تنهایی
کیوان باژن
تذکر: متن زیر پیش از این در مجموعهای تحت عنوان «فردا اتفاق افتاد» به چاپ رسیده است و بنا به انتخاب تحریریه ی حضور، به خوانندگان عزیز تقدیم می گردد.
به پهلو دراز کشیده ام رویِ تخت
تختی آهنی و زوار در رفته که با کوچک ترین حرکتی صدایِ جیرجیرش بلند می شود و پتوی سربازیِ چرک و کثیف را تا زیرِ گردنم می کشم بالا و دارم به تو می نگرم که گوشه یِ سلول در حالِ جست وخیز هستی دلم مثلِ سیر و سرکه می جوشد و گوش هایم تیز شده اند از بس انتظار کشیده ام حوصله ام سَر رفته و مغزم داغ شده است و آسمان دریا و جنگل هایِ شمال را جست و جو می کند
زادگاهم
ذهنم ناخودآگاه می رود پیِ دخترکانِ جوان و شادابی که در حالِ پرسه زدن اند در ساحلِ دریا و مشغولِ شیطنت و بگو و مگو دو یا چند نفری و صدایِ قه قه شان گوشم را پُر می کند و من با تصورِ این که بی کی نی پوشیده اند لب خند می زنم و حالی خوش بِهِم دست می دهد و قوسِ کمرشان را می بینم و موهایِ بلند و صافِ شان را که چون موج هایِ دریا خروشان است و مواج و سینه هایِ به قاعدهِ شان لرزان جاگیر شده در سوتین هاشان
به پهلو دراز کشیده و پاهایم را در شکمم جمع کرده ام و مدتی هست که خیره شده ام به تو که چه گونه می لغزی روی دیوار تا خودت را برسانی به پایِ دیوار و با خودم فکر می کنم از کجا و چه طور گذرت افتاده به این چهار دیواریِ در بسته با پنجرهیی کوچک و مُشُبَکِ نزدیکِ سقف، با میله هایی پهن و ضخیم که پهنایِ آن را پوشانده است و شاد می شوم از این که سرانجام همدمی یافته و از این تنهاییِ خُرد کننده بیرون آمده ام همین طور که دارم نگاه ات می کنم می گویم هیچ چیز به اندازه یِ تنهایی عداب آور نیست اما تو فقط شاخک هایت را تکان می دهی انگار بخواهی بخندی بدونِ این که به من توجه کنی انگار نه انگار دارم نگاه ات می کنم به تو و جست و خیزهایت با آن شاخک هایِ دراز و چشمانِ ریز و پاهایِ چسبناک ات یک دلخوشکنکِ حسابی برایِ من در این سلول با دیوارهایی به رنگ سفید اما کثیف و پُر از نوشته هایِ جور واجور و کِش و قوس دار که بعضی به مرورِ زمان از میان رفته اند ناخوانا و دیگر برایم تکراری وملال انگیز شده اند در همین مدتی که نمی دانم چه مدت است سه یا چهار روز شاید هم یک هفته شاید هم بیش تر یا کم تر هر چند فرقی نمی کند برایم
اصلن چه قدر مهم است
مهم بود
چشمانم را بسته بودند و مرا انداخته بودند این جا و رفته بودند و بعد بازجویی ها و سین جیم ها
مسخره است
مسخره
تعجب می کنم که چه طور فکرم را خوانده یی خنده ام هم می گیرد اصلن قاطی شده همه چیز در ذهنم
فکر کن مسخرگی و خنده با هم در ذهن ات بیاید عجیب است نه
وِزوِزِ مگسِ چاق و چله یی که ناگهان از مقابل چشم هایم می گذرد توجه ام را جلب می کند
آآآآه یک رفیق و همدمِ دیگر
مغزم سعی می کند خود را آزاد بگذارد اما ناخودآگاه فکرهایِ جدید بِهِم هجوم می آورند چشم هایم همان طور که تو را می نگرند دارند مگس را دنبال می کنند خسته شده ام پلک هایم را ریز می کنم مگس کوچک می شود مردمک گشوده می شود مگس به حالتِ عادی بر می گردد بعد یک بار دیگر چند بار این عمل را تکرار می کنم خسته می شوم
به پشت دراز می کشم و دست هایم را صلیب وار می گذارم زیر سَرم سقفِ کوتاه و کثیف را می نگرم ولی خیلی زود باز به پهلو می شوم
کلافهَ
صداهایی می آید اول محو و دور بعد واضح تر صدایِ فحش های رکیک می آید بعد صدایِ چند نفر که دارند با هم دعوا می کنند و بعد ناله هایی در هم آمیخته از جایی دور بعد صداهایی که مرا به یاد موزیکِ زمانِ جنگ جهانی سوم می اندازد که چو افتاده بود به زودی اتفاق افتاده است
