نظریه ی رمان” و جامعه شناسی رمان
در تهران مخوف “مشفق کاظمی”
جواد اسحاقیان
تهران مخوف، نخستین “رمان” به معنی اخص کلمه در سال ۱۳۰۱ منتشر شده است. پیشتر، رمان هایی مانند ژیل بلاس ۱ نوشته ی “آلن رنه لوساژ” ۲ فرانسوی (۱۷۳۵-۱۷۱۵) و سپس سرگذشت حاجی بابای اصفهانی ۳ (لندن، ۱۸۲۴) نوشته ی “جیمز موریر” ۴ انگلیسی را “میرزا حبیب اصفهانی” یک سال پیش از انقلاب مشروطه (۱۲۸۴ ش / ۱۹۰۵) ترجمه و منتشر کرده بود که هر دو “رمان پیکارسک” ۵ بودند. امیر ارسلان نوشته ی “محمد علی نقیب الممالک” در وجه غالب “قصه” و شمس و طغرای “محمد باقر میرزا خسروی” عمدتاً “رمانس” و “رمان” گونه، اما تهران مخوف به راستی “رمان” است هرچند به عنوان نخستین رمان در ادبیات داستانی ما از عیب و ایراد، برکنار نیست. بنابراین، شایسته است با “نظریه ی رمان” به سراغ این اثر برویم. برای بررسی این رمان پیش از همه، به سراغ منبعی غنی چون ظهور رمان: مطالعاتی در مورد دِفو، ریچاردسن و فیلدینگ ۶ نوشته ی “یان وات” ۷ ( ۱۹۵۷ ) باید رفت. آقای دکتر “حسین پاینده” فصل نخستین این منبع ارزشمند را با عنوان طلوع رمان در کتاب نظریه های رمان: از رئالیسم تا پسامدرنیسم ترجمه و منتشر کرده اند (چاپ دوم، ۱۳۸۹). آنچه من در این جا می نویسم، نقل قول هایی از کل کتاب با رجوع به متن اصلی و انگلیسی آن است. منبع دیگر، کتاب رمان انگلیسی: یک مقدمه ۸ نوشته ی “تِری ایگلتون” ۹ (۲۰۱۱) است.
نکته ای را که در همین جا به آن اشاره باید کرد، این است که در اواخر قرن هفدهم و قرن هجدهم، پیدایش رمان با ظهور “رآلیسم” ۱۰ همزمان بود. رمان از دل “رمانس” ۱۱ بیرون آمد و هرجا هم از “رآلیسم” سخن می رفت، از رویکردی ادبی یاد می شد که در نقطه ی مقابل “رمانس” قرار داشت. به این ترتیب، “رمان” و “رآلیسم” به یکدیگر گره خوردند. وقتی “یان وات” از “رآلیسم صوری” ۱۲ سخن می گوید، مقصودش اشاره به شگردهایی در روایت داستان است که رمان تنها به یاری آن ها می تواند نگرش خاص و متناسب خود را نسبت به زندگی نشان دهد. به نظر “وات”:
” رآلیسم، صوری است زیرا به هیچ گونه آیین ادبی خاص یا شگرد دیگری رجوع نمی کند؛ بلکه تنها از مجموعه ای از شیوه هایی استفاده می کند که تنها در رمان می توان یافت و به ندرت در سایر انواع ادبی به کار می رود” ( وات، ۱۹۵۷، ۳۲) .
“وات” از “تز ظهور سه گانه” ۱۳ یاد می کند و مقصودش “ظهور طبقه ی متوسط” ، “ظهور سواد” و”ظهور رمان” به عنوان یک کل و مجموعه ی به هم پیوسته و جداناشدنی از یکدیگر است. شایسته است در خوانش رمان مورد بررسی، از همین سه مؤلفه آغاز کنیم. جامعه ی ایران در روزگار “احمد شاه قاجار” و آغاز قرن چهاردهم، جامعه ای است که گرایش “شهرنشینی” بر آن چیره شده است. در آستانه ی “انقلاب مشــروطیت” نقش طبقه ی طبقه ی متوسط جدید اعم از سنتی و جدید” در حمایت از “مجلس شورای ملی” و گسترش فکر سیاسی و اصلاحات اجتماعی، از همه
بیش تر بود. به نوشته ی “آبراهامیان” در ایران بین دو انقلاب ” از کل نمایندگان، ۲۶ در صد از بزرگان اصناف، ۲۰ درصد روحانی و ۱۵ درصد از تجار بوده اند. ” و ادامه می دهد:
” در حالی که معتدلین [حزب “اعتدالیون”] از سوی طبقه ی متوسط سنتی حمایت می شدند، آزادیخواهان (لیبرال ها) [ هواداران حزب “دموکرات” ] نیز عموماً نماینده ی طبقه ی روشنفکر به شمار می آمدند . . . اکثر بیست و یک نماینده ی این جناح را اعضای کمیته ی انقلابی، مجمع آدمیت یا گنج فنون تشکیل می دادند . . . گرچه شمار آزادیخواهان [ “دموکرات ها” ] اندک بود، شخصیت برتر و اهمیت بیش تری داشتند؛ زیرا به گفته ی ادوارد براون، عزم آنان برای دستیابی به قانون اساسی و شناختشان از قانون اساسی غربی، آن ها را به “نمک مجلس” تبدیل کرده بود ” (آبراهامیان ، ۱۳۹۳، ۱۱۳-۱۱۲) .
پیش از آن که جلوتر برویم، در همین جا درنگ می کنیم تا نقش طبقه ی متوسط سنتی و جدید را در رمان مشخص کنیم. از جمله شخصیت های طبقه ی متوسط سنتی “حضرت آقا” یی است که مورد احترام و قبول اجتماعی و دینی عوام الناس است. او با استفاده از نفوذ اجتماعی و تأثیرش بر حرکت های اجتماعی توده ی مردم، می تواند مدیران دوایر و نهادهای دولتی را مرعوب و وادار به اطاعت از خویش کند. “فرخ” برای آزاد کردن “جواد” بی گناه از “حبس نمره ی یک” نظمیه ی تهران و به دستور “ف. . . السلطنه” ی سلطنت طلب و اشرافی، به وساطت او نیاز دارد. بنابراین با پرداخت دویست تومان از محل به گرو گذاشتن خانه ی خویش، به این مقصود می رسد. در این حال، ایفای نقش “حضرت آقا” درست در برابر ایفای نقش نهادهای دولتی جدید قرار می گیرد. در نامه ای که او به رئیس نظمیه نوشته، به لزوم آزاد کردن فوری متهم، اشاره شده است:
” شما بایستی واقف بودید که در مملکت اسلام امر مجازات و تازیانه زدن به یک مُسلم، فقط باید از طرف اهل علم و دین و پس از استفتاء از این طبقه ی محترم صادر شود . . . علی هذا لازم است به وصول این مکتوب، در مقام جبران خظاهای ماضیه برآمده و هرچه زودتر محبوس را مستخلص و موجبات ارضای خاطرش را فراهم سازید ” (مشفق کاظمی ، ۱۳۴۸ ، ج ۱ ، ۳۸۸) .
اما نمود حضور “طبقه ی متوسط جدید” به عنوان کارمندان عالی رتبه ی نهادهای دولتی، در سیمای “علی اشرف خان” نمود یافته که در ازای خدمتی به وزیر، ریاست “اداره ی کل تحدید تریاک” در “اصفهان” به او واگذار شده است . او معرّف شخصیت تیپیک و فاسد کارگزاران مرفه الحال عصر قاجاری است که همسر زیبای خود “عفّت” را در شب عروسی در اختیار وزیر قرار می دهد تا به یاری او به ریاست این اداره برسد و موقعیتش را تثبیت کند:
” علی اشرف خان، دامان شیره را به آسانی رها نمی کرد. رنگ قیافه اش هر روز زردتر می شد و هر ساعت لاغرتر می گردید ولی چون در اصفهان رئیس اداره بود و زیر دستانش به خوبی می دانستند که آقای رئیس طرفداران نیرومندی در تهران داد، کسی جرأت ایرادی به او نمی کرد و او هم به آسانی می توانست از آن شیره هایی که خود ـ تا حدی مأمور توزیع آن بین مردم بیچاره بود ـ به دست آورد و در منزل مصرف کند. در نتیجه ی ابتلای او و سستی ای که نشان می داد، کارهای اداره اش هم بی نظم شده بود ” ( همان ، ۲۷۵) .
اما بازنمود سیمای “طبقه ی متوسط جدید” را در رفتارهای سنت شکنانه ی فردی و اجتماعی نسل جوانی باید ردیابی کرد که فرآورده ی روزگار انقلاب مشروطیت، عصر تحول و اندیشه ی سیاسی اند. رابطه ی آزاد عشقی و جنسی در ادبیات پس از انقلاب مشروطیت، یکی از این نمودهای فکری است. به نظر “وات” آنچه آثار “ریچاردسن” را از داستان های پیش از خودش متفاوت می سازد، تضادی است که معرّف دوگانگی فکری در روزگار او است و آن، طرح موضوعات و مضامین ممنوع است که اتفاقاً جامعه نسبت به آن ها، علاقه نشان می دهد. همه ی آن نیروهایی که از فعالیت جنسی و ازدواج خارج از قلمرو سنت به عنوان “مَنهیّات” ۱۴ یاد می کردند، شروع به برجسته تر کردن اهمیت جنسیت در حیات انسانی کردند. “وات” به این اعتبار، “ریچاردسن” را مثلاً در رمان پَمِلا ۱۵ به عنوان رهبر نوعی “جنگ صلیبی در راه رفورم جنسی” ۱۶ معرفی می کند که دشمن سوگند خورده عشق های خیالی در آثار رمانتیک است (۱۷۲-۱۷۱) .
“مهین” دختر پدر و مادری سنتگرا، گذشته گرا و متعصّب است که از دستور والدین خود مبنی بر ضرورت ازدواج مصلحت گرایانه با “سیاوش میرزا” پسر “شاهزاده ک.” خودداری کرده، مجلس عقد اجباری خود را به هم می زند و امید پدر و مادر را به این ازدواج تحمیلی به یأس تبدیل می کند:
” مهین هم ـ که پدر را تا آن درجه بی علاقه به خود دیده بود ـ تصمیم گرفته بود خود را از میان ببرد. مهین آن روز از صبح زود تمام خانه را به هیجان درآورده بود؛ چنان که هرچه را به دستش رسیده بود شکسته بود . . . به هیچ وجه حاضر نمی گردید او را آرایش کنند و هر دفعه که می خواستند لباس های عقد را بر تنش کنند، با تحقیر آن را به عقب می زد. آیا این طریق وادار ساختن دختری بیچاره به زندگی با مرد ناشناس، ازدواج نام داشت. آیا پیشوایان ادیان هم این نوع وصلت را تجویز کرده بودند؟ ” (ج ۱، ۳۴۹-۳۴۸) .
فرار “مهین” از نیمه راه تهران ـ قم با مادر، نشستن در کالسکه ی “فرخ”، بازگشت پنهانی به “تهران” و رفتن به روستای “اوین” و همکناری سنت شکنانه، از گونه ای رفتار سنت شکنانه و نقض آشکار و آگاهانه ی همه ی هنجارهای مقبول و رسمی آن روزگار حکایت می کند که به تدریج به عنوان یک هنجار تازه و مقبول، دارد جای خود را در حیات اجتماعی باز می کند :
” چه شد و چه گفت و گویی بین آن دو در آن لحظات رد و بدل گردید، پوشیده ماند. همین قدر می دانیم که بعد از ربع ساعتی، آن دو وجود ـ که لیاقت زندگی خوشی را داشتند ـ در کنار هم در آن تنها رختخواب آرمیده بودند ” ( ۲۴۱) .
