سه شعر از هرمز شریفی
قضاوت
شما با چشم، آدم ها را قضاوت می کنید
و ما با جنگ هامان.
حالا
فکر کن در یکی از چشم هات
سبزِ مرده ای باشی در صبحِ شکسته ی بلوط ها.
و آنسوی در
نسیم، بوی ارواح سرگردان گرفته باشد
از دهانِ جسدهای انباشته در زیر آفتاب.
فکر کن در انتهای خیابان
درهایی باز شده باشند، بی دیوار.
و در چشم های دیگرت
آنقدر از جنگ بدانی که آفتاب از پاشیدنِ خون.
و یا دست هایت آنقدر،
که مشت بکوبی به سقف های افتاده
و آینده
معنای خودش را نفهمد.
فکر کن آدم ها،
از دست های بریده ساعت ها را بدزدند
تا ماه زودتر عبور کند از دیوارهای نیمه خراب.
فکر کن
مرگ می خواهد بماند
و آدم ها
با چشم های پر خون، به انتهای خیابان نگاه می کنند.
فکر کن
اتفاق رخ خواهد داد
و افق به تصرف قلب های شکسته ی مردگان درخواهد آمد در رنگ های کبود.
حالا بگو
با صدای بلند بگو
با کدام چشم، مرا نگاه می کنی؟
.
.
دریا
وقتی در ساحل قدم می زنی،
دریا،
حرف اول وُ آخر را می زند با شن ها.
و از لبخندهای معمولی،
قایقی کوچک می ماند وُ ابری غریب
که از گذشته ها،
غربتت را همراهی می کرده اند.
در تمام طول ساحل،
عمر غم ، بیش تر از بادهاست
و از قدم زدنت
وقتی که به خودت فکر می کنی
تنها شوریِ پنهان دریا می ماند وُ عمر کوتاهِ ردِ پاها
آرام وُ زلال
آن چنان که
گذشته ها پاک می شوند وُ
آینده
بی تلاطم.
.
.
ساعت ۱۲
بنوش.
سیگار انتظارت را می کشد
و همچنین ارواحی
که در رویاهات
ولگردی می کنند.
۱ مرتبه لایک شده