لیلا، لیلاجان، کجایی خاله؟ مرجان… مرجان». پیدا بود که خاله اقدس بوی فاجعه را شنیده اما خود را نباخته، هم چنان میدان داری می کند. نگاه زائو، ترس خورده و پیچیده در لفاف درد، دمی بر چهره ی خاله اقدس می ماند و باز چرخ می خورد و از روی چهره های مضطرب زن های همسایه می گذشت تا برسد به مادر بزرگ. لیلا با تشتی از آب گرم آمد توی اتاق و وقتی خاله اقدس با کف دو دست، پهلوهای زائو را فشار داد، چشم های زائو از روی چهره لیلا لیز خورد و رسید به گوشه ای، جای ناپیدایی از سقف: «هاق.»
دو زن از دو سو دست های زائو را گرفتند و لیلا با پارچه مرطوب، رد ناخن های زائو را روی گونه ها نم داد. ناگهان صدای خفه ای مثل صدای ریختن آب روی فرش در اتاق پیچید و بوی خون تازه در هوا پخش شد. دست های خاله اقدس تند و سریع درکار بودند و زیر نگاه پریشان مجموعه ای از زن های ترسیده، شکم برآمده زائو فرو رفت و زائو چشم های نیمه بازش را بست.
خاله اقدس چابک و تند نوزاد را از انتهای حفره خون آلود بیرون کشید و به زنی دیگر سپرد و تقلایش را ادامه داد. قطرات عرق که روی پیشانی خاله اقدس نشست، انگار به سوال کسی پاسخ میداد: «جفتش… جفتش در نیومده.»
آن سو، زنی نوزاد را به گریه در آورده با گریه ی تیز نوزاد، لبخند بی رمقی روی لب های مادربزرگ نشست. به نرگس نگاه کرد اما زائو صدای نوزاد را نمی شنید. مادربزرگ به زنی که نوزاد را در آغوش داشت گفت: «بچه رو ببر نزدیک تر تا ببیندش» اما زن تکان نخورد. نوزاد در آغوش، نگاه می کرد به دست های خاله اقدس و زائوی زبان بسته و لال که دیگر رمقی برای ناله کردن و تکان خوردن نداشت. خاله اقدس لحظه ای درنگ کرد، قطره های عرق روی پیشانی اش راه افتاده بودند و از کناره ابروهای کمان پایین می آمدند. خاله اقدس نفس بلندی کشید و دست فرو برد و جفت را از زهدان بیرون کشید. یکی از زن ها کل کشید. خاله اقدس براق شد: «چه وقت کل کشیدنه»؟ زن ساکت شد. خاله اقدس جفت را گذاشت توی تشت و با ساعد عرق پیشانی را پاک کرد. وقتی گفت یکی اینو ببره تو باغچه چال کنه، رد باریک خون روی پیشانی خاله اقدس برق میزد. نوزاد گریه نمی کرد. یکی از زن ها جفت را توی باغچه چال کرد و برگشت. مادربزرگ نوزاد را در آغوش می فشرد. خاله اقدس نفسی تازه کرد و دوباره روی زائو خم شد. خون ریزی قطع نمی شد و دایره سرخ خون آن قدر بزرگ شد که به کناره های تشکچه رسید. خون هنوز به تشکچه پنبه ای نشت می کرد و از کناره های لباس زائو بالا می کشد.
باید ترسیده باشند، باید وحشت کرده باشند، وقتی خاله اقدس به مادر بزرگ نگاه کرده و با رد خونی که روی پیشانی اش بوده، به مادر بزرگ گفته: «بچهدونش جمع نمیشه… یا فاطمه زهرا، یا بابالحوائج» و باز دست های خاله اقدس، زن ها و کمک هایشان، لیلا و پارچه های مرطوب، مادربزرگ و نوزاد در آغوش… اما زائو تکان نمی خورد و چشم های بسته اش را باز نمی کرد. فکر و خیال زن ها باید که از جاهای ترسناک گذشته باشد که به خود آمده، فهمیده اند زائو نباید بخوابد. باید بیدار بماند تا شاید خون بند بیاید. این بود که خاله اقدس تلخ ترین فرمان ممکن را می دهد: «بزنش… بزنش، نذار بخوابه، محکم بزنش، نترس.»