اما بازنمود رفتار سیاسی سنت شکنانه ی دیگر، گرایش توده ی رعیت و مالکان میانه حالی در “گیلان” است که دیگر نمی خواهند مانند سابق بر آن حکومت شود. از نظر تاریخی و جامعه شناسی، مالکان این ایالت بیشتر از طبقه ی متوسط جامعه بودند و برخلاف مالکان خُرد و رعیت بی زمین در سایر نقاط کشور، حاضر نبودند زیر فشار دولت و کارگزاران آن ، از میان بروند. “آبراهامیان” در مقالاتی در جامعه شناسی ایران از وضع استثنایی این گونه مالکان در این ایالت در قیاس با دیگر ایالات و ولایات می گوید. او می نویسد این دهقانان ناراضی ، خودکفا بودند؛ روستایشان “برونگرا” بود و با سایر شهرها و حتی روسیه، مبادلات کالایی داشتند؛ تراکم جمعیت و میزان سواد در این ایالت، بیش از دیگر ایالات بود و مردم سطح زندگی بالاتری داشتند (آبراهامیان، ۱۰۲-۱۰۱) و به همین دلیل، از دولت مرکزی مطالباتی جدی تری داشتند. “جنبش جنگل” بازتابی از این مطالبات اقتصادی ـ اجتماعی بود که با حمایت وسیع روستاییان گره خورده بود. “آبراهامیان” این جنبش را تنها جنبش روستایی در ایران عصر قاجاریه می شناسد و یکی از علل ضعف “انقلاب مشروطه” راهم همین فقدان جنبش های روستایی معرفی می کند. رهبری این جنبش را “میرزا کوچک جنگلی” به عهده دارد که سخنگوی طبقه ی متوسط ( مالکان ، تجار ، صنعتگران و روحانیان ناراضی ) است. منافع این طبقه اجتماعی ـ که از یک سو با استبداد، بی کفایتی و فساد دولت های ناپایدار مبارزه می کند و از سوی دیگر با مداخلات دو قدرت استعماری روسیه ی تزاری و انگلیس در همین ایالت مواجه است ـ با منافع طبقات پایین تر اجتماعی مانند کشاورزان و کارگران و پیشه وران، گره خورده است.
باری، آنچه از بازنمود رفتار سیاسی طبقه ی متوسط جدید و رعیت ناخشنود و انقلابی در رمان توصیف شده است ، توصیفی از مبارزه ی “جنبش گیلان” بر ضد مداخلات نیروهای انگلیسی در حیات فردی و اجتماعی مردم این سامان و ناخشنودی آنان از بی کفایتی دولت های وقت و به ویژه زمینه سازی برای تحمیل قرارداد ننگین ۱۹۱۹ به وسیله ی “وثوق الدوله” رئیس الوزرا است:
” حکومت نظامی به سختی هرچه تمام تر برقرار بود و هر روز دسته ای دستگیر شده به زندان می افتادند. اینان گناهی جز آن نداشتند که در مجلسی، جرأت کرده با قرارداد ابراز مخالفت کرده یا از رفتار قوای بیگانه و همدستانشان به شکایت برخاسته و اعمال دولت و از جمله زندانی ساختن مردم و آزادیخواهان را ” حکومت استبدادی ” خوانده بودند ” (ج۲ ، ۲۲۱) .
وصفی که نویسنده از اسرای رعیت طرفدار این جنبش پس از شکست آورده ، تأثیرگذار و دلالتگر است. ژاندارم ها و قزاقان، دستان هفتاد و چند تن از این اسرا را بسته مانند گله ای گوسفند می خواهند پای پیاده به “کلات نادری” تبعید کنند:
” دور تا دور این مردم فلک زده، دو رشته طنابی هم کشیده شده بود که چهار سرِ آن را چهار ژاندارم سوار در دست داشتند تا بدان وسیله ، مانع فرار محبوسین بشوند، هرچند آن بیچارگان ـ که دست هایشان بسته بود ـ اندیشه ی فرار را هم در سر نمی گذراندند ” (ج ۲ ، ۱۷۷-۱۷۶) .
نمود دیگری از رفتار سیاسی “طبقه ی متوسط” را در کنش سیاسی “روشفکران” باید سراغ گرفت. برجسته ترین شخصیت رمان در این زمینه “فرخ دقیق” است. او بزرگترین منتقد جامعه ی رو به تلاشی و فاسد قاجاریه در آخرین سال های حکومت پوشالی این سلسله است؛ جامعه ای که جز اقلیتی انگشت شمار ـ که منافع دربار و اشرافیت پوسیده ی آن را بازتاب میدهد و در شخصیت هایی مانند ” شاهزاده ک.” و “ف. . . السلطنه” نمود یافته اند ـ همگی خواهان تحولی اجتماعی ـ اقتصادی و ظهور “مُنجی” هستند. دکتر “حسین بشیریه” در باره ی نقش روشنفکران در “انقلاب مشروطیت” و رخدادهای سیاسی پس از آن در دو دوره ی “مجلس شورای ملّی” می نویسد:
” زمینه ی فکری انقلاب مشروطیت ایران، در نتیجه ی نشر عقاید روشنفکران اولیه آماده گردید. انجمن های روشنفکری مانند “فراموشخانه”، “مجمع ادمیّت”، “لژ بیداری ایران” و “انجمن ترقّی” به فعالیت فکری و عملی روشنفکران، سازمان می دادند. به علاوه، روشنفکران در آستانه ی انقلاب مشروطه، خواهان اصلاحات گسترده در نظام سیاسی و مالی و ارضی برای رفع اسباب عقب ماندگی ایران در مقایسه با غرب بودند. اندیشه های روشنفکران در این دوران، در ده ها روزنامه و خبرنامه انتشار می یافت. . . در مجلس اول، میان جریانات روشنفکری و سنتی، اختلاف اشکار پیدا شد و مسائلی چون “آزادی”، “برابری” و معنای “مشروطیت” و تقنین و حاکمیّت و رابطه ی دین و دولت و نقش علما در قانونگذاری در بین آن ها اختلاف انداخت.
” روی هم رفته قانون اساسی، عمدتاً تبلور آرمان ها و اندیشه های روشنفکران در زمینه ی حاکمیت ملّی و آزادی و برابری بود. همچنین اندیشه های اصلاحات ارضی و اقتصادی و سکیولاریسم فرهنگی و ناسیونالیسم باستانی و ضدیّت با روحانیت . . . ریشه در افکار روشنفکران عصر مشروطه داشت” ( بشیریه، ۱۳۷۸، ۲۵۹-۲۵۷).
شرکت فعالانه ی “فرّخ” در جنبش سوسیال ـ دموکراسی حزب کمونیست “بادکوبه” ـ که می شود او را “روشنفکر”
ی به نام “مرتضی مشفق کاظمی” نویسنده و اندیشمند مجلاتی چون ایرانشهر و نامه ی فرهنگستان در “برلین” به شمار آورد ـ به اتفاق ” رفیق” ی که “ج” نام دارد و می تواند سیمایی از ” حیدرخان عمواوغلی ” (تاری وردیف) تصور شود و “فرخ” را به این حزب معرفی می کند ـ نمودی از حضور روشنفکران چپ ایران در جنبش کمونیستی و کارگری وابسته به “دولت روسیه ی شوروی جوان” باشد. البته او نگاهی نقادانه به برنامه و اهداف این حزب دارد. با این همه ، این دیدگاه نقادانه مانع از این نمی شود که دست کم در یک مقطع زمانی معین با این جنبش انقلابی همکاری نکند:
” پهلوان تاریخ ما با وضعی که بلشویک ها در خاک روسیه پیش گرفته بودند، موافقت نداشت . البته او آرزو می کرد که جمعی مفتخوار از میان بروند و بین مردم ، یک برابری حقیقی برقرار شود؛ ولی حاضر نبود ببیند به جای کسانی که از بین رفته اند ، دسته ی دیگری بیایند و مردم فقیر و متوسط بار دیگر، دستخوش اغراض و امیال عناصر تازه به دوران رسیده ای بشوند. او البته با هر جنبشی که بتواند خارهای راه ترقی ، یعنی صاحبان افکار پوسیده و دشمنان آزادی و دانش را از میان ببرد، موافق بود . او می خواست موجباتی فراهم شود که ایرانی دیگر در برابر اروپایی، احساس حقارت نکند و ناچار نباشد بگوید نه تنها زنان هنوز در کشورش ناقص الخلقه خوانده می شوند و از کوچک ترین آزادی ها برخوردار نیستند ، بلکه مورد توهین و شماتت هم هستند . او البته هواخواه هر تحولی بود که ایران را تکان دهد و کشور کهن را در پیشرفت و ترقی بگذارد ” (ج ۲ ، ۲۱۸) .
چنان که از این عبارت برمی آید، جنبش انقلابی در “قفقاز” نه تنها معرّف حضور سیاسی طبقه ی متوسط جدید شهری یعنی روشنفکران است ، بلکه شرکت پنج تا شش هزار نفر داوطلب و آمادگی آنان برای ورود به “گیلان” به منظور برقراری “جمهوری سوسیالیستی گیلان” از شرکت فعالانه ی طبقه ی زحمتکش در جنبش انقلابی حکایت می کند (۲۲۵). تنها در همین رمان است که خواننده آشکارا می تواند پیوند میان “ظهور رمان” و “ظهور طبقه ی متوسط جدید شهری” و به ویژه “روشنفکران” را به طور همزمان دریابد.
اما “ظهور سواد” و ارتقای آن تا سطح آموزش عمومی و اجباری، شرط لازم برای خلق و مطالعه ی “رمان” در میان “طبقه ی متوسط جدید” است. از قرن هجدهم به بعد، طبقه ی متوسط با برخورداری از تنعّم مادّی، می تواند از کالایی فرهنگی به نام “کتاب” و “مجله” و “روزنامه” استفاده کند، زیرا “قدرت خرید” آن را دارد. همین تنعم به او امکان می دهد به سوادآموزی بپردازد و به دلیل نیاز به معرفت اجتماعی ، ضرورتاً ناگزیر است کتاب بخواند. “وات” در آغاز فصل دوم کتاب خود در باره ی پیوند میان “ظهور رمان” و “مطالعه ی عموم” در قرن هجدهم در انگلستان به کتاب “لسلی استفن” ۱۷ با عنوان ادبیات انگلیسی و جامعه در قرن هجدهم ۱۸ استناد می کند که گفته ما در این قرن شاهد ” پیشرفت تدریجی در میزان مطالعه می شویم که باعث پیشرفت ادبیات و سمت و سو دادن به آن می شود.” افزون بر این، “وات” ظهور رمان و ظهور روزنامه نگاری را از جمله ی نخستین عواملی می داند که باعث ترغیب خوانندگان به ادبیات شده است ” (۳۵). او البته تأکید می کند که شمار خوانندگان در میان طبقات اجتماعی پایین به شدت ناچیز بوده و با استناد به قول “بورک” ۱۹ از هشتاد هزار نفر اهل مطالعه از جمعیت شش میلیونی انگلستان در دهه ی نهم قرن هجدهم یاد می کند. او می گوید تیراژ کل روزنامه ها و مجلات ادواری در سال ۱۷۰۴، چهل و نه هزار و هشت صد شماره در یک هفته بوده است؛ یعنی از هر صد نفر شهروند در یک هفته، تنها یک نفر روزنامه و مجله می خریده است اما این رقم در سال ۱۷۵۳ به ۲۳۶۷۳ نفر در هر روز رسیده است و به عبارت دیگر، شماره ی خریداران روزنامه در نیمه ی اول قرن هجدهم، سه برابر شده است (۳۶). اما میزان فروش نسخه های کتابچه ای مانند رفتار دوستان ۲۰ نوشته ی “سویفت” ۲۱ در سال ۱۷۱۱، یازده هزار نسخه بوده و میزان فروش ملاحظاتی در مورد طبیعت
آزادی مدنی ۲۲ نوشته ی “پرایس” ۲۳ در سال ۱۷۷۶، شصت هزار نسخه در طی چند ماه بوده است ” (۳۶).
دکتر “علی تقی زاده” به طور مشخص از اقبال زنان انگلیسی از “رمان” یاد می کند و می نویسد:
” تکوین جامعه ی زنان، افزایش ثروت، تحصیلات اجباری و توسعه ی روزنامه نگاری، نقش بسیار مهمی در
ظهور و پیشرفت رمان انگلیسی به عنوان فرآورده ی رآلیسم داشت. زنان طبقات بالاتر جامعه ـ که اوقات فراغت کافی در خانه داشتند ـ به طور منظم به خریداران رمان تبدیل شدند، زیرا آنان طبعاً برای پُر کردن اوقات فراغتشان، به کتاب هایی برای خواندن نیاز داشتند. در این حال، خود وجود تحصیلات، به افزایش بیشتر مردان و زنانی انجامید که می توانستند رمان را به زبان نثر و گفتاری بخوانند. پیشرفت روزنامه نگاری ـ که خودش نتیجه ی تحصیلات اجباری بود ـ نه تنها باعث ارتقای شخصیت پردازی در رمان می شد، بلکه انتشار متوالی و مسلسل شماره های روزنامه و مجله، این امکان را برای خوانندگانی که داستان دنباله دار را می خواندند ، فراهم ساخت که رخدادهای داستان و فرجام کار شخصیت های رمان را هم دنبال کنند. این عوامل به اضافه ی اختراع صنعت چاپ، توسعه ی بهداشت عمومی، افزایش اوقات فراغت و پیشرفت حمل و نقل عمومی، باعث تحول رمان شد و آن را از یک وسیله ی ارتباطی متوسط آموزشی و فرهنگی نسبتاً خصوصی و محدود اجتماعی، به یک رسانه ی کاملاً همگانی ارتقا داد و همه ی این ها به نوبه ی خـــود، باعث ارتقا و غَنای هــرچه بیشتر رآلیسم در فرهنگ های غربــی گــردید ” (تقـــی زاده، ۲۰۱۴، ۱۶۳۸-۱۶۲۸) .
