سه شعر از زینب فرجی
۱
رفتن تو
ماندن تو
که از دهان بیرون افتد
مچاله می کنم خودم را
می اندازم
در سطل زباله ی مدرسه ی دخترم
که در آن مشغول تماشای
الفبای آب ونان و رنج است
بعد به کسی که سر قرار قبلی مان
برف و باران را
بی چتر آورد.
دل خوشی هایم را
بی مزد و مواجب می دهم
به قلب کوچکش
بایدصدتا ستاره زیر پای این داماد بریزم
چراکه زندگی را
رویین تن آفریده
که در چشم های من هیچ خاری نرود
حالا می فهم
وقتی مسافرانمان را
دریک شب برفی
روی دریاچه ای یخ زده پیاده کردیم
تنمان مثل بید در
گور نلرزید؟
.
ماندن تو
که از دهان بیرون افتد
مچاله می کنم خودم را
می اندازم
در سطل زباله ی مدرسه ی دخترم
که در آن مشغول تماشای
الفبای آب ونان و رنج است
بعد به کسی که سر قرار قبلی مان
برف و باران را
بی چتر آورد.
دل خوشی هایم را
بی مزد و مواجب می دهم
به قلب کوچکش
بایدصدتا ستاره زیر پای این داماد بریزم
چراکه زندگی را
رویین تن آفریده
که در چشم های من هیچ خاری نرود
حالا می فهم
وقتی مسافرانمان را
دریک شب برفی
روی دریاچه ای یخ زده پیاده کردیم
تنمان مثل بید در
گور نلرزید؟
.
۲
گل سرخی برای ری را باش
اگر من ومن کنان گفتی که دوستم داری
و حالا می خواهی
در چشم های اسب نجیبی که گرفته ای
زل بزنی
وهای های بخندی
گل سرخی برای ری را باش
جسد مادرم زیر راه پله افتاده بود
و بوی عودش همچنان در هوا عطر می پراکند
تشنگی زخم عمیقی است
که بر لب هایم گذاشتی و رفتی
بعد برای سانسور قلبی که در فریزر یخ بسته بود
خودت را به طبقه همکف رساندی
که لیوانی آب برداری
-می دانستی مرده ها روزنامه نمی خوانند؟
و گاو همسایه شان در مسجد بغلی
دوقلو زاییده است
دهانم درد می کند
می خواهم خودکار را بردارم
چنان که بار سنگینی را از روی دوش بابا برمی دارم
وقتی تبر به دست
درخانه رژه می رفت
ومن سیزده سالم بود
مادرم شیرینی مورد علاقه همسرش را
که درد زایمان بود
می پخت
دو دست هایمان را
وقتی که در پوست گردو می گذاشتند
باید از خجالت آب می شدیم
مثل آدم برفی رستگاری
که امروز در روز اول دی ماه آب نشده است
موش هایم را آماده نبرد کردم
و گذاشتم شیر این دوقلوها را بدوشند
ببخش
که دیگر بلد نیستم زندگی را اداره کنم
خرید کنم
مادر شوم
در خیابان
در سینما
در کافه
جانم را به لبم رساندید
پدرم در زندانی که خودش برای خودش
ساخته دارد آب خنک می خورد
نوش جانش
ای جان نگران کلمه هایم نباش
فقط تو در زیر نور مهتاب
زبان بازکن به گفتن دیالوگ هایت
خورشید را خودم خاموش می کنم.
.
اگر من ومن کنان گفتی که دوستم داری
و حالا می خواهی
در چشم های اسب نجیبی که گرفته ای
زل بزنی
وهای های بخندی
گل سرخی برای ری را باش
جسد مادرم زیر راه پله افتاده بود
و بوی عودش همچنان در هوا عطر می پراکند
تشنگی زخم عمیقی است
که بر لب هایم گذاشتی و رفتی
بعد برای سانسور قلبی که در فریزر یخ بسته بود
خودت را به طبقه همکف رساندی
که لیوانی آب برداری
-می دانستی مرده ها روزنامه نمی خوانند؟
و گاو همسایه شان در مسجد بغلی
دوقلو زاییده است
دهانم درد می کند
می خواهم خودکار را بردارم
چنان که بار سنگینی را از روی دوش بابا برمی دارم
وقتی تبر به دست
درخانه رژه می رفت
ومن سیزده سالم بود
مادرم شیرینی مورد علاقه همسرش را
که درد زایمان بود
می پخت
دو دست هایمان را
وقتی که در پوست گردو می گذاشتند
باید از خجالت آب می شدیم
مثل آدم برفی رستگاری
که امروز در روز اول دی ماه آب نشده است
موش هایم را آماده نبرد کردم
و گذاشتم شیر این دوقلوها را بدوشند
ببخش
که دیگر بلد نیستم زندگی را اداره کنم
خرید کنم
مادر شوم
در خیابان
در سینما
در کافه
جانم را به لبم رساندید
پدرم در زندانی که خودش برای خودش
ساخته دارد آب خنک می خورد
نوش جانش
ای جان نگران کلمه هایم نباش
فقط تو در زیر نور مهتاب
زبان بازکن به گفتن دیالوگ هایت
خورشید را خودم خاموش می کنم.
.
۳
نی و دف آوردند
تا ما بدانیم
باید به چه زبانی که مو درآورده حرف زد؟
وقتی خاطراتت را پاره کردی
و در آتش نفرت این شومینه قدیمی انداختی
تا بسوزند
بعد با صندلی ها هی گفتی
و هی خندیدی
تا آب ها از آسیاب بیافتند
در کافه
در سینما
یا در شلوغی مترو
در هیچ کدامشان
نتوانستی به قاچاق لبخند دست بزنی
لبخند یک کولبه ر
لبخند یک معلم انشا
پایین این قاب عکس را نباید امضا می کردی
قیافه ات دیدنی تر می شود
وقتی بوببری
من کلبه ی سوخته ای هستم
که کسی سالها
دستی به سر و رویش نکشیده
من با زبان اشاره
سرت را
از روی پله ها
در این برف بیرون می آورم
و مثل کلاغ برایت چهچهه می زنم
که برقصی
که برقصی .
تا ما بدانیم
باید به چه زبانی که مو درآورده حرف زد؟
وقتی خاطراتت را پاره کردی
و در آتش نفرت این شومینه قدیمی انداختی
تا بسوزند
بعد با صندلی ها هی گفتی
و هی خندیدی
تا آب ها از آسیاب بیافتند
در کافه
در سینما
یا در شلوغی مترو
در هیچ کدامشان
نتوانستی به قاچاق لبخند دست بزنی
لبخند یک کولبه ر
لبخند یک معلم انشا
پایین این قاب عکس را نباید امضا می کردی
قیافه ات دیدنی تر می شود
وقتی بوببری
من کلبه ی سوخته ای هستم
که کسی سالها
دستی به سر و رویش نکشیده
من با زبان اشاره
سرت را
از روی پله ها
در این برف بیرون می آورم
و مثل کلاغ برایت چهچهه می زنم
که برقصی
که برقصی .