دست زنی بالا می رفت و بر چهره نحیف زائو فرو می آمد. زائو اما چشم باز نمی کرد و فریاد خاله اقدس دوباره بلند شد: «محکم تر، محکم تر». اما هر زن تنها یکی دو سیلی بر صورت زائو می زد. میزد و کنار می کشید که سیلی زدن بر صورت زائوی زبان بسته ای که از درد چشم بسته، آسان نبوده است. فریاد محکم تر… محکم تر خاله اقدس قطع نمیشد. زن ها در گیرودار سیلی بر گونه های زائوی خواب آلود بودند و خون بند نمی آمد. خاله اقدس به لیلا گفت: «لیلا جان برو ببین این اصلان گوربه گوری پیداش شده یا نه»؟ صدای مادر بزرگ ضعیف تر و در هم شکسته شنیده شد: «رجب چی؟ اونم نیست؟» زنی می گوید: «لیلا، ببین عباس اومده» و ادامه داد: «از صبح رفته بیشه، نمی دونم چرا تا حالا نیومده». لیلا جمله آخر را نشنید. از اتاق بیرون زد و به شتاب رفت.
لیلا در کوچه های تاریک و گل آلود می دوید و به پهنای صورت اشک می ریخت. توفانی در او می وزید که دم به دم تصویر نوزاد پوشیده در ملافه سفید را از یاد می برد. باید که زمین خورده باشد، باید که در تاریکی و پیچاپیچ کوچه های تنگ و گل آلود زمین خورده و باز برخاسته باشد، باید که ناامید شده و باز امید در او شعله کشیده باشد. عباس نبوده، رجب نبوده، اصلان هم نبوده، انگار جز آن نوزاد پسر که سرخ و لزج در ملافه های سفید پیچیده، هیچ مرد دیگری در جهان نبوده است. آن شب، اولین شب زندگی آن نوزاد تجسم اراده خاله اقدس و زن های همسایه بوده، وقتی که خاله اقدس ناگهان، هنوز لیلا برنگشته، زائو را بلند کرده و بر پشت گرفته و قدم به تاریکی کوچه های تاریک گذاشته است.
لیلا که برگشت، جز گریه بی صدای مادربزرگ و یکی دو زنی که پیش او مانده بودند، صدای دیگری نشنید و در همان حال لحظه ای به دایره پهن شده روی بستر زائو نگاه کرد. بعد دوان دوان از خانه بیرون آمد. بر درگاه خانه، رد خون زائو دیده می شد. بیرون از خانه، خون به چپ پیچیده بود و لیلا هم دنبال رد خون کشیده شد. در تاریکی کوچه، دمیکه چراغ سردر خانه ای نور زرد و کدری به کوچه می تاباند، رد خون زائو دیده می شد و لیلا پا تند می کرد. لیلا از دور پرهیب خاله اقدس و زن های همسایه را دید که کنار تاریکی دراز کشیده ای جمع شده اند. لیلا به جمع رسید و سعی کرد در تاریکی به چشم های خاله اقدس نگاه کند. خاله اقدس ناامید و درهم شکسته، خم شده و کنار زائو نشسته بود. لیلا هم کنار خواهر نشست. زمین سرد بود. بغض لیلا شکست و اشک از چشمخانه های خسته جوشید.
لیلا می دید که شانه های خاله اقدس تکان می خورد. نور چراغ ماشینی در عبور، لحظه ای زن ها را روشن کرد اما خاله اقدس تکان نخورد. لیلا ناباور به خاله اقدس نگاه کرد. زن های همسایه با هم کِل کشیدند. صدای کِل کشیدن زن ها در تاریکی طنین سرد و برنده ای داشت. زن ها، لیلا را دربر گرفتند. لیلا به زائو نگاه کرد. نور چراغ ماشین هایی که از کنارشان رد میشدند، چهره زائو را روشن می کرد و باز تاریک میشد. زائو آرام بود و رد درد از چهره ظریفش محو شده بود. شب سرد بود، تن زائو سرد بود، زمین سرد بود و گروهی از زن های گریان در تاریک روشن کنار خیابان، مجسمه های غم زده و تاریک بودند.