دو شعر از پرشنگ صوفی زاده
کوه درد
خالی و خاکی
پا بر زمینی که ایمن نبود
با جغجغه به دستهایی که نمی شناخت
آنطرفتر از رویا
روبروی خورشید
با پیشانی گُر گرفته
دهانی نیمه باز
و چشمهایی کفن دوخته
به داد خواهی آمده بود…
نگاهش در پستوی خیال
جادوی شب تازیانه می زد و….
هیچ شعری
در دستهایش نبود!
تنها،
چین دامنش با زهر خندی
بر زمین لنگر انداخته بودو….
– آنسوتر –
ماهیان بی حُباب
بر یخ ، قالی می بافتند!
کهنه حصیر را
موش های جسور خورده بودندو…
او،
گیسوانش به تاوانِ گره باز شده
برچاقویی که نمی شناخت….
حلقه….حلقه شده بود!
زخمِ زبانِ زمان
بر تن اش جوانه ها زده و…
به آفتاب دهن کجی می کرد.
گوشه ی لب اش خونابه ای چرکین
از واژه های زنجیری اش
ره به سوی کهنه کتاب
پیدا کرده و….
نموری ذهن رقم می زد.
ده انگشت این زن
برای آسمان دردش کافی نبود و…
ریشه در خاک،
کوهی از درد شده و …
باران…باران می بارید.
با تنی شکسته
ایستاده….ایستاده
در شعر من مانده بود و…
هرشب،
برای نطفه هایی
که در خاک چال کرده بود….
ستاره می چید!
او بس مانده…مانده بود و…
برای درد ،
– درد این سر زمین –
افق می کاوید …
او مانده، مانده بود و
برای درد افق می کاوید.
۲
باشد لبانم را بخیه بزن
بد جور هَوار دارد
این درد
و گوش تو را
اگر نه…
عرش خدا را
کَر می کند.
نه…نه…
صبر کن :
بگذار این دَرد را هم بِزایَم…
بعد،
لبانم را بَخیه بزن !
۷ لایک شده
One Comment
محمود
شعراتون خیلی عالی و مفهومی هستن -منتظر چاپ بصورت کتاب هستم