دیوارها انگار خاکستری شده اند به پهلو دراز کشیده ام و آرنجِ دستم را به صورتِ قائم زیرِ سَرم گذاشته ام و پاهایم را تا آن جا که می توانم تویِ شکمم جمع کرده ام
کلافه
ویرم می گیرد تا سیگار بکشم اما سیگار ندارم دهانم تلخ است
گس
چیزی توی ذهنم می جوشد مِثلِ آبی که دردیگ بجوشد و در نیم چرت اضطراب انگیزِ فراموشی می غلتم و فکرم می رود و می رود و می رود تا این که یک هو یادِ حال و هوایِ عاشقی ام می افتم هر چند این عاشق شدنم دو سه ساعتی بیش تر طول نکشیده بود شاید نهایت چهار ساعت و از همین مدت هم فقط یک تصویر ازعشق برایم مانده بود فرصت اش نبود تازه داستانم را برایِ عشقم خوانده بودم که ریخته بودند خانه ام و وقتی بِهِم دست بند زده بودند تا ببرند هنوز یک پایم را کامل از درِ خانه بیرون نگذاشته بودم که صدایش را شنیده بودم که ضجه می زد منتتظرت می مانم عشقم هر چه قدر طول بکشد به پایت می مانم
پا سوزم شده انگار معشوقه ام
اما خودمانیم این معشوقِ دو سه ساعتی خیلی شبیه تو بود مدتی بود که آمده بود و اتاقکی درست کرده بود در چاهِ مستراحِ خانه ام در طبقه یِ چهارم یک ساختمانِ قدیمی در منتهاالیه شهر و من از وقتی دیده بودم اش در یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق اش شده بودم با آن پَرهایِ قشنگ و شاخک هایِ بلند و نرم اش که وقتی در آغوش اش می گرفتم، صورتم را نوازش می داد تازه از چاهِ مستراحِ واحد بغلی مهاجرت کرده بود پدر و مادرش وقتی صاحب خانه داشت خانه را بازسازی می کرد و مستراح را خراب کرده بود، زیرِ آوار مانده بودند
انگار موشکی بزنند و خانه یی را با خاک یکسان کنند و تمامِ اهل خانه در صبحی عل الطلوع زیر آوار مانده باشند
اما او شانس آورده و زنده مانده بود اول سعی کرده بود خودش را ازم پنهان کند ولی بعد با هم دوست شده بودیم غصه اش تویِ زندگی یک چیز بود این که بتواند مراسمِ در خوری برای پدر و مادرش بگیرد مثلن شام بدهد یا حلوا پخش کند برای این آرزوش برنامه ریزی هم کرده بود انگار و همه اش منتظر یک فرصت بود اما پیش نیامده بود وقتی دیدم اش نفهمیده بودم دختر است یا پسر و مجبور شده بودم ازش بپرسم و گفته بودم شماها که عینِ هم هستید خندیده و گفته بود از پَرها و شاخک هایِ مان می شود فهمید و شروع کرده بود با ناز و ادا پَرهایش را از هم باز کردن انگار بخواهد لوندی کند و دلبری بعد گفته بود من آسیب دیده ام بهم رحم کن و من برایش شعر خوانده بودم
بویِ جویِ مولیان آید همی
یاد یارِ مهربان آید همی
و او خندیده بود و با آن چشم هایِ کوچک اش خیره شده بود بِهِم و همین نگاه بود که حسی در من به وجود آورده بود و یک هو عاشق اش شده بودم یک عشقِ ناخواسته اما شیرین او با آن شاخک هایِ نرم ولطیف و پَرهای قشنگ اش دیگر داشت پریِ رویاهایِ من می شد
واااای که چه لذت بخش است آن چیزی که حکایت می شود در این خاطره یِ پُر از هیجان
حکایتی که سرچشمه یِ طبیعیِ بسیاری از احساس هایِ ریشه دار وعواطف و خصایص اند آن هم در میانِ کسانی که همیشه چیزی در دست دارند و آماده اند تا قانونی را که بِهِشان گفته شده را با زور و دار و درفش هم شده اجرا کنند کسانی که باورشان شده بود مجریِ به تمام معنایِ نظمِ نوینِ داخلی و خارجی و ناسیونال و انترناسیونال و ایده آلیستی و ماتریالسیتی و اسلام گرایی و حتا فیزیوالاغ شناسی اند بعد زنانی را با خود می بَرند که هنور نترکیده اند و مردانی که تازه می خواستند عاشق بشوند اما فردا اتفاقی افتاده بود وانفسا در موردِ کسانی که عشق یادشان رفته است هرچند برایِ من فرق می کرد من تازه عاشق شده بودم عاشقِ سینه چاکِ آن همسایه یِ زیبایِ خانه خراب و پدر و مادر زیرِ آوار مانده اما هنوز عشق بازی نکرده ازش دور شدم
