گامهای گمشده
شاپور احمدی
همهی قفسهها را گشت، نیز جغدهای پوک را. هیچی نیافت که نخوانده باشد. ایرانیان همه را خوانده بودند. بهتر بود جگارهای دیگر بگیرانَد و به چیزهای بهتری بیندیشد. شاید در ته دوازده جام واژگون دُردی بیابد، و نیافت. آن گاه مترسکهای خونبار ایران دَرودی را دستکاری کرد و گامهای گمشدهی مرتضا حنانه و محمدرضا شجریان را بیهوده تا چراغهای چشم دریدهی بهشتی نو پی گرفت. آیا شادی همان کولی دیوانه و گدامنش نبود که یکی از شاهان با خود به ایرانویج آورده بود، همان بوزینه؟ چرا تا به حال حتی یک بار در گیسوانش شانه نینداخته بود، آن هم جلو آفتابِ چرکتاب؟ آن وقت سنگِ نژاد خود را درمییافت. قاف، قاف، قاف کجاست؟ هیکل زنک را، واژگان سخته و شیوای او را در زبور مانوی از سی. آر. سی. آلبری و ابوالقاسم اسماعیلپور و متنهای پهلوی از جاماسب آسانا دلیرانه در دست میگرفت. و همیشه فرصت خوبی داشت تا شعر العجم (لاهور، ۱۲۸۵) از شبلی نعمانی را درآورَد و نشانش دهد: لکهای حرام بر هر دو گونهی تبدارش. آن گاه بوی قیر و اندوهی که از دوردستها میوزید، استخوانش را لرزاند. کاش یک بار دیگر هنر و اجتماع از هربرت رید را میخواند و چشماندازهای آتشبارش را میپویید. جگارهاش را بر صندوق خاموش کرد و بلند شد تا دیسمان پریان را بنگرد در بستر خرچنگهای آذرین. آیا باد هرزهدرا قلادهی فرشتگان را بر سینهشان خواهد بافت؟ شباهنگ ارجمندم پَرچینهای زادبوم خود را خواهد نواخت، چلیکهای کپکزده، سقوط اصفهان(۱۷۲۸) به روایت یوداش تادوش کروسینسکی، و ستارگان هرجایی تموز بر پلههای نمور برجهای فراموشی. سگپیکرانِ تفته با سندانهای خفتهی اروند میآمیختند و تیغههایی با بلندای مردی درجا میروییدند. اگر هر شب لتهای فرهی پهلوانان و زندیقان و حلقهی مسی ناف کنیزکان را پنهانی به هم نمیآورد، شاید کار به اینجا نمیکشید. زغالهای اختهی سرو کاشمر را به یاد آورد، و نیک و بد و دیوان چرمی حافظ و شادی و آسمان را. خوب میدانست دیگر از اینها خبری نخواهد بود. آیا آن گدازندهی تازندهی هزار و چند ساله اندکی نخواهد درنگید تا با جهی بر لبهی پاشویهای سوت و کور بنشیند و چرکشان را بر روشنایی بیحاصل آبگینه و گلخن بریزند؟ و سپیدهدمِ بیگاه و گنج را دشنام داد. پانزدهساله و هنرمند با چشمان خوروَش پیشانی گرمِ پتیاره را خواهد بوسید. زودازود دوزخ در نقبهای دنج خود گوش بر پژواک فرشکردشان خواهد سپرد.
۱ مرتبه لایک شده