نشانه هایی در رمانِ مورد خوانش ما، هست که نشان می دهد برخورداری از سواد عمومی و تحصیلات متوسطه تا چه اندازه با نوع ادبی “رمان” می تواند پیوند داشته باشد. همین قراین، نیز نشان می دهد که ستیز میان سنت و تجدد تا چه اندازه در رمان، جدّی و مسأله ساز شده است. “ف… السلطنه” از این که “مهین” پوشیده از پدر و مادر “رمان” می خواند، خشمگین است. به نظر او، “رمان” چشم خواننده را باز می کند و او را با عوالم تازه ای آشنا می کند و انتظارات تازه ای برای او به وجود می آورد و به ویژه، خواننده را با “عشق و عاشقی” آشنا می کند:
” نمی دانم در عهد و زمان ما ـ که جز امیر ارسلان و اسکندرنامه و حسین کُرد شبستری کتاب هایی نبود، چرا هیچ صحبتی از عشق و عاشقی در میان نمی آمد. . . این ها، تمام تقصیر خودم است که مهین را در این “مدارس جدید” گذاشتم . . . آخر من ـ که رمان نخوانده ام و سواد درستی ندارم ـ چه عیبی دارم و چه چیزم کم و کسر است؟ من با همین معلومات،وکیل ملّت هم خواهم شد و حتی لیدرِ وکلا هم خواهم شد” (ج ۱، ۳۴) .
“شکوفه” مستخدمه ی نزدیک به “مهین” از رمان خواندن همیشگی و مرتب او به پدرش خبر می دهد :
” آقا ! من که سواد ندارم ولی آنچه می شنوم، از کتاب هایی است که در آن گفت و گو از عشق و عاشقی است . . . و می گویند خواندن آن ها، سواد انسان را هم درست می کند . . . بلی آقا ! همین است . او رمان می خواند ” (۳۳).
“علی رضاخان” ، “مستنطق شعبه ی ششم پارکه ی بدایت عدلیه” به عنوان شخصیتی که شغلی و سِمتی مهم در دادگستری دارد، خود “رمان” می خواند و با الهام از صحنه ای از همان رمان می تواند یادداشتی کوتاه را در قاب پلوی جاسازی کند و به محبس “شاهزاده ک.” بفرستد و او را به آزادی نزدیک خود، امیدوار کند:
” معلوم می شود هیچ وقت رمان و حکایت نخوانده اید. از این قبیل وقایع در عالم، زیاد روی داده و خیلی از مردم توانسته اند با
محبوسین . . . مکاتبه کنند. بنده خودم در کتابی خواندم در میان نان های قندی مثل مال خودمان برای محبوسین “باستیل” زندان معروف، کارد و طناب فرستاده بودند” (ج ۲ ، ۳۴۱-۳۴۰).
شواهدی تاریخی و فرامتنی، نشان می دهد که در سال های پایانی قرن سیزدهم، نشر اندیشه های مدرن از رهگذر ایجاد مدارس نو، روزنامه و مجله و اجتماعات فرهنگی تازه در کشور ما هم، شتاب بی سابقه ای یافته است و انقلاب مشروطیت، محصول طبیعی همین انتشار اندیشه های تازه ی اجتماعی بوده است. “آبراهامیان” در ایران بین دو انقلاب از گروهی از روشنفکرانی یاد می کند که در “تهران” به تشکیل “انجمن معارف” پرداختند :
” انجمن معارف. . . توانست در مدت کوتاهی (از زمان تشکیل تا انقلاب) ۵۷ دبیرستان خصوصی در تهران دایر کند. شخصیت مهم کتابخانه و انجمن، واعظ برجسته، حاج میرزا نصرالله ملک المتکلمین بود. ملک المتکلمین، یکی از همکاران پیشین سید جمال [الدین اسدآبادی] و از طرفداران سرسخت تمدن جدید بود. وی در مراسم گشایش یکی از مدارس جدید، منظور و احساسات یاران فرهنگ دوستش را چنین خلاصه می کند:
” فرق میان انسان و حیوان، به دانش است زیرا در پرتو علم است که انسان به رموز طبیعت راه یافت و به مقام توحید و خداشناسی نائل گشت. . . از پرتو علم است که قهوه ی کهربایی و برق، جای چراغ پیه سوز و روغن کرچک را گرفت و ماشین های بخار و خطوط راه آهن . . . جای خر لنگ را اشغال کرد” (آبراهامیان، ۹۸-۹۷).
“آبراهامیان” آشکارا می گوید یکی از اعضای معروف “کمیته ی انقلاب” ـ که ” انقلاب مشروطیت” را هدایت می کرد ـ “سردار علی قلیخان اسعد بختیاری” بود که مدرسه ی جدیدی در اصفهان دایر کرد که به گفته ی خودش ” سایر خواتین می توانستند در آن به “مزایای مشروطیت و معایب استبداد” بپردازند (همان، ۱۰۱) .
نکته ای که در این میان نباید از یاد برد، این است که بسیاری از رمان های معروف پیش از انتشار به صورت “کتاب” ، پیشتر در “روزنامه” ها به صورت مسلسل و سریال انتشار می یافت و از آنجا که روزنامه ها شمارگانی زیاد و قابل اعتنا داشت، شماره ی خوانندگان “رمان” خیلی بیش از خریداران و خوانندگان ” رمان” ها بودند. چنان که گفته ایم، تهران مخوف نیز پیش از انتشار به صورت کتاب، در سال ۱۳۰۱ در روزنامه ی ستاره ی ایران به صورت پاورقی انتشار می یافت و خوانندگانی قابل توجه داشت. یکی بود، یکی نبود “جمال زاده” پیش از انتشار به صورت کتاب در سال ۱۳۰۰ در روزنامه ی معروف کاوه در “برلین” انتشار یافته بود و در ایران نیز خوانندگان قابل اعتنایی داشت. افزون بر این، همین روزنامه ها در قهوه خانه و مجامع عمومی از طرف یک نفر باسواد برای بیسوادان با صدای بلند قرائت می شد و به این ترتیب، گونه ای “سواد شفاهی” در همین “قهوه خانه” ها به وجود می آمد که به ارتقای شناخت عمومی شهروندان می انجامید و ما حتی از استقبال بی نظیر برخی از این روزنامه ها مانند نسیم شمال “سید اشرف الدین قزوینی” و صور اسرافیل با مقالات “میرزا جهانگیرخان شیرازی” و “علی اکبر دهخدا” در میان توده های بیسواد، آگاهی داریم. بنابراین، این واقعیت که ” تنها پنج درصد مردم ایران از نعمت سواد برخوردار بودند” (باریر، ۱۹۷۱، ۵) هرگز به این معنی نیست که تنها همین درصد ناچیز باسوادان با انواع ادبی و آگاهی های اجتماعی نو آشنا بوده اند. به نوشته ی “آبراهامیان” در همین منبع مستند و ارزنده، پس از گذشت شش ماه از انقلاب مشروطیت و مجلس قانونگذاری، ” شمار روزنامه ها و مجلات از شش به صد عنوان رسیده بود و اکثر آن ها عناوینی خوش بینانه، ملی گرایانه و تندرو داشتند: ترقی، بیداری، وطن، آدمیّت، اتحاد، امید، عصر نو” (۱۱۱). در یکی از شماره های صورِ اسرافیل، مطلبی نوشته شده که از نفوذ و بُرد این روزنامه در میان دهقانان و روستاییانی حکایت می کند که در املاک و اراضی متعلق به “شوکت الملک” بیرجندی کار می کرده اند و در حکم شکوائیه ای از او است. این که یک نفر روستایی خود یا به اشاره و راهنمایی کسی به دفتر روزنامه ای چنین معتبر نامه بنویسد و از ارباب خود شکایت کند، تازگی دارد و از آگاهی اجتماعی او خبر می دهد. مطابق نوشته ی “آبراهامیان” باشگاه “همّت” واقع در “بادکوبه” به رهبری یک آموزگار آذربایجانی به نام “نریمان نریمانوف” می توانست صد هزار نفر از کارگران شرکت نفت را در این شهر و دیگر شهرهای ایالت “قفقاز” زیر پوشش آگاهی اجتماعی ـ سیاسی قرار دهد (همان، ۹۹). این که پنج تا شش هزار نفر از اعضای همین حزب سوسیال ـ دموکراتیک به “گیلان” می آیند تا در کنار “میرزا کوچک جنگلی” بر ضد “دولت قرارداد” مبارزه کنند و خواب تصرف کل کشور را می بینند، به خاطر ترویج سواد عمومی اعضای این جنبش اجتماعی است و این که چند درصد اینان به راستی از زیور “سواد عمومی” برخوردار بوده اند، در درجه ی دوم اهمیت قرار دارد.
ما تا کنون به سه گونه “ظهور” ( ظهور رمان، ظهور سواد عمومی، ظهور طبقه ی متوسط ) و پیوند میان آن ها پرداخته ایم. با این همه، آنچه اهمیت بیشتری دارد، توضیح تفاوت میان “رمان” و “رمانس” است. از آنجا که نوع ادبی نخست، از دل نوع ادبی دوم بیرون آمده است، باید به تفاوت های بنیادین میان آن ها پرداخت.
تا پیش از وقوع “انقلاب مشروطه” آنچه از داستان زیر نام “ادبیات داستانی” در ایران نوشته می شد، “قصه” و “حکایت” بود که برخی از آن ها قابل مقایسه با نوع ادبی “رمانس” هستند. نخستین “قصه ـ رمانس” امیر ارسلان نام داشت که “نقیب الممالک” آن را مانند “شهرزاد” قصه گو هر شب بر قبله ی عالم، “ناصرالدین شاه” ، فرومی خواند. این کتاب، از دو بخش کاملاً متمایز تشکیل شده است: یک بخش به دنیای واقع نزدیک است که در وجه غالب در “فرنگ”، و یک بخش ـ که به اعتبار حجم افزون تر است ـ در همان عوالم “قصه” های قدیم اجنه، دیوان و عفاریت می گذرد و از این نظر، شباهت زیادی هم به هزار و یک شب “عبداللطیف تسوجی تبریزی” دارد. درواقع، امیر ارسلان،بازنویسی تازه ای از همان قصه ی قبلی نویسنده با عنوان ملک جمشید است که نویسنده و نقالِ درباری “سلطان صاحب قران” اندکی پیش تر نوشته است. شمس و طغرا نوشته ی “محمد باقر میرزا خسروی” به اعتبار “نوع ادبی” در وجه غالب “رمانس تاریخی” و تهران مخوف اصولاً “رمان” است . نوع ادبی “رمان” با “واقعگرایی” یا “رآلیسم” عجین است و از سوی دیگر، “رمان” درست در نقطه ی مقابل “رمانس” قرار گرفته که با جهان واقع و عصر مدرن، پیوندی تنگاتنگ دارد. بنابراین، شایسته است که سمت و سوی خوانش جامعه شناختی خود را با توجه به آرای ” وات” ، به مقایسه میان این دو “نوع ادبی” معطوف داریم.