دور شده بودم
گفته بود همه ما را می بینند چندشِ شان می شود اما تو انگار فرق می کنی خندیده و گفته بودم من حتا می توانم حرارتِ تنِ تو را هم حس کنم جانا و او انگار از این حرفم خوش اش آمده باشد، نمی دانم چرا یک هو شروع کرده بود به فلسفی صحبت کردن و گفته بود هیچ چیز بدتر از تنهایی نیست می دانی پرسیده بودم دانستن گفته بود اما تویِ زندگی یک وقت هایی می رسد که می فهمی هیچ چیز نمی دانی آن هایی که همیشه خیال می کنند همه چیز را می دانند مِثلِ آن تبر می مانند که فکر می کرد همه چیز را می داند و تعجبم را که دیده بود گفته بود همان تبری که درخت هایِ جنگل را ازوسط دو نیم می کرد همه یِ درخت هایی را که بهش می گفتند این قدر مَن مَن نکن تو نیم من هم نیستی و خیلی چیزها را نمی دانی انیمیشن اش را هم درست کرده اند پرسیده بودم تو از کجا دیده یی با لوندیِ زنانه یی پَرهایش را از هم گشوده و کِش و قوسی به خود داده و بعد انگار بخواهد رقصِ باله یی انجام دهد دورِ خودش چرخیده و سپس گفته بود درخت ها جان به لب شده بودند و کاری از دستِ شان برنمی آمد از بَس بی خاصیت بودند درست مِثلِ چُسِ دم صبح این را گفته بود اما شاخک هایش از خجالت سرخ شده بودند با خنده پرسیده بودم حالا چرا دَمِ صبح با حجب و حیایِ زنانه یی گفته بود آخر نه تنها صدا ندارد بی بو و بی خاصیت هم هست دیگر به غش غش افتاده بودم باز پرسیده بودم تو از کجا دیدی گفته بود یک شب که از چاهِ مستراح آمده بودم بیرون و گذرم افتاده بود به اتاقِ آن زنِ همسایه در تلویزیون دیدم گفته بودم حالا این ها را ولش کن بیا بغلم و او با ناز و ادا آمده بود بغلم و من حسابی در آغوش اش گرفته و لب هایش را حس کرده بودم
پرهایش صورتم را نوازش می کرد
نوازش کرده بود
یکی دو ساعتی در بغلِ هم بودیم و عشق بازی می کردیم که یک هو زیر گوشم گفته بود یکی از داستان هایت را برایم بخوان و همان طور که ریشم را نوازش می کرد با هیجان گفته بود وااای چه خوب است شنیدنِ داستان ات و پرسیده بود این کار را می کنی پرسیده بودم تو از کجا می دانی می نویسم که خندیده و گفته بود همه یِ محل می دانند تازه تویِ چاه مستراحِ زنِ همسایه خیلی ها درباره ات صحبت می کردند از این گفته اش غرور و هیجانِ زیادی بِهِم دست داده بود پرسیده بودم یعنی واقعن میانِ گُه هایی که زندگی می کردید این قدر مشهورم لب خندی زده و در حالی که با شاخک هایش صورتم را نوازش می کرد گفته بود بله حتا می گفتند برایِ این نوشته ها گرفتاری هم داشته یی و بعد پرسیده بود مگر چی نوشته یی با لب خند گفته بودم حالا زیاد مهم نیست و در حالی که کیفور شده بودم از این همه تعریف و سعی می کردم خودم را بی خیال نشان بدهم رفته بودم و داستانی را از یک مجموعه یِ قدیمی که دیگر دوست اش نداشتم آورده و شروع کرده بودم به خواندن
