دو شعر از پرشنگ صوفی زاده
●کهکشان راهِ شیری
اندوه
در واگنی که گِن ها
روی دست باد کرده اند
نسکافه تعارف می کند
ریمل های چند کاره
دریدگی را به چشم ها داده اند
پنجره با پلکی سنگین و سیاه
خمیازه می کشد
لحظه ها می لَنگند
تبلیغ رنگش می پَرد
تنهایی….
روی شانه ام ضرب می گیرد.
شعر درهم می پیچد
کلمه
با دستی که ناخن هایش
مصنوعی است
نگاهم را
بر رژهای ماسیده
زیر چترهای اجاره ای
باران می کند!
سرریز می شوم
در ابتدای واگن
صندلی ها
یک درمیان ضرب خورده اند
اینبار
درد روی زانو
ضرب می گیرد…
دستم متمایل به هیچ
کاسه ی باران می ریزد
روی نام هایی
که در تخته سیاه
در زندان
ضرب میخوردند
در اتاقکی که طول و عرض اش
برای لبخندم
– حتا –
کوچک بود…!
جان خودتان
بس کنید!
سرم درد می کند
گوشم سوت می کشد
قطار خلاف می کند
ایستگاه در مقصد پیچ می خورد وُ
مرگ،
در جیبِ مرد می خَزد!
سفر
مسافرانش را
با نسکافه های ریخته در کف
شبیه روزهای قهوه ای
شکرهای خورده
بدرقه می کند
و قطار…
قطار تابوتِ زنی می شود
که با ناخنِ شکسته
روی کهکشان راهِ شیری
ضرب ها
ضربه ها
چوب ها
گچ ها
نگاه ها
کاسه ها
سَرها
-حتا-
دندان های لقِ مرا
شماره می کرد!
● آتش گرفته ام
درد،
دستم را
لابلای شب
با خشم بیرون کشید
و مرگ، روز را….
گرسنگی کودک را
زیرِ سایه ی مسجد لقمه کرد
و سرما،
در سکوت و سوز
قبل از شَفق
او را سرد خورد.!
و…..هیچ
هیچ مسلمانی بیدار نبود
تا او را نماز کند!
زن،
دست فروشی را
از مترو تا کنارِ امام زاده بُرد
آنجا،
دامنش به گردن گره خورد
و سرتاسرِ شب،
با پنجه ی لاغرِ ستاره ها
تاب خورد!
واژه های سیاه
چون مورچه ای
روی شب
کتابِ درد می نوشت
و زخم،
استخوان می گزید
تا ماه بِگرید
شب ماتم بگیرد
و روز…
این مرگِ عریان بیدار نشود…
و اما شاعر،
این گوشه ی سلول
با ناخن های شکسته
روی روزهای ایستاده
خطِ افق می کشید
تا این شعر را فردا
روی ریتمِ آزادی بخواند
ناگهان،
ماه سُر خورد
روی دامنِ زنی
که تا به تا
در شب
تاب می خورد…
روی شعر…
روی دار…
روی دادی* که داد** را
روی دستِ صبح هیچ کردُ
اذان را سورِ مرگ!
ایوب ….ایوب
صبرت کجاست؟
گُر گرفته ام
دارند ستاره ها را
تند و تیز
تک به تک
روی دامنم
گردن می زنند.
ایوب….ایوب
خدایت کجاست؟
دارند زمین را
مُثله می کنند….
و ابراهیم…
خدای تو کجاست؟!
من آتش گرفته ام…!
۲ لایک شده