- رمان رآلیستی، در “حال” زندگی می کند: به نوشته ی “وات” پلات های آثار حماسی دوره ی کلاسیک و
رنسانس، بر پایه ی حکایات و تاریخ های گذشته نوشته می شد. این گونه سنت گرایی ادبی بیش و پیش از هر چیز عرصه ی تعارض و ستیز “رمان” قرار گرفت، زیرا نخستین معیار نوع ادبی جدید، واقعیت و تجربه ی فردی شخص نویسنده بود؛ یعنی تجربه ای که نویسنده از روزگار خود کسب کرده بود ” (۱۳) . “وات” به همین دلیل، رمان را نوعی رسانه ی ادبی منطقی و محصولی فرهنگی به شمار می آورد که با نامش تناسب دارد، زیرا “رمان” به عنوان یک نوع ادبی با مسمّایش ـ که “نو” معنی می دهد ـ تناسب دارد و می افزاید کسانی چون “ریچاردسن” و “دفو” نخستین نویسندگانی بودند که پلات هــای داستانـــی خـــود را از “میتولــوژی” ۲۴ و “افســـانه” ۲۵ های گذشته نگـــرفتند؛ درست بر خلاف “چاسر” ۲۶، “اسپنسر” ۲۷ ، “شکسپیر” ۲۸ و “میلتون” ۲۹ که پلات های آثار خویش را از اسطوره های یونان و رُم گرفتند ” (۱۴) و این، در حالی است که رمان نویسان روزگاران بعد اگر هم می خواستند رمان تاریخی بنویسند و به گذشته ها رجوع کنند، هدفشان این بود که از “تجربه ی گذشته” ۳۰ به عنوان وسیله ای برای توجیه و تبیین “رخداد کنونی” ۳۱ بهره جویی کنند (۲۲).
همه ی قراین و شواهد در تهران مخوف نشان می دهد که این اثر، “پس زمینه ای تاریخی” دارد و درست به همین دلیل هم آنچه در رمان مطرح و توصیف می شود، بازتابی هنری از “تجربه ی فردی و کنونی” نویسده است. مطابق نوشته ی “بزرگ علوی” در تاریخ و تحول ادبیات جدید ایران (۱۳۸۶) “مشفق کاظمی” در فرانسه و آلمان پس از جنگ ، حقوق خوانده و سپس به خدمت وزارت خارجه درآمده و ابتدا سرپرست تشریفات شده و سپس تا جایگاه سفیری بالا رفته (علوی، ۱۳۸۶، ۲۳۲). آگاهی سیاسی او از اوضاع کشور و افزون بر آن، حضور فعال ادبی و اجتماعی او در نشریه ی ایرانشهر و نیز فرنگستان ـ که خود بنیانگذاری کرده بود ـ نشان می دهد که نویسنده ای است که در قبال آنچه در کشورش می گذرد، احساس مسؤولیت می کند. این احتمال که نویسنده ای به اعتبار موضعگیری سیاسی در قبال رخدادها و تحلیلش از آن ها به خطا رفته باشد، بعید نیست اما آنچه در آن تردید نباید داشت، ترسیم دقیق و جزء به جزء وضعیت اجتماعی ـ سیاسی ای است که در مقطع تاریخی کودتای سوم حوت ۱۲۹۹ رخ داده است. به چند عبارت زیر دقت کنیم تا دریابیم نویسنده چه اندازه به تفصیل و مستند در باره ی جمعی از محبوسینی می نویسد که به اشاره ی ” سید ضیاء الدین طباطبائی” رئیس دولت وقت بازداشت شده اند:
” هرچند مجمع [جمع] محبوسین جمع بود و از بیشتر مسؤولین وضع دلخراش مملکت نمونه ای بین خود داشت، اما گویی هنوز در نظر مردمی که از زمامداری آنان به تنگ آمده بودند، تعدادشان تکمیل نشده بود؛ چه در میان آنان همه ی عناصر بی بو و خاصیت و پیشروان جاهل و حکّام غدّار و نمایندگان مجلسِ بی علاقه به سرنوشت مردم و معاندین با معارف و دزدان خزانه ی مملکت و بالاخره هوچی های بازاری دیده نمی شدند.
” اما رئیس دولت ـ که به چنین اقدام خطیری دست زده بودـ چه گناهی داشت و چگونه می توانست بدون کمک و پشتیبانی ملت، دفع شر همه ی این طفیلی ها را و یکمرتبه از سرِ مردم بنماید؟ آیا ملت شش هزار ساله ، آماده ی فداکاری و جانبازی بود یا چون در یکی دو قرن اخیر ، دریوزگی را پیشه ی خود ساخته و نیل به همه ی آمال را از راه نذر و نیاز جست و جو می کرد ، به آسانی حاضر نمی شد به خود تکانی بدهد و هنوز هم نمی خواست بالاخره به این حقیقت اعتراف کند که خلاصی از آن روزگار ناگوار ، از جمله رنج و زحمت مسافرت با الاغ و گاری در قرن بیستم، جز به وسیله ی کار و دانایی میسر نیست؟
” طبعاً هیچ یک از محبوسین ، از وضع سخت و غیر مترقبه ای که پیش آمده بود، دلِ خوشی نداشت ؛ به خصوص که هر کدام، از یکی از لذات خود محروم شده بود: یکی صیغه ی شنگولش را ـ که هر شب چندین ساعت پایش را می مالید ـ در کنار نداشت و دیگری که معتاد بود، چون نمی توانست با خیال راحت تریاک خود را بکشد، هر دفعه دندان درد یا گوش درد را بهانه می کرد و به اتاق دیگر می رفت و شاهزاده ی کوتاه قد قدیم هم چون صورت حساب های بانک های لندن و منافع لیره را پیش چشم نداشت، متأسف بود” (ج۲، ۳۱۳-۳۱۲).
- به موضعگیری های درست یا نادرست نویسنده کاری نداریم اما در این نکته هم تردیدی نیست که نویسنده با هزار و یک رشته، به واقعیت اجتماعی و تاریخی زمان خود وابسته است. داوری های نویسنده ، “فردی” و ناشی از سطح آگاهی سیاسی و تجربه ی اجتماعی او است. در باره ی گذشته های دور، نمی نویسد و به قولی “به روز” است و از این که جای بسیاری از کارگزاران فاسد سیاسی را در “محبس نظمیه” ، “باغ سردار همایون” و “فرمانیه” خالی می بیند، متأسف و ناراحت است. همین “لحن” شکایت آمیز از چند و چون دستگیرشدگان، خود نشان می دهد که با واقعیت اجتماعی، برخوردی فردی، شخصی، تاریخی، رآلیستی و مشخص دارد.
- در دومین بند، نویسنده نشان می دهد که از آنچه در پشت پرده ی سیاست می گذرد، آگاه نیست. او به گونه ای نسنجیده ملت شش هزار ساله را مسؤول شکست دولت رادیکال می داند و آنان را به خاطر حمایت نکردن از رئیس دولت، می نکوهد. اِسناد “دریوزگی پیشه کردن” ملت” در یکی ـ دو قرن اخیر”، اسنادی بی وجه است. هنوز چهارده سال از انقلاب مشروطه خواهی مردم نگذشته که نویسنده، مردم را به بی قیدی و تن آسانی منسوب می کند. همین که “مشفق کاظمی” نمی داند که رئیس دولت و “رضاخان” نامزدهای ژنرال “ایرون ساید” ۳۲ هستند و هدف از روی کار آوردن “سید ضیاء” لغو قرارداد ۱۹۱۹ و ترغیب روس ها به عقب نشینی نیروهایش از “گیلان” است، خود نشان می دهد که نویسنده دارد برداشت فردی و شخصی خود را از اوضاع و احوال کشورش بازنمایی می کند. چنین است که حتی ناآگاهی سیاسی نویسنده از وضعیت سیاسی کشور، نشانه ای از “رآلیسم” ی است که در “رمان” بازتاب یافته است.
- در سومین بند متن نقل شده، نویسنده از اندوه و دل نگرانی های محبوسین می نویسد. “لحن” ۳۳ خشمگین و کینه توزانه ی نویسنده، از انزجار او از رجال خیانت پیشه، محافظه کار و فاسد قاجاری حکایت می کند و موضع “فردی” و “شخصی” و “سیاسی” او را در قبال کسان و طبقات خاصی در حاکمیت نشان می دهد. اینک به این شاهد در ” قصه ـ رمانس” امیر ارسلان دقت کنیم که چه اندازه با سمت و سوی “رمان” مورد قیاس ما تفاوت دارد!
” پشت سام خان از صلابت آن شیر صولت لرزید. نعره برآورد: ای پسر ساده! تو را چه حد آن که ده سالار مرا در میدان بکشی؟
ارسلان گفت: حرام زاده! بیا که تو را هم پهلوی ده سالارت بفرستم.
سام خان گفت: پسر! مرا حیف می آید که تو در زیر شمشیر من کشته شوی. بیا رکاب مرا ببوس؛ ساقیگری مجلس مرا اختیارکن تا از کشتن تو بگذرم.
همین که امیر ارسلان این کلمات را شنید، گویا کندند نُه گنبد نیلگون سپهر مینا فام را و بر کلّه اش کوبیدند. صورتش چون طبق لعل برافروخت و موهای بدنش راست ایستاد.
ز غیرت رُخَش آن چنان برفروخت که خورشید در چرخ چارم بسوخت
گفت: بس کن حرام زاده! سرت بر گردنت زیادی کرده؟ تو سگ کیستی مادر به خطا که چنین حرف ها از دهنت بروز کند؟ سام خان شمشیر آبدار کشید و گفت: بگیر از دست من که مادرت را به عزایت می نشانم.
امیر ارسلان، سپر فراخ دامن بر سر کشید که سام خان برق تیغ از غلاف ظلمت بیرون کشید و از آن سرِ میدان، های های کنان رسید . دست و شمشیر را بلند کرد که بزند، ملک ارسلان سپر را به مُهره ی پشت انداخت. پنجه ی پلنگ آسا را انداخت و بند دست سام خان را گرفت. یک شمّه زور زد. پنج انگشت سام خان چون پنج خیار، راست ایستاد. تیغ را جبراً و قهراً از کفش بیرون کشید و زد به فرقش. وقتی دو لشکر خبردار شدند که برق تیغ از تنگ مرکبش جَستن کرد. مرد و مرکبش چهار پاره شدند. لشکر فرنگ همین که سردار خود را کشته دیدند، از جا درآمدند” ( نقیب الممالک، ۱۳۷۸، ۴۰) .
- ضد قهرمان ۲ مطابق قراردادهای “رمانس” و “قصه” مظهری از نادانی، ترس، گزافه گویی و بی دست و پایی است. با آن که “امیر ارسلان” ده تن از سرداران نام آور او را کشته، هنوز “سام خان” فرنگی حریف نیرومند را “ساده” یا کسی می داند که هنوز خط (موی و ریش) بر صورت ندارد وبا این که به گفته ی راوی از ترس بر خود بیمناک شده و می لرزد، می گوید تو هنوز در این حد نیستی که ده سالار مرا بکشی. از این گفته، البته حماقت می بارد اما به دقت دانسته نیست که چرا چنین شخصیتی نادان، ترسو و بی کفایت به فرماندهی سپاه فرنگ منصوب شده است. از سوی دیگر، اگر این سردار به راستی نادان، ترسو و بی کفایت است، چرا در حمله ی پیشین خود به کشور “روم” ( بیزانس، کشور عثمانی) پیروز شده و سالیان دراز از طرف پادشاه فرنگ “پطرس فرنگی” بر سرزمین تصرف شده حکومت کرده است؟
- در برابر، “قهرمان” ۱ بر پایه ی همان قراردادهای چیره بر نوع ادبی “قصه” و “رمانس” به دلاوری، بی باکی، کفایت و کاردانی به نام است. او با آن که هجده سال بیش ندارد، با شمشیر چنان ضربه ای بر فرق دشمن می کوبد که سوار و اسب را با هم به دو نیم می کند. طبعاً با کشته شدن سردار، قشون طبق همان قراردادهای نوع ادبی “رمانس” بی درنگ روحیه ی خویش را باخته شکست می خورند. در این گونه نبردها، سپاهیان چندان نقشی در تعیین سرنوشت جنگ ندارند. وجود قهرمان رمانس و قصه برای شکست هر دشمنی، کفایت می کند. “رمانس” در “حماسه” ریشه دارد و قهرمان (شوالیه ، شهسوار) نقش و رفتاری مانند پهلوان حماسه دارد. رجزخوانی در میدان جنگ در اثر حماسی و قصه و رمانس، مشترک است. تنها کافی است خواننده یک بار و برای همیشه نخستین شاهکار رزمی قهرمان را ببیند تا از آن پس تا پایان داستان، سرنوشت جنگ ها و قهرمانان و ضد قهرمانان را پیش بینی کند. در قصه و رمانس، شخصیت ها، قالبی و کلیشه ای اند و همه چیز و کس، قابل پیش بینی و شناخت است.
