دو شعر از شمیسا میراکبری
تنم خشت بود
تنم خشت بود
دستهایش خشت
و ناگاه فرو ریختیم
بر شانههای نا بارور یک لمس
گل در دهان اتاق ماسید
بله در دهان من
و موهایم آرمیده بر بازوان آفتاب
به رنگ خشت ادامه دادند.
سر از جنوب اگر در آورده بودم
شاید به رنگ بچههای نخل در میآمدم
و بوی دریا اگر گرفته بود تنم
شاید ماهیها از این سوی دریا
تا آن سو کل میزدند برایم
حالا چه کنم
که سر از هیچ جایی جز قنات
در نیاوردهام
اینجا کسی برای گمشدهها
طبل نمیکوبد
موهای کسی برایت در هوا
چرخ نمیخورد
و گریهای نیست از سر دوریات
در گودال خیابانی که میدود در تو
اینجا خشتهایت را باید در بغل بگیری
تاریکی را در مشتهایت
از پلههای قنات بالا بروی
به سمت حیاطی که بهارنارنجهایش
از رنگ دیوارهای کوچه روشن تر است
اینجا خودت باید برای خودت
با بوی چند دانه شکوفه
مجنون شوی.
***
خیابان سرخ است
من کاغذهای زیادی بر سینه دارم
لبهایی آغشته به جوهر
و حوضی که در لثههایم ریشه دوانده
حرف است
به من بگو
چگونه کف بزنم برای آمدن دیگری
وقتی که دست راستم
هنوز در هوا مانده است
وقتی که دست چپم هنوز دارد
تکههای رفتن را
از خیابان جمع میکند
وقتی که صدایت در انگشتهایم فرو رفته است
و هنوز …
صدایش را میشنوی؟
چک … چک … چک …
خیابان سرخ است.
۶ لایک شده
One Comment
بنیامین هدشی
عالی بود، موفق باشید بانو