«خواب دیده ام که دارد خوابم می گیرد و انگار یک عالمه بار، رویِ پلکِ چشمام می گذارند اما زور زدم برخیزم… باید بلند می شدم. اتاق سوت و کور بود. به خودم گفتم:« پس چرا این قدرسنگینم…» و در تاریکی او را دیدم… گوشه یی نشسته بود. سمتِ کلید برق رفتم تا روشن اش کنم و او را به تر ببینم. اما همین که کلید زدم، مهتابی یی جرقه یی زد و صدایی از گلویم پرید بیرون. او پرسید:«داری ناله می کنی یا داد و فریاد؟» تعجب کردم و گفتم:«هیچ کدام… راست اش دارم زور می زنم تا بگویم مهتابی روشن نمی شود!» با نیش خندی مضحک گفت:«به کی؟» هر چه فکر کردم نفهمیدم باید به چه کسی می گفتم… بعد فکر کردم شاید اول اش به خودم و دوم اش به خودم و سوم اش به خودم وچهارم هم به… و خنده ام گرفت. چیزی شبیه قه قهه… از او پرسیدم:« پس چرا همه جا این قدر تاریک است… چرا مهتابی ها کار نمی کنند؟» و لجم گرفت و صدایم این بار، بلندتر پرسید:« چرا… چرا؟» کسی جوابم را نداد. انگار کرخت شده بودم. پاهایم سنگین شدند ودست هایم دیگر مالِ خودم نبودند و گلویم خشک شدند. بعد دیدم او تا آن جا که توانسته کوچک شده است… قد یک بچه گربه. باز پرسیدم:« پس چرا چراغ ها روشن نمی شوند؟ نکند مهتابی ها لج کرده اند، لامپ ها چی…» و رفتم به سراغِ کلید لامپ ها و با خودم گفتم:«آن ها باید روشن بشوند لابد.» و کلید زدم… بی فایده… انگار لامپ ها هم سوخته بودند و گفتم: «عجبا…» و به طرفِ پنجره یِ اتاق رفتم تا پرده را بِکِشم، شاید ذره یی نور به اتاق برسد… چندان فایده یی ندارد… و ناخودآگاه خنده ام گرفت و شعری را با خودم زمزمه کردم:«من پری کوچیک غمگینیو می شناسم که اون که بهش نریده بود کلاغِ کون دریده بود…!» گرمم شد و دانه هایِ درشتِ عرق از صورتم فرو چکید رویِ فرش. رفتم دست شویی تا آبی به سَر و صورتم بزنم که نگاهم افتاد به آینه یِ روبه رویم. دیدم تصویرم در آینه به حرف آمده است و گفت:«چرا این طور شدی؟… این قدر پیر… مگر چند سال ات است؟» گفتم:« می دانی، حالم بد است. چهل و چهار سال است که حالم بد است… خیلی بد…» انگار دستی از تصویرم در آینه بیرون آمد و صورتم را نوازش کرد و اشک هایم را پاک کرد و تصویرم آرام گفت:«فردا… فردا… فردا » و… لب خند زد…!
دَرِ سلول که باز می شود از این چرتِ اضطراب انگیز به خود می آیم و نمی توانم بیش تر از این به خاطره یِ عشقِ شیرینم بپردازم زندانبان است که در حالی که یک قدم می گذارد داخلِ سلول با لحنی خشن می گوید بیا و من می فهمم خاطراتم باید ناتمام بماند تا سَرِ فرصت که باز ادامه اش بدهم باید بروم باید بروم و برای چندمین بار جواب پس بدهم این که چرا کله ام بویِ قرمه سبزی می دهد زندانبان یک قدمِ دیگر بر می دارد و دیگر آمده داخلِ سلول و منتظر می ماند تا از تخت بلند شوم و با صدایِ خشن و محکمی داد می زند بجنب و سگرمه هایش تو هم می رود
دارم می جنبم
می جنبم
زندانبان باز می گوید بیا یالا بجنب با کلافگی بلند می شوم و یک لحظه نگاه ات می کنم که هراسان شده یی می خواهم تو را آرام کنم و بگویم که نگران نباش با تو کاری ندارند زندانبان با تکانی به خود پا به پا شود تو را زیرِ یکی از پوتین ها می بینم و ناخود آگاه داد می زنم مواظب باش اما دیر شده است پوتین که به زمین می رسد در یک چشم به هم زدن له ات می کند و من باز ناخودآگاه می گویم آآآآخ
آآآآاآخ
و دل وروده ات را می بینم که زده است بیرون و من صدایِ له شدنِ ات را می شنوم و با خود می گویم واااای تنها دلخوشی ام رفت
قرچ قرچ… فش… فش
و نگاهی بِهِت می اندازم و همراهِ زندانبان که بی حوصله و کلافه پوتین اش را به لبه یِ دیوار می زند تا امحاء و احشاء ات را پاک کند شانه ام را می گیرد و مرا به دنبالِ خود می کشد کشیده می شوم
باید به اتاقِ بازجویی بروم
باید بگویم که چرا کله ام بویِ قرمه سبزی می دهد
۴ لایک شده