- قصه ی “امیر ارسلان” ، نتیجه ی تجربه ی فردی “نقیب الممالک” نیست. آنچه او می نویسد، ساخته و پرداخته ی ذهن نقالانه ی او است. او در خلق قهرمان، به خصوصیاتی در وی می پردازد که دلخواه شنونده (ناصرالدین شاه) است. اگر بیتی از شاهنامه شاهد می آورد، به این دلیل است که از طبع شعری مخاطب، آگاهی دارد. اگر واژگانی سخیف و دشنام هایی رکیک بر زبان قهرمان و ضد قهرمان می نهد، به خاطر این است که همین دشنام ها پیوسته چون نقل و نبات بر زبان قبله ی عالم، روان است. نقل چنین قصه هایی، زبانی “نقالی” می طلبد و تردیدی نیست که “نقیب الممالک” به عنوان نقال و داستانگوی دربار، از کلیشه های نقالی نیز نیک آگاه بوده است. در این بند، زبان قهرمان و ضد قهرمان و راوی، همسان است؛ درست بر خلاف زبان “رمان” که هر شخصیت با زبانی خاص خود ـ که از شخصیت فردی او حکایت می کند ـ سخن می گوید. “امیر ارسلان” فرمانروای “روم” است و طبعاً باید زبانی سنجیده، متین و والا داشته باشد، اما بر خلاف انتظار و اصول، بسیار بددهن، جِلف و سبکسر است. هیچ چیز قهرمان و ضد قهرمان، به آدم نمی ماند. رمانس، نوع ادبی مورد پسند درباریان، تبار و خانواده های توانگر و باسواد و شیفته ی عشق های خیال انگیز و سلحشوری های قهرمانان شیفته سار روزگاران بزرگ زمینداری پیش از نظام سرمایه داری است.
- رمان رآلیستی، زمان و مکان یا فضایی معیّن دارد: “وات” می گوید “مکان” در انواع ادبی پیش از “رمان” به شدت “کلّی” ۱ و “پا درهوا” ۲ بود، همان گونه در تراژدی و کمدی و رمانس. او از قول دکتر”جانسن” ۳ می گوید حتی “شکسپیر” هم کوچک ترین توجهی به فاصله های زمان و مکان نداشت. به نظر “وات”، “دفو” از نخستین نویسندگانی بود که کلّ روایتش را دیداری و تصویری ۳۴ می کند تا آن جا که محیط موردِ توصیف، کاملاً واقعی و فیزیکی می شود مانند کروزوئه ۳۵ و مول فلندرز ۳۶ که به محیط خود خیلی بیشتر وابسته اند تا شخصیت های داستانی پیش از او (۲۶). به عبارت زیر دقت کنیم که ابعاد زمان و مکان چه اندازه به دقت توصیف شده است!
” ساعت شمس العماره، زنگ پنج بعد از ظهر را زد. باد سردی می وزید. در کف خیابان های تهران، اثر کمی از گل و لای دیده می شد. بیشتر مغازه های خیابان لاله زار بسته بود. دیوارهای خیابان را اعلان های نمایش های گوناگون، پوشانده بود و عنوان هر کدام از جمله ” اصلی و کرَم ” و “آرشین مالان” جلب توجه می کرد. با وجود سردی هوا، جمع نسبتاً زیادی از مردم به گردش روزانه می پرداختند و در دو طرف خیابان، پایین و بالا می رفتند. در این میان، یکی از آنان از رفیق خود پرسید:
ـ فردا شب به نمایش خواهی آمد و به یتیمان اداره ی تحدید تریاک ، کمک خواهی کرد؟
ـ معلوم می شود عقل تو هم کم شده است. آقاجان! شب و روز زندگی من و تو، تئاتر است . دیگر نمایش را می خواهیم چه کنیم؟ وانگهی، پول گزاف هم دادی و بلیط خریدی . از کجا معلوم است که به مصرف خودش برسد؟ به علاوه تا کی باید رقص مردی را در لباس زنانه دید؟
در جلو درِ گراند هتل ، تنها مهمانخانه ی معروف تهران، نزدیک غروب آن روز ، دوم ماه حوت ۱۲۹۹ چند نفری گرد هم ایستاده و سرگرم گفت و گو با هم بودند. یکی از آنان ـ که اندام بلندی داشت و ته ریشی برای عوام فریبی گذارده بود ـ به دیگری ـ که از جهت هیکل تا اندازه ای از قواره خارج و تنومند بود ـ می گفت:
ـ خوب ، نفرمودید امشب پول ها را چه خواهید کرد؟
ـ چه خواهم کرد؟ همان کاری که اعیان و اشراف و شاهزاده ها و دوله ها و سلطنه ها خواهند کرد. به علاوه من چه دارم که از آمدن قزاق ها بترسم؟ اگر بلشویکی هم می شود، بشود و این چندر قاز را هم ـ که به زحمت زیاد با کرایه دادن اسباب جمع آوری کرده ام ، بردارند و ببرند ” (ج ۱، ۴-۳).
- نسل پیش از انقلاب ـ که گذرش به “میدان توپخانه” و خیابان “شمس العماره” و “لاله زار” افتاده باشد ـ خوب می داند که چنین نام ها و خیابان هایی، چگونه بوده اند و یک نسل پیش تر ـ که در آغاز قرن می زیسته اند یا از نسل پیش کسانی که فیلم هایی قدیمی مانند “کارآگاه علوی” و “هزاردستان” را دیده اند ـ از تنها هتل بزرگ و اعیانی تهران با نام “گراند هتل ” یا تئاترهای راسته ی “خیابان لاله زار” آگاهی دارند و می دانند نویسنده ـ که کتاب خود را نخستین بار در ۱۳۰۱ به صورت پاورقی در روزنامه ی ستاره ی ایران منتشر ساخته است ـ چه اندازه دقیق به توصیف زمان و مکان رخدادهای رمان پرداخته است! او از رخدادی تاریخی در شب پیش از کودتای سوم اسفند (حوت) ۱۲۹۹ شمسی یاد می کند که قرار است هنگ قزاق به فرماندهی “رضا خان میرپنج” از “کرج” به “تهران” آمده، پایتخت را اشغال نماید و دولتی تازه به ریاست “سید ضیاء الدین طباطبائی” روی کار بیاید.
- بسته شدن مغازه ها در ساعت پنج بعد از ظهرـ که تازه اول رونق بازار و ساعت رفت و آمد در این منطقه ی پرجمعیت و مدرن پایتخت است ـ به خاطر هراس مغازه داران از شنیدن خبر ورود نیروهای قزاق یا شایعه ی آمدن “بلشویک” های “گیلان” به پایتخت است. در این هنگام هرکه داشته ای فراهم آورده، نگران اندوخته ی خویش است و به همین دلیل، می کوشد آن را از بیم تصرف و غارت مهاجمان ناشناس، پنهان دارد.
- هوای نسبتاً سرد آخرین ماه زمستان، از میزان رفت و آمدها کاسته و “سَرخوردگی مردم” ناشی از اوضاع
و احوال سیاسی ناگواری است که بر حیات اجتماعی و سیاسی کشور، چیره شده است.
- مخاطب گوینده صحّت این شایعه را که گویا پول خرید بلیط اعانه برای یتیمان اداره ی تحدید تریاک به مصرف می رسد، قبول ندارد و نشان می دهد که نسبت به این گونه تصمیمگیری های دولتی ، بی اعتماد است؛ به ویژه که عواید ناشی از توزیع انحصاری تریاک این اداره، یکی از منابع مهم درآمد دولت بوده و میزان سوء استفاده در آن ـ چنان که سپس خواننده درخواهد یافت ـ چشمگیر بوده است.
- مخاطب ـ که معلوم می شود شخص دانا و مجرّبی است ـ از رفتن به تئاترهایی که در آن ها، مردی با لباس زنانه می رقصد ـ خسته شده است و چنین جاهایی دیگر برایش جلوه ای ندارد.
- در گفته های مخاطب ـ که گویا “کرایه چی” است ـ تناقضی هست: از یک سو ادعا می کند چیزی ندارد که به چنگ قزاق ها و بلشویک ها بیفتد و از سوی دیگر، می گوید اندوخته ی خود را مانند “دوله ها” پنهان کرده است. به هر حال ، توصیف زمان، مکان و به ویژه گفتار و کردار مردم به گونه ای مشخص و شفاف ،فضای چیره بر داستان را در مقطع کودتا به دقت توضیح می دهد و این، ویژگی برجسته ی “رمان” است.
اینک دیگر بار به سراغ امیر ارسلان می رویم تا ببینیم “فضا” (جمع میان “زمان” و “مکان”) ی چیره بر “رمانس” یا “قصه” چه اندازه با رمان پیشین متفاوت است:
” دختر گفت: جوان! من یقین دارم که امیر ارسلان رومی، تو هستی. برای این که سوای امیر ارسلان، محال است پای احدی از بنی بشر به “این سرزمین” برسد. . . جوان! بدان که من دختر پادشاه این شهرم. این خاک، ” مملکت جان” است و ما طایفه ی “جان بن جان” هستیم . پدر من، اسمش ” ملک جان شاه” است. برادری دارم که در “رُبع مسکون” خدا صاحب شمشیری چون او خلق نکرده است. اسمش “مَلک ثعبان” است. تمام اهل “این مملکت، شیرپرستند.” در حوالی این شهر، قلعه ای است و حرامزاده ساحری در آن قلعه است. نمی دانم چه سرّی است که به صورت “شیر سیاهی است که به زبان فصیح سخن می گوید.” تمام مردم، او را خدا می دانند و “شیر گویا” را می پرستند. در این خاک، جز من و این ده نفر دختر ـ که کنیزان محرم من اند و فرهاد غلام ـ یک نفر مسلمان نیست. من سه سال است مسلمان شده ام و خدا را می پرستم. در این سه سال، شب و روز عبادت خدای نادیده را می کنم” ( نقیب الممالک، ۱۳۷۸، ۴۳۰).
- چنان که از گفته ی “دختر” برمی آید، نام سرزمینی که “امیر ارسلان” به آن پا نهاده، “مملکت جان” نام دارد. او و خانواده اش از “طایفه ی جان بن جان” اما از نوع “اجنه ی مسلمان”هستند که در قرآن هم به اعتبار اعتقادی، به وجود نوعی از اجنه ی مسلمان اشاره شده اما این که در کجا زندگی می کنند، دانسته نیست. بنابراین، می شود فهمید که در “قصه” و “رمانس”، مکان به معنی دقیق جغرافیایی اش ـ که امروزه از آن آگاهی دقیق و مستندی داشته باشیم ـ وجود خارجی ندارد و زاده ی تخیل نویسنده و راوی است.
- این که به راستی “امیر ارسلان” و این دختر و برادر غیور و شجاعش در چه زمانی می زیسته اند و چگونه می توان تاریخ سلطنت این آدمیان و اجنه ی مسلمان و کافر و بت پرست را مشخص و تعیین کرد، بی فایده است .
- تصور این که در شهری ناشناخته “شیر”ی به زبان فصیح سخن بگوید و مردم او را به هر دلیل خدا تصور
کنند، از محالات است. اطلاق صفت “ساحری” به “شیر” سیاه و گویا، بر ابهام داستان می افزاید و خواننده را از واقعیت، دور می کند.
- تصور این که دختری با کنیزاتش تنها ساکنان مسلمان “مملکت جان” هستند و از عبادت “شیرگویا” خودداری کرده و پس از گذشت سه سال هنوز شناخته و شناسایی و به مرگ محکوم نشده اند، نیز با عقل سازگار نیست. در “رمان” نویسی امروز می گویند چنین قصه ای فاقد “پیرنگ” یا روابط علت و معلولی است. این که تا کنون پای “بنی بشری” مانند “امیر ارسلان” به “مملکت جان” نرسیده، بر ضعف “پیرنگ” این نوع ادبی دلالت می کند و نوعی از “تناقض” در “قصه” به وجود می آورد. در این حال، معلوم می شود که “امیر ارسلان” هم به عنوان “بنی بشرغیرمتعارف” دست کمی از “شیر گویا” ندارد. همه چیز و کس در این توصیفات، غیر طبیعی، موهوم و خیالی می نمایند.
