استعاره های عشق و مرگ
خوانشی بر اشعارِ کوتاهِ شمیلا شهرابی
فیض شریفی
«ابر کوچکی بودم
باد
از خلوت خود خوانده ی
زنی که اندوهش را
به ماه می بافد
و از شب بوها
برای زخم کارتن خواب ها
مرهم می سازد
خبر آورد..
بغضم تَرکید
شهر را آب برد»
در شعرهای «شمیلا شهرابی»، زبانِ استعاره در شعر، با دیگر عناصرِ صوری و معنایی اثر، هماهنگی مطلوبی پیدا کرده است. شعرهای کوتاه شمیلا شهرابی اغلب تک استعاره ای است؛ اما وقتی شعر کمی کش می آید، استعاره های دیگر را به میدان احضار می کند:
«وقتی
اعتراف کرد
و گناه را به چوبه ی دار آویخت
در چشم هایش دو پرنده ی سفید
خودکشی کردند
او فکر می کرد
مرگ پایان همه چیز است…»
در شعر فوق، «گناه و دو پرنده ی سفید» استعاره شده اند و تشخص پیدا کرده اند.شاعر، استعاره های عشق و مرگ را با هم پیوند می زند. وقتی که عشق باشد، مرگ در حاشیه بافته می شود:
«لک لک های پیر
بسته به منقارشان
عشق
از سرزمین آفتاب آمده اند…»
و یا:
«مثل آن کوچه ی بن بست
از انتظار لبریز است
چشمانم…»
«انتظار» در مذهب و ادبیات، بار و بارم و بسامد بالایی دارد. شاعر، در واپسین دقایق این شامِ مرگزای و در کوچه ی بنبست با چشمِ گریان در انتظار چشمه ی خورشیدی است که در دلش به یقین بروید. او میخواهد: «ماه را از دلِ تاریکی بیرون بیاورد و بر پیرهن شب سنجاق کند…».
«دختر شب های یلدا،
اشک
از سرِ موهایش می چکد…»
شب در این کوته- سرودهها نماد می شود، عمیق و بزرگ می شود و در همه جا، به بیرون و درون، رخنه می کند:
«پرنده
از شاخه ی سپیدار پرید
شهر در خواب بود…»
شاعر بدون آن که از فرارسیدن شب سخن بگوید، حکومت شب را اعلام می کند. «پرنده» هم در این شعر کوتاه نماد می شود. پرنده، تنها کسی است که در این شب تاریک، بیدار است. در این جا فقط سپیدی«سپیدار» به چشم می خورد، آن سان که نیما می گوید:
«می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
غمِ این خفته ی چند
خواب در چشمِ ترم می شکند
نگران با من
استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او
آورم این قومِ بهخواب رفته را
بلکه خبر
در جگرِ خاری لیکن
از رهِ این سفرم می شکند…»
شعر بعدی، عمق فاجعه را تصویر می کند:
«چشم هایم می سوزند
آتش از پاهایم،
بالا و بالاتر می آید
درختان در سوگِ جنگل سیاه پوشیده اند
با این حال
من نمی دانم
گوزن ها چرا در سرم
پایکوبی می کنند؟!»
