هویت آن آدمها
مصطفی فلاحیان
اشاره:
این داستان پیشتر در مجموعه داستانِ خنده در پارلمان به سالِ ۱۳۸۸ به چاپ رسیده است. و به انتخاب هیئت تحریریه در این جا بازنشر شده است.
می تونم از لای کرکره ها ببینمشون. باز هم اومدن. با همون ریخت و قیافه. با همون لباس های قبلی. با همون لبخندها و ادا اطوارها. من می بینمشون ولی اون ها بی خبرن. اون ها راحت و بی دغدغه نشستن دور یکی از میزها و چیزی سفارش می دن. مثل همیشه نوشیدنی. هیچوقت کیک یا چیزِ دیگه ای نمی خورن. فقط نوشیدنی گرم. حتی تو تابستون. می خندن، یکی شون – همون که جوون تره – از خنده ریسه می ره. من باید برم دستشویی، نمی دونم چرا تا اون ها میان من این طوری می شم. نه، نمی تونم تحمل کنم.
این دفعه هم نفهمیدم چی شد. همه شون رفتن. هیچوقت نمی فهمم کدوم طرف می رن، یا از کجا میان. اون زنه که موهاشو همیشه دم اسبی می بنده خیلی جذابه. ولی اون دو تا مردها نه. انگار رابطه ی عشقی بین شون نیست. چون ندیدم هیچکدوم از اون مردهای جوون دستِ زنه رو بگیره یا یک جوری با تمنّا نگاهش بکنه.
باید یک کاری بکنم. ای کاش از این دستگاه های شنود داشتم. ولی نمی دونم چطوری می شه یکیش رو خرید. اگر هم بشه پولش رو ندارم.
دفعه ی قبل زنه توی دستش یک قورباغه داشت. یک قورباغه ی درشت و چندش انگیر. مردها بیشتر چیزی با خودشون ندارن. هیچکدوم نه کیفی دارن و نه روزنامه ای. هیچ رفتار خاصی هم ندارن. انگار فقط می خوان چیزی بخورن و برن. ولی این ها همش نمایشه، می دونم که نمایش بازی می کنن. این رو احساس می کنم. غریزه ام این رو می گه.
بازم اون جا هستن. بازم نفهمیدم چطوری اومدن. با همون لباس های قبلی. چرا چیز دیگه ای نمی پوشن یا جابجا نمی شن. همیشه زنه سمت راست می شینه و مردها روبروش. هیچوقت هم تغییری نمی کنن. تا از راه می رسن سفارش نوشیدنی می دن و سفارششون هم فل فور انجام می شه. بیشتر وقت ها اون پیشخدمته که جوون تره براشون سفارش رو میاره. انگار کار نداره یا مرخصی نمی ره. همیشه سر ساعتی که اون ها میان اون هم هست. زنه این بار هم قورباغه تو دستشه و اون رو می ماله به گونه اش و می خنده. ووی که چقدر چندشه.
باز هم دستشوییم گرفته. باید یک فکری به حالِ این دستشویی بکنم. اگه می شد بطری کنارم بگذارم خوب بود. ولی همین قدر هم که زاغ سیاهشونو چوب می زنم خودش کلیه. ولی خوبه که یک چیزهایی دست گیرم شده، باید بگردم و بقیه ی چیزهایی رو که فهمیدم بنویسم.
باید جرأت به خرج بدم و برم با پیشخد مت ها حرف بزنم یا با صاحبِ کافه. این طوری می تونم به نتیجه برسم. ولی نمی شه. من نمی تونم بیرون برم، اگه می شد خیلی خوب بود. ولی می تونم کسی رو استخدام کنم. آفرین، آره همینه. یک آگهی توی روزنامه می دم و یه آدمه مطمئن رو استخدام می کنم. باید زبر و زرنگ باشه و بتونه باهاشون دوست بشه. اون ها دارن یک کاری می کنن و این باعث مصیبت می شه. باید جلوشونو بگیرم. می تونم به پلیس خبر بدم، یا به پلیسِ امنیت. آره این می تونه براشون جالب باشه. حتمن به من جایزه می دن. نشان لیاقت. ولی اینجا که از این خبرا نیست. ولی شایدم باشه و من بی خبر باشم. من که همه اش توی این اتاق هستم. ولی خب. به هیجانش می ارزه.
نه آگهی نمی دم. نمی خوام کسی وارد زندگیم بشه. نمی شه به کسی اطمینان کرد. ممکنه طرف قاتل از آب در بیاد و سرمو بکنه توی وان و دخلمو بیاره. آره توی صفحه ی حوادث از این موردها زیاد هست.
اون ها مرموزتر از قبل شدن. و یک مدتیه که دارن یک چیزهایی رو با هم رد و بدل می کنن. یک جور بسته هایی شبیه کتاب. شاید بهتر باشه به پلیس مواد مخدر خبر بدم. ولی باز هم صبر می کنم.
این بار یک بسته ی چسب پیچ شده ی مربع شکل رو که خیلی سنگین بود رد و بدل کردن. چون وقتی زنه می خواست اون رو برداره اولش نتونست و مردِ همراهش به سختی برش داشت و بردتش. این ها خیلی خطرناک هستن، حتمن تروریسن و می خوان یک جایی رو بترکونن.
نقشه رو که نگاه کردم این طرف ها جایی که ارزش این جور عملیات ها رو داشته باشه نیست. نه سفارتی و نه پارلمان یا ساختمون اداری مهمی.
امروز به پیشخدمت کلی انعام دادن به قدری که پیشخدمت انعام رو برگردوند، با اون که داشت لبخندِ گَل و گشادی می زد، ولی اون ها پسش دادن، بعلاوه یک جعبه هم بهش دادن.
یه مرد بعد از ظهر اومد و جعبه رو تحویل گرفت.
مدتیه که ازشون خبری نیست. توی روزنامه و اخبار رادیو و تلویزیون هم خبری از خراب کاری نیست. معلوم نیست چی شدن.
انگار آب شدن و رفتن توی زمین. الان شش ماه گذشته و نیستن.
دیگه خسته شدم، بعد از دو سال هم خبری از اون ها نیست و هیچ خبرِ تروریستی هم نشده، و جایی توی روزنامه عکس شون چاپ نشده. همین طور توی اینترنت.
می خوام روی یک پرونده ی جدید کار کنم. چند تا مرد و زن جدید سر و کله شون پیدا شده. خیلی بهشون مشکوک شدم. باید مواظب شون باشم تا شاید این یکی رو به نتیجه برسونم.
۷ لایک شده