- ما در نوع ادبی “قصه” و “رمانس” چیزی از حیات فردی و اجتماعی واقعی خود نمی بینیم؛ گویی به جهانی فارغ از علیّت و عقلانیت و موهوم پا نهاده ایم که کوچک ترین پیوندی با جهان مادّی و واقعی ما ندارد. باور به وجود سرزمین “اجنه” ای که در آن، برخی به خدا اعتقاد دارند و برخی بتی از جنس “شیر گویا” را می پرستند که ساحر هم هست، در قلمرو جغرافیای جهان و دنیای مادّی و واقعی ما نمی گنجد. چنین دنیایی پیش از این که “محاکاتی” از جهان عین باشد، “تقلیدی ناشیانه از جهانی ذهنی و عقیدتی بر پایه ی کتاب های دینی است. ایگلتون” می نویسد: ” رمانس، سرشار از شگفتی ها است؛ در حالی که رمان مدرن، چیزی جز طرح مسائل دنیوی نیست. رمان به ترسیم سیمای جهانی دنیوی و تجربی می پردازد و با نوع ادبی “رمانس” ـ که به طرح مسائل اسطوره ای و متافیزیکی می پردازد ـ فرق دارد. رمان، بر فرهنگ تأکید می کند نه بر طبیعت و امور غیر طبیعی. رمان، تنها به اموری اعتقاد دارد که لمس شدنی و قابل چشیدن و لمس کردنی باشد. رمان، ما را با تاریخی در حال تغییر، مشخص و بازـ پایان ۳۷ آشنا می کند؛ نه مانند رمانس به جهانی نمادین و بسته. زمان و روایت از جمله عناصر ذاتی رمان است. در حال حاضر، کمتر چیزی را می بینیم که ثابت و پابرجا باشد. هر پدیده ای، حتی خویشتن ما، به ریشه های تاریخی اش وابسته است. رمان، یک نوع فورم و نوع ادبی است که مشمول تحول تاریخ می شود” (ایگلتون، ۲۰۱۱، ۳-۲).
- در رمان، تقوا فضیلتی شکست خورده است: “وات” در مقایسه میان “رمان” و “رمانس” می نویسد:
” در آثار ادبی و عاشقانه ی پیشین، تقوا اصلی است که زنان به شدت از آن پیروی می کنند اما در رمان، کلاریسا هارلو (۱۷۴۸-۱۷۴۷) نوشته ی “ریچاردسن”، تقوا فضیلتی شکست خورده است” (۱۷۵).
اینک به “رمان” تهران مخوف بازمی گردیم تا ببینیم پس از آن که “فرخ” محبوب خود “مهین” را از نیمه راه قم ـ تهران دزدید و به روستای “اوین” آورد، شب را چگونه بر خود و معشوق خوش کرد:
” مهین که این صدا [ لرزیدن فرخ از هوای سرد اتاق ] را شنید، سخت مضطرب شد. مگر ممکن بود او راضی شود که فرخ از سرما بیمار گردد و خود در بستر نرم و گرم خفته باشد؟ نه عاطفه ی جنس لطیف و نه احساسات عاشقانه اش ، چنین اجازه ای را نمی داد. . . چه شد و چه گفت و گویی بین آن دو در آن لحظات رد و بدل گردید، پوشیده ماند . همین قدر می دانیم که بعد از ربع ساعتی آن دو وجود در کنار هم در آن تنها رختخواب ، آرمیده بودند . . . مدتی بدین منوال گذشت . بالاخره در آن شبی که خواب در چشمان فیروزه گون مهین وارد نشد، الهه ی عشق با چهره ی خندانی ـ که حکایت از کامیابی اش می نمود ـ ساعتی در آن اتاق محقر دهاتی نزول کرد و بال و پر آراسته ی خود را بر روی سرِ آن دو دلداده گستراند” (ج ۱، ۲۴۲).
نتیجه ی این همخوابگی، بارداری “مهین” و افتادن از چشم خانواده ی سنتی و حرامزاده دانستن نوزاد او است (همان،۳۶۰). با این همه، “مهین” خود را به خاطر تسلیم شدن به “فرخ” نمی کوهد. او بر این باور است که “عشق” تنها ضامن و شرط برقراری ارتباط با مرد دلخواه است و قراردادهای شرعی و عرفی جامعه را قبول ندارد :
” مگر مهین هم می توانست پسرش را طبق نظریه ی مادرش، حرام زاده بداند؟ عقد او و فرخ با رشته های محکم و قوی تری بسته شده بود و علاقه ی طبیعی آن دو دلداده به یکدیگر، نیازی به شهود و ثبت نداشت” (ج ۱، ۴۶۴).
این عبارت شاهد، از نکته ای مهمتر پرده برمی دارد. “مهین” سنتی نمی اندیشد و “فرخ” نیز در رفتار عاشقانه و جنسی خود، آگاهانه عمل می کند. وقتی “مهین” درمی یابد که صاحبخانه ی روستایی در “اوین” تنها یک دست رختخواب در طبقه ی دوم خانه ی خود دارد، نمی تواند “فرخ” را لرزان و سرمازده رها کند. پس او را به بستر خود می خواند. این گونه نگاه به مسائل فردی، نشان می دهد که جامعه در حال تحول است و آنان که از زیور تحصیلات متوسطه ی جدید برخوردار شده اند، دیگر مانند پدران و مادران بیسواد یا کم سواد خود نمی اندیشند. برداشت آنان از ازدواج، با تلقی پدر و مادرشان تفاوت دارد و برای خود گونه ی از آزادی در رابطه ی عاشقانه دفاع می کنند که در آن، رابطه ی عاشقانه با رابطه ی جنسی همراه است و آن را بر خود گناه نمی شمارند و فرزند خود را مانند پدر و مادر عقب مانده شان “حرامزاده” نمی خوانند. این، کم ترین دستاورد انقلاب مشروطیت در ترویج فردیت گرایی و ارتقای آگاهی اجتماعی است. نویسنده آشکارا در کنار “مهین” است و از تلقی او دفاع می کند و می گوید رابطه ی عاشقانه، نیازی به ” شهود و ثبت ” در دفترخانه ی رسمی ندارد.
آثار “ریچاردسن” نیز، محصول طبیعی جامعه ای سرمایه داری و صنعتی است که دیگر باورهای نهادهای سنتی و کلیسایی قرون وسطایی را قبول ندارد و به همین دلیل، رفتار جنسی شخصیت های زن و تلقی آنان از ازدواج نوعاً جدید و سنت شکنانه است. “وات” در کتاب خود، به گونه ای مشروح به مسأله ی تلقی”پدرسالارانه” ۳۸ و نقش آن در جامعه ی پیشاـ سرمایه داری می پردازد و آن را در برابر “تلقی فردیت گرا” ۳۹ ی قرن هجدهم قرار می دهد )۱۴۲). او می گوید رمان های این نویسنده و امثال او نشان دهنده ی مرحله ی “گذار از معیارهای عشق درباری (عشق نهادینه شده، مقبول و اشرافی) ۴۰ به معیارهای عشق رمانتیک ( فردی، خود ویژه، بورژوایی ) ۴۱ است. به موجب “لایحه ی ازدواج” مصوّب سال ۱۷۵۳، ازدواج بیشتر، به “قراردادی مدنی بین افراد” ۴۲ شباهت دارد تا قراردادی سراپا قانونی و مذهبی (۱۵۰). “وات” تأکید می کند که “ظهور رمان ظاهراً با به وجود آمدن آزادی بیشتر برای زنان در جامعه ی مدرن، مقارن است” (۱۳۸) و بدین ترتیب، مسائل مربوط به زنان، بر غنای منابع ادبی می افزاید (۱۵۴) و رمان پملا عرصه ی کشمکش میان دو دیدگاه متضاد از “جنس” ۴۳ و “ازدواج” و ایفای نقش های “جنسیت” ۴۴ مذکر و مؤنث می شود.
“وات” می نویسد در نوع ادبی “رمانس” و آثار ادبی پیشاـ سرمایه داری و مطابق آموزه های “پوریتن” ۴۵ برقراری
هر گونه ارتباط جنسی پیش از ازدواج، “گناه” شمرده می شد و همه ی افراد به ویژه زنان می بایست در برابر خواست ها و کام های مربوط به جسم ، خویشتنداری اختیار می کردند. اما جامه ی قرن هجدهم نیاز داشت که از “تقوا” تعریف تازه ای ارائه شود (۱۵۷). “مهین” در آخرین لحظات عمر خود پس از زایمانش، می کوشد همین مفاهیم نوپدید را به پدر و مادر خود القا کند و از آنان بخواهد که در مورد رفتار خود نسبت به “فرخ” و نوزادش، تجدید نظر کنند: به “فرخ” احترام بگذارند و نوزادش را “حرام زاده” خطاب نکنند و به او گزندی نرسانند (۴۶۹).
اینک دیگر بار به امیر ارسلان بازمی گردیم تا نوع نگاه نویسنده و شخصیت اصلی “قصه” و “رمانس” را در قبال “جنس” مورد بررسی قرار دهیم که چه اندازه سنتی، اخلاق گرایانه و فاناتیک است! “امیر ارسلان” به حجله ی “فرخ لقا” آمده که ناخواسته و به اشاره ی پدر خود با “امیر هوشنگ” ازدواج کرده است. “امیر ارسلان” شوهر تحمیلی و رقیب عشقی خود را با شمشیر تباه کرده و اینک با “فرخ لقا” تنها شده است:
” پس از آن، دست در گردن ملکه کرد؛ چند بوسه ی آبدار از لبانش ربود و گفت: برو بخواب.
ملکه از گنبد کلیسا بیرون آمد و رفت در غرفه در میان بستر به استراحت خوابید” (۱۷۶-۱۷۵).
تفاوت میان دو نوع ادبی متفاوت “رمانس” و “رمان” را در تلقی نویسندگان و شخصیت های داستان، به خوبی می توان ردیابی کرد که یکی در روزگار “ناصرالدین شاه” و دومی در عصر “احمد شاه قاجار” نوشته شده است. در تهران مخوف، “فرخ” پس از مرگ “مهین” بر “عفت” دل می نهد؛ عشقی دو جانبه که “عفت” پس از مدت ها خویشتنداری، سرانجام فاش می کند و “فرخ” ـ که نتوانسته خود را از لطمه ی مرگ “مهین” ایمن کندـ سرانجام آن را می پذیرد و به احساسات بی شائبه ی “عفت” پاسخ می دهد:
” بوسه، طولانی تر شد. هر دو مقهور احساسات شدید خود بودند. پس هر دو هم احساسات درونی را به یکدیگر نشان دادند…”(۳۶۰).
- در رمان، احساسات به گونه ای جزئی و مشروح توصیف می شود: “رمان” تنها فورم ادبی است که با وجود
التزامش به “عینیت” و “امر واقع”، به وصف ذهنیات و نقد حال کسان داستان پرداخته می شود و از کلّی بافی در مورد پدیده ها ـ که خاص “رمانس” و “قصه” است ـ دور می گردد. اصلاً به باور “وات” ارزش رمانی مانند کلریسا هارلو، به خاطر پرداختن به “جزئیات امر” است تا آنجا که “فیلیدنگ” این رمان را به همین خاطر “عامیانه” ۴۶ توصیف کرد. “وات” می گوید آنچه “ریچاردسن” را با “دفو” متفاوت می سازد، این است که پرداختن به جزئیات در رمان “دفو” به توصیف “چیزها” محدود می شود؛ در حالی که “ریچاردسن” در توصیف “شخصیت ها” و احساسات و ذهنیات آنان، به ریزنگاری می پردازد (۱۷۶-۱۷۵).
در تهران مخوف پدر “مهین” علاقه ای به دیدارهای پیاپی دخترش با “فرخ” ندارد. بنابراین، او را ازمعاشرت با پسردایی اش بازمی دارد. “فرخ” تنها چاره را در نامه نگاری می یابد. در نامه ای کوتاه به دخترعمه ی خود می نویسد:
” محبوبه ی عزیزم! با یک دنیا افسردگی و اندوه، قلم در دست گرفته این چند سطر را می نویسم. دیدارت را خواستارم . به هر صورتی که می توانی، وسایل آن را فراهم کن تا بتوانم احساسات درونی خود را بعد از این پیشامد تلخ و فراموش نشدنی برایت تشریح کرده و با هم راه و وسیله ی دیدارهای آینده را پیدا کنیم. آن که تو را می پرستد: فرخ دقیق” (ج ۱، ۲۶).
با آن که این نامه و پیام کوتاه است، گویا و رسا است و به خوبی می تواند شوق “فرخ” را به دیدار دوست، نشان دهد. نامه ی عاشقانه ی پسری بیست ساله به محبوب هجده ساله ـ که پس از گذشت سه هفته به دلیل امتحانات دبیرستانی نتوانسته دخترعمه ی محبوب خود را ببیند ـ به شدت تأثیرگذار و در عین کوتاهی، ریزنگارانه است. به نظر “وات” هم حُسن رمان کلریسا هارلو این است که داستان به صورت “مراسله ای” یا نامه نگاری نوشته شده و در این نوع نگارش، نویسنده ی نامه به خوبی می تواند احساسات درونی خود را به گونه ای تجربی، فردی و مشروح بنویسد. این گونه نامه به جای این که عینی، اجتماعی و ناظر به جهتگیری عمومی جهانِ گذشته باشد، به شدت ذهنی، فردگرایانه و خصوصی است (۱۷۶). من برای مقایسه ی جزئی تر و دقیق تر “سخن دل شنفتن” این دو دلداده به عنوان یک مشخصه ی مهم در “رمان” و مقایسه آن با شیوه ی برخورد قهرمانان عاشق و مشابه در امیر ارسلان می خواهم بخشی از گفت و گوهای پنهان، آرام و عاطفه برانگیز این زوج را نقل کنم تا بر ارزش و اهمیت “ریزنگاری” در نقد حال کسان رمان، تأکید کرده باشم. دو عاشق پاکباز، در ساعت دو پس از نیمه شب بر بالای دیوار خانه و نردبان با هم راز می گویند:
” چند دقیقه بین این دو عاشق و معشوق جوان، به سکوت گذشت تا این که مهین لب باز کرده گفت:
ـ آه فرخ! نمی دانم سرانجامِ کار من و تو، چه خواهد شد. هیچ می خواهی بدانی برای چه این اندازه تو را در انتظار گذاردم؟
فرخ با اضطراب زیاد گفت: البته عزیزم، البته عزیزم می خواهم بدانم. بگو تا از صدای شیرین تو ـ که از هر سازی برای من نوازنده تر و روح افزاتر است ـ لذت ببرم.
مهین با حُزن تمام گفت: فرخ! خبر چندان خوشی ندارم و با این که می ترسم تو را آزرده سازد، ولی چه کنم؟ می بینم چاره نیست. باید بگویم زیرا آینده ی تو و من به آن، بستگی دارد.
فرخ یکمرتبه بی اختیار نزدیک تر به دیوار شده گفت: عزیزم مهین! با این گفته هایت مرا بی اندازه مشوّش کردی. زود زود محبوبه ی عزیزم بگو ببینم چه پیش آمده و چیست که این قدر در وجودت مؤثر واقع گردیده؟
مهین آهسته گفت: فرخ! قدری پیش تر بیا تا برای تو آنچه را واقع شده، نقل کنم.
فرخ آن قدر که ممکن بود نزدیک تر به دیوار شده دست های سفید مهین را ـ که از بالای دیوار به پایین دراز کرده بود ـ گرفته به زحمت نزدیک قلبش می رساند ؛ گویی می خواست بدین وسیله، آرامشی به خاطر آشفته اش بدهد” (۲۹-۲۸).
تصور می کنم همین اندازه نقد حال برای توضیح و اثبات کوشش نویسنده برای ریزنگاری در وصف مکنونات قلبی کافی باشد. اینک به امیر ارسلان بازمی گردیم تا ببینیم این قهرمان نامدار پس از چند سال جدایی از “فرخ لقا” چون در رختخواب در کنار هم قرار می گیرند، چه می کنند:
” امیر ارسلان برخاست و برهنه شد. ملکه هم برهنه شد. هر دو دست در آغوش یکدیگر کردند و چون جان شیرین همدیگر را تنگ در بر کشیدند و لب بر لب هم نهادند و به استراحت خوابیدند” (۶۴۲).
چنان که از همه ی این عبارت برمی آید، عاشقی و معشوقی که سال ها هم را ندیده و ماجراها بر آن دو رفته است پس از وصال و ازدواج، تنها رفتار عاشقانه ای که از خود نشان می دهند، بوسیدن و در آغوش هم خفتن است. نه راز و نیازی، نه شور و اشتیاقی، نه نقل خاطره و رخدادی، نه نگاهی از سرِ تأمل، نه پرسش و پاسخی و دریغ از گفتن یک کلمه ی عاشقانه. این گونه برخورد سرد و عاری از احساس، با دیدار قبلی آن دو به هنگام حضور رقیب، کوچک ترین تفاوتی ندارد. شخصیت در “رمانس” چیزی به نام “خود” ندارد؛ نه اندیشه ای، نه عاطفه و نه فردیتی. راوی (نقال) هم لزومی نمی بیند بیش از این، جلو برود و ترجمان احساسات عاشقانه ی آنان باشد، حتی اگر این جوان، سلطان “روم” و آن ملکه “شاهزاده ” خانمی باشد. معشوقه هم کلیشه ای است و باید حتماً همان جاذبه های رایج عصر و مورد نظر “قبله ی عالم” را داشته باشد؛ یعنی معشوق باید حتماً غبغب و سُرینی بزرگ و اندامی چاق داشته باشد و “امیر ارسلان” بارها در همین برخورد با آن غبغب (۶۴۲) و این سُرین (۶۱۰) اشارات عاشقانه دارد. همین کم مِهری و بی احساسی را قهرمان نامدار روم در راستای مادر خود دارد و در “فرنگ” چنان در لذت وصال خود به “ملکه” غرقه می شود که مادر خود را در “روم” از یاد می برد و مانند حکایت های هزار و یک شب تنها پس از به خواب دیدن مادرش، تازه یادش می آید که مادری پیر و مشتاق دیدار فرزند در سرزمین خویش دارد و عزم دیدار او می کند:
” شبی در خواب دید که مادرش لباس سیاه پوشیده است و می گوید: ای فرزند دلبند! تا کی من در فراقت گریه کنم و تو از احوالم خبر نداشته باشی؟ تو شب و روز به عشرت می گذرانی و نمی دانی که در فراقت هر روز به من، سالی می گذرد. از این می ترسم که در این غم بمیرم و جمال تو را، یک بار دیگر نبینم” (۶۴۸).
- رمان، زبانی ساده و بی پیرایه دارد: مطابق نوشته ی “وات” از اواخر قرن هفدهم، شیوه ای در بیان مقصود
به نثر به وجود آمده بود که برای رمان رآلیستی، مناسب تر به نظر می رسید. اساساً اغراض و نیات ذهنی رآلیستی رمان نویسان، زبانی می طلبید که با شیوه های مقبول نثر ادبی پیشین، متفاوت بود. این یک واقعیت بود که جنبش ادبی تازه ، به سوی نثر ساده و بی پیرایه حرکت می کرد تا بتواند با اهداف رمان رآلیستی تناسب داشته باشد” (۲۹). “وات” از دو گونه سبک در نثر داستان سخن می گوید: یکی زبان در “فرم ادبی” ۴۷ و دیگری زبان تنها به عنوان “کارکرد ارجاعی” ۴۸ (۳۰). زبان در فرم ادبی، سبکی نوشتاری، فخیم، شایسته ی مخاطبان درباری فرهیخته و نخبه گرا می طلبد که در “رمانس” محقَق می شود . زبان به عنوان “کارکرد ارجاعی” تنها به کار برقراری ارتباط اجتماعی می آید و ضرورتاً باید گفتاری، ساده و بی پیرایه باشد. “وات” به گفته ای از “جان لاک” استناد می کند که در مورد زبان “رمانس” مصداق دارد. “لاک” از “زبان متشخص” ۴۹ در “رمانس ” یاد می کند که مزین به آرایه های ادبی بوده است اما در “رمان” به خاطر انتقال و جهتگیری زبان از دربار به جامعه و از درباریان فرهیخته به توده ی خوانندگان کم سواد، ناگزیر به طرف سادگی می رود. “لاک” در “رمانس” گونه ای “سوءاستفاده از زبان” ۵۰ می دید ؛ یعنی هنگامی که زبان داستان، مزین و فنّی می شود تا تنها طبقات اشرافی را خوش افتد؛ در حالی که هدف زبان ، برقراری ارتباط جمعی و گفتمان اجتماعی است که تنها در زبان “رمان” نمود می یابد. “وات” این گونه زبان مردمی را در آثار “دفو” و “ریچاردسن” متبلور می یابد (۲۸).
تنها به عنوان یک نمونه، به این عبارت در تهران مخوف دقت کنیم که چه اندازه گفتاری، بی پیرایه و ساده و شایسته ی زبان “رمان” است و ضمناً یادمان هم نرود که این رمان، “نخستین رمان” در ادبیات داستانی معاصر ما است و گاه ناگزیر، وجود ناپختگی هایی در ان، کاملاً “طبیعی” است. “فرخ” نزد “علی رضاخان” رفته تا پس از افشای جنایات او، وی را برانگیزد تا “جواد” را از حبس نمره ی یک نظمیه آزاد کند و در مقابل، خودش و خانواده ی “عفت” از شکایت خود صرف نظر کنند. “علی رضاخان” می کوشد ثابت کند که این تهدیدها، بی فایده است:
” آقا! معلوم می شودفراموش کرده اید در کجا زندگی می کنید. مگر در این محیط ، این چیزها تازگی دارد که مرا تهدید می کنید؟ من اگر کاری کرده ام، از دیگران سرمشق گرفته ام . به علاوه، چه سند و مدرکی برای اثبات این ادعا و افتراهای خود در دست دارید؟ . . . به شما توصیه می کنم قدری به اطراف خود بنگرید. گویا فراموش کرده اید در کجا هستید و زیر چه آسمانی زندگانی می کنید. آقا! اینجا که اروپا و آمریکا نیست. آیا شما تصور می کنید با یک چنین کاغذی، می توان مرا محکوم کرد و صدمه ای به من وارد آورد؟ برای اطمینان خاطر شما می گویم نه تنها این کاغذ، بلکه هزاران سند مهم تر از آن، در این محیط کاری بر علیه امثال من نمی تواندبکند” (ج ۱، ۲۹۷-۲۹۶).
اینک به سروقتِ امیر ارسلان می رویم تا به وصف میدان نبرد و هیأت دلیران اشاره کنیم که با توصیفت رزم پهلوانان در شاهنامه تفاوت چندانی ندارد و زبان خود در غایت “تشخص” است:
” سام خان فرنگی سفارش زیادی کرد. داخل اردو شد و در سراپرده قرار گرفت و به خوردن و صحبت مشغول شد تا آن شب گذشت. روز دیگر ـ که قرص زرین آفتاب از پسِ این نُه حجاب بیرون آمد و شاه روم بر اورنگ آبنوسی قرار گرفت ـ سپاه انجم را یک تنه، منهزم ساخت.
تخت مرصّع گرفت [ . . . ] ملمّع بدن جَیب مرقّع درید یوسف گل پیـرهن
ساغر سیمین شکست ساقی زرین قدح پیکر پروانه سوخت شمع زمرّد بدن
در برآمدن آفتاب جهانتاب، سام خان فرنگی سر از خواب برداشت و هنوز نصف لشکر در خواب و نصف بیدار بودند که از دامنه ی بیابان، گرد خرمن خرمن بر فلک مینا رنگ بلند شد و صدای کوس و کرنا بر فلک رسید. برق برق سلاح دلیران، چشم خورشید را خیره کرد. سام خان فرنگی همین که علامت سپاه دید، دید پنجاه علم نشانه ی پنجاه هزار کس می آورند و جوانان و دلیران پرجرأت و جلادت دید که همه غرق دریای آهن و فولاد و جبّه و جوشن بر مرکبان باد رفتار تازی نژاد سوار، چون دسته ی گوگرد [= کبریت] تیپ و آراسته می آیند. در پیشاپیش سپاه زیر علم نصرت نشان، چشمش بر آفتاب جمال رستم دوران، امیر ارسلان افتاد که از نعل موزه تا میل ابلق، غرق دریای صد و چهارده پارچه ی اسلحه ی رزم است و بر مرکب کوه پیکر سوار، خورشید جمال ماه مثالش ، از زیر سلاح پرتوافکن دشت و صحرا شده است ” (۳۶-۳۵).
- نثر سرشار از تشبیه و استعاره و تناسب و تشخیص و گونه های اغراق است.
- نثر به شعر ـ که تنها دو بیت از آن را نقل کرده ایم ـ آراسته شده است.
- زبان نثر به انواع آرایه های لفظی از نوع تکرار، جناس و تلمیح، مزین است.
- رمان، گرایش فمینیستی دارد: “وات” می نویسد ” آیین مسیحیت و به ویژه پوریتن بر ذهنیتی استوار است که
در آن ، جهان اساساً “مرد محور” است و هر فردی باید در قبال ارزش های اخلاقی و اجتماعی خودش، احساس مسؤولت کند ؛ در حالی که در جامعه ی مدرن، یعنی از قرن هجدهم به بعد، با ظهور فردیت گرایی نه تنها گونه ای از “مناسبات خودمحورگرایانه” ۵۱ به وجود می آید که ما می توانیم در قهرمانان “دفو” ببینیم، بلکه تأکید بیش تری بر اهمیت مناسبات شخصی به وجود می آید که ویژگی مشترک میان جامعه ی مدرن و رمان است”(۱۷۷).
” بدبختی مهین در این بود که بیش از اطرافیانش خوانده و زیادتر از آن ها به رموز زندگی آشنایی پیدا کرده بود و به همین جهت نمی توانست مانند خواهران نادان و نخوانده اش ، دنیا و پیشامدهای آن را سطحی بنگرد و همه چیز را از تقدیر بداند . البته مهین، می دانست و معتقد بود که احترام و اطاعت از پدر و مادر در هر موقع، بر اولاد حتم و فرض است ، ولی در همان حال برای اطاعت به اوامر پدر و مادر ، حدودی قایل بود و او به هیچ وجه نمی توانست خود را حاضر کند مقدرات زندگی آتیه اش را یکجا و دربست، در اختیار و اراده ی و نظر پدر و مادر واگذارد ؛ به خصوص که به خوبی می دید پدرش می خواهد او را نردبانی برای رسیدن به هدف های مادّی خود قرار دهد و یگانه دخترش را، قربانی راه حرص و طمع خود کند ” (ج ۱، ۱۴۰).
اینک می توان این اندازه استقلال رأی و آزادی در انتخاب شوهر را با “فرخ لقا” در نوع ادبی “رمانس” مقایسه کرد که چگونه در برابر اراده ی پدر، تسلیم است و با کسی ازدواج می کند که حتی نامش را هم نشنیده است:
” فرخ لقا گفت: ای امیر ارسلان! تو به خیالت می رسد که پدرم به رضای من توجه دارد؟ به جان تو قسم که هفت شبانه روز است خون به جای اشک از چشم من می رود. پدرم به هیچ وجه من الوجوه، حرف مرا نمی شنود. آنچه لازمه ی سعی و اصرار بود در این که مرا به امیر هوشنگ ندهد، کردم؛ لیکن به جایی نرسید . . . وقتی شنیدم پدرم می خواهد مرا به امیر هوشنگ بدهد، رفتم به خدمتش ؛ گریه کردم؛ قسم خوردم که خود را می کشم. ابداً گوش به حرف من نداد و اذن عروسی داد” (۱۵۶).
- رمان، پیرنگ های سنتی را طرد و نفی می کند: “وات” می نویسد تا پیش از ظهور رمان، فرض بر این بود
که اصولاً طبیعت کامل و بی عیب و ایراد است و هیچ گاه هم تغییر و تحولی پیدا نمی کند. بنابراین، آثاری که بر پایه ی این باور نوشته شده اند، گویا “حامل گنجینه ی مسلمی از تجربه ی انسانی” ۵۲ هستند (۱۴). به نظر “وات” روابط عِلّی یا علت و معلولی ، ریشه در این اعتقاد فلسفی و علمی “دکارت” ۵۳ دارد که “من می اندیشم ، پس هستم” ۵۴ . این حکم، به این معنی است که در پسِ هر معلولی و مسبّبی، علتی و سببی را باید یافت. تا علم نتواند میان امور رابطه ای عقلانی، قابل توجیه و منطقی پیدا کند، به حقانیت و درستی آن نمی شود باور کرد. در رمان ـ که زاییده ی دوره ی عقلانیت و “روشنگری” ۵۵ است ـ باید میان گفتار یا کردار شخصیت داستان و علل و اسباب آن، پیوندی منطقی برقرار باشد. در “رمانس” چنین پیوندی، وجود ندارد، زیرا نویسندگان این نوع ادبی تا پیش از پیدایش این عصر برای حصول امری، به نیروهایی فراـ طبیعی باور داشته اند که هرچند علمی و منطقی نبوده ، باری مقبول ذهنیت مردم عصر بوده است. بیاییم یک نمونه ی یگانه را در دو نوع ادبی “رمان” و “رمانس” با هم مقایسه کنیم.
در تهران مخوف “فرخ” به عنوان “نایب دوم قزاق” وابسته به واحد “تهران” می خواهد در “کرج” خود را به “رضاخان میرپنج” معرفی کند. وقتی فرمانده لشکر قزاق، نام وی را می پرسد، می گوید:
” حالا محمد رضاخان نام دارم” (۱۰).
در این حال، خواننده هم مانند “رضاخان میرپنج” از این که “نایب دوم فرخ دقیق” خود را “محمدرضا خان” نامیده است، شگفت زده می شود و پیوسته مترصّد است ببیند چرا او خود را با این نام و عنوان معرفی کرده است. تا این که در پایانه های رمان متوجه می شود از وقتی که “فرخ” به روستای “احمدآباد” به عنوان یک نفر فراری و رعیت عادی در املاک مالک آن روستا کار می کند، روستاییان او را به این نام می خوانند و “فرخ” هم برای این که شناخته نشود، خود را با این نام به دیگران معرفی می کند (ج ۲، ۲۰۵). در این حال، خواننده این تغییر نام را طبیعی و “منطقی” می داند و کنجکاوی اش برطرف می شود و در آن، اشکالی نمی بیند. با این همه ـ چنان که پیشتر نوشته ایم ـ این رمان مانند امیر ارسلان زیر تأثیر رمان تاریخی کنتِ مونت کریستو۵۶ نوشته شده است و در این رمان هم “ادموند دانتس” ۵۷ ناشناس پس از فرار از زندان و دست یافتن به گنج قارونی خود، تغییر نام داده خود را “کنتِ مونت کریستو” معرفی می کند تا هم گذشته ی خود را از یادها ببرد، هم خود را به عنوان یک اشرافزاده معرفی کند . با این همه ، همین تغییر نام در امیر ارسلان، توجیه منطقی خود را پیدا نمی کند و خواننده سرانجام نمی فهمد این تغییر نام چرا باعث می شود کسانی مانند “شمس وزیر” و دیگران ـ که او را خوب می شناسند ـ هویت واقعی او را نشناسند و مدت ها در ناآگاهی باقی بمانند؛ به ویژه که حرکات و سکنات “امیر ارسلان” در هر دو بخش متقاوت رمانس، کوچک ترین تغییری نمی کند و شخصیت داستان ـ که هیچ گاه نمی تواند منش خود را تغییر دهد ـ چرا این اندازه اصرار دارد هویت خود را پنهان کند؟ فضای چیره بر “رمانس” به گونه ای است که اگر هیأت ظاهری شخصیت داستان، تغییر کرده باشد یا خود هویت خویش را پوشیده دارد، حتی “شمس وزیر” دانا هم دیگر نمی تواند او را بشناسد و اگر هم به خوبی او را به جا می آورد، به صرف انکار هویت شخصیت رمانس، قانع و مُجاب می شود.
“امیر ارسلان” با نام جعلی “فیروز” در شهری جادویی بر پاره دوزی وارد می شود که همان “شمس وزیر” است . “پاره دوز” ـ که رایزن “اقبال شاه” فرمانروای شهر پریزادان به نام “صفا” است و معلوم نیست چرا شغل پاره دوزی اختیار کرده است ـ حتم دارد که این تازه وارد، کسی جز “امیر ارسلان ” نیست. با این همه شخصیت داستان، همچنان هویت واقعی خود را پنهان می کند. من آنچه را از پیرنگ سست رمانس در متن هست، مشخص می کنم تا خواننده خود حدیث مفصل از این مجمل بخواند که در سرزمین پریزادان، همه چیز و کس تا چه اندازه جادویی و غیر قابل توجیه منطقی و عقلانی است !
” تو را به خدای هجده هزار عالم راست بگو و نام و نسب خود را از من پنهان مکن . . . تو را به جلال خدا آیا تو امیر ارسلان، پسر ملکشاه رومی نیستی؟ آه از نهاد امیر ارسلان برآمد. در دل گفت: “مرا از کجا شناخت؟” و گفت: پدر! به دین و آیینم قسم، من ارسلان رومی نامی تا به حال به گوشم نخورده است. . . امیر ارسلان از عقب پاره دوز به زیرزمین آمد. دید در وسط این زیرزمین، سگ سیاهی را بر چهارمیخ کشیده اند. تا چشم این سگ بر پیر پاره دوز افتاد، صدا برآوردکه: ای نامرد حرامزاده! چرا مرا نمی کشی؟ پیر به غیظ درآمد و گفت: مادر به خطا! تو را به زجری بکشم که مرغان هوا به حالت گریه کنند. . . پس پا را پس و پیش گذاشت و تازیانه را به دور سر چرخ داده چنان بر این سگ زد که فواره ی خون از جای تازیانه جستن کرد. . . صد تازیانه بر بدن سگ زد که سگ بیهوش شد. پاره دوز نشست ؛ خستگی درکرد. دو مرتبه برخاست . پنج مرتبه خستگی گرفت تا پانصد تازیانه بر این سگ زد. . .
امیر ارسلان با خود گفت: این سگ که زبان آدم می داند. بهتر این است که بروم از خودش بپرسم مگر تو چه کرده ای؟ . . . این سخن را که گفت، دید چشم های این سگ برگشت و گفت: مبادا فریب این جادوگر را بخوری ! مبادا بگویی امیر ارسلان هستم! ” (۳۴۰-۳۳۶)
۱. Gil Blas
۲. Alain Ronè Lesage
۳. The Adventures of Hajji Baba of Ispahan
۴. James Morier
۵. Picaresque Novel
۶. The Rise of the Noel: Studies in Defoe, Richardson and Fielding
۷. Ian Watt
۸. The English Novel: An Introduction
۹. Terry Eagleton
۱۰. Realism
۱۱. Romance
۱۲. Formal Realism
۱۳. Triple rise thesis
۱۴. Pamela
۱۵. Prohibitions
۱۶. Crusade for sexual reform
۱۷. Lesley Stephen
۱۸. English Literature and Society in the Eighteen Century
۱۹. Burke
۲۰. Conduct of Allies
۲۱. Swift
۲۲. Observations on the Nature of Civil Liberty
۲۳. Price
۲۴. Mythology
۲۵. Legend
۲۶. Chaucer
۲۷. Spencer
۲۸. Shakespeare
۲۹. Milton
۳۰. Past experience
۳۱. Present action
۳۲. General Ironside
۳۳. Antagonist
۳۴. General
۳۵. Vague
۳۶. Johnson
۳۷. Clarissa Harlowe
۳۸. Patriarchal attitude
۳۹.Individualist attitude
۴۰. Institutional, stylized, aristocratic
۴۱. Individual, particularized, bourgeois
۴۲.Civil contract between individuals
۴۳. Sex
۴۴.Gender
۴۵. Puritan
۴۶. Vulgar
۴۷. Literary form
۴۸. Referential function
۴۹. Figurative language
۵۰. Abuses of language
۵۱. Egocentric relationships
۵۲. constitute a definitive repertoire of human experience
۵۳. Descartes
۵۴. Cogito ergo sum
۵۵. Enlightenment
۵۶. The Count of Monte Cristo
۵۷. Edmond Dantes
منابع:
بشیریه، حسین. جامعه شناسی سیاسی: نقش نیروهای اجتماعی در زندگی سیاسی. تهران: نشر نی، چاپ پنجم، ۱۳۷۸.
علوی، بزرگ. تاریخ و تحول ادبیات جدید ایران. ترجمه ی امیرحسین شالچی. تهران: انتشارات نگاه، ۱۳۸۶.
مشفق کاظمی، مرتضی. تهران مخوف. تهران: انتشارات ارغنون، چاپ ششم، ۱۳۴۸.
——————- . یادگار یک شب. تهران: انتشارات ارغنون، چاپ سوم، ۱۳۴۸.
نقیب الممالک، محمد علی. امیر ارسلان. با مقدمه ی دکتر محمد جعفر محجوب. تهران: مؤسسه ی فرهنگی، هنری، سینمایی الست فردا، چاپ اول (ویراست جدید) ۱۳۷۸.
Bharier, Julian. Economic Development in Iran (1900-1970). London: Oxford University Press, New York, Toronto, 1971.
Eagleton, Terry. The English Novel: An Introduction. Blackwell Publishing, Ninth Edition, 2011.
Taghizadeh, Ali. A Theory of Literary Realism. in: Theory and Practice in Language Studies, Vol. 4, No. 8, pp. 1628-1636, August 2014.
Watt, Ian. The Rise of the Novel: Studies in Defoe, Richardson and Fielding. Berkeley: University of California, 1957.
۳ لایک شده