اگر«شب»، «محیط اجتماعی خفقانآور» باشد، «جنگل» هم میتواند نمادی از «مردم» باشد. پس درختان چرا در سوگِ جنگل، سیاه پوشیده اند؟ احتمالاً درختان به هیأتِ ذغال در آمده اند و در سوگِ خودشان، لباسِ عزا پوشیده اند. شاعر در این جا به خاطر ازدست رفتن محیط زیست، لباسِ سوگ پوشیده است. او در پایان بندی، شعر را درونی کرده است. گوزن ها در سَرش پای می کوبند. شاعر در این اشعار از تغزل عبور می کند و به مرثیه می پیوندد. «گوزن» نماد «انسان»هایی است که به خاطر شاخ های پُرشکوه و پُر شوکت و زیبایِ شان در جنگل گیر کرده اند. «نصرت رحمانی» می گوید:
«صیاد من کیست
جز شاخه های سَرکشِ پُرشوکتِ من؟
ناگاه تیری از کمین برخاست
بنشست تا پر در میان سینه ی من
دیدم که جنگل سنگ شد
در دیدگانم
شب نرم نرمک ریخت
در رود روانم
صیاد من کیست
جز شاخ های سَرکشِ پُرشوکتِ دیرینه ی من
بگذار و بگذر
بگذار در این واپسین دَم
با لیسیدنِ خوناب زخمم
سرگرم باشم…»
گوزن ها برای چه در سَر شاعر پایکوبی می کنند؟ چون جنگل آتش گرفته و شاخ هایِ شان در شاخه های درختان رها شده است؟ شاعر، در اضطرابِ شدید گرفتار شده و شعله های سَرکشِ آشوب در وجودش رخنه کرده است. او سوگوار جنگل آتش گرفته است. ببینید چه غمگنانه، با نیم نگاهی وجود شاعر به زمهریر تبدیل میشود:
«چگونه ندیدی
چگونه وقتی
مثل برف در دست تو آب شد
چگونه وقتی مثل قطره های آخر یک برکه
در چشمت بخار شد
چگونه وقتی آرام آرام تمام شد
این جان خسته ی من…»
شاعر در شعری که برای پدر فقید خویش سروده است، با یک قطره اشک که از سر عشق بر زمین می چکاند، یاد پدر را به زیبایی زنده می کند:
«نامت را که زمزمه می کنم
از گوشه ی چشمانم
چکه می کند…»
گاهی شاعر با یک کلمه چنان می کند و زمانی چنین، «سر» را به باد می سپارد:
«اعتماد کرده ام
نمی دانم باد
سَرم را
تا کجا می بَرد؟!»
این شعرِ شگرف و گوتیکی و حیرت آور، می تواند یک شعر بلند شود. شعر سهل و ممتنع این گونه از سطح به عمق می رود:
«تا عشق فرمانده است
سرباز در میدانِ مین
تا انفجار بوسه می جنگد…»
قانونِ عشق چنین است.عشق با انفجارِ بوسه عجین می شود. سرباز و فدایی برای یک بوسه، جان را به خاک می سپارد.
شعرهای شهرابی، کلماتِ برشته و سوخته و مجروحی دارند. او «با سرانگشتان سوخته» محبوب خود را لمس می کند و زخم به زخمِ پوستِ بدن او، از هم شکافته می شود. و این لمس کردن، حالتی اروتیکی به شعرهای او می دهد؛ اما این «اروتیسم»، در شعرهای شاعر، بهنحوی، یک عشقِ معنوی جلوه می کند. چه که در یک کلام می توان گفت اروتیسم، هماهنگیِ ذهنی و قلبی با وجدانِ شهوی برافروخته است:
«تو
فراموشم نخواهی کرد
وقتی لب هایم را
روی گردنت
و دست هایم را
روی دکمه ی پیراهنت
جا بگذارم…»
و یا:
در جغرافیای تنم
جدایی افتاد
بینِ عقل وعشق
جنگ بود وجنگ
گلوله بعد از گلوله
زخم بود که بر زخم می رفت
درد
درد
و درد
چیزی درون من مُرد
زنانگی ام را می گویم!
آن پرنده ای که
دستش به بهار نرسید…!
از اینرو شهرابی عشقِ اروتیکی را با «باد، شب، ماه، ابر، شب بو، جغرافیایِ تن، زخم، اندوهِ صدای طبیعت، حنجره ی درخت، غمی نم دار، سرزمینِ آفتاب، جهانِ بازوها، بذر بوسه، عطر تلخ مردانه، آزادیِ دکمه های پیرهن، شانه ی اعتماد، تنِ لشِ آرزوها، انقلابِ چشم ها، شیارِ دستها، سلولِ تن و انفجارِ بوسه ها»و با معشوق در میان می گذارد تا فضایی مَهوش و گرگ ومیش خلق کند:
«جایی نخواهم رفت
تا بوسه هایت در باد پراکنده اند
و دست هایت وقتی
در من جریان دارند…»
بوسه های در باد و دستی که جریان دارد، رودخانه می شود و وسعت می گیرد و ما را از همان نخستین واژه ها به دلِ تجربه های وجودی و زیستمانی می برند.
و نیز در این شعر:
«لابه لای شاخه ها می پیچد
و رویای تو برایم دست تکان می دهد
قند در گلوی چای می برد
و استکان روی یادداشت عاشقانه ام از حال می رود
فکر تو در جهان دیگر
و فصل ها در من گم می شود
چتر موهایم را
باد دامنم را
و باران خیالِ پریشانم را با خود می بَرد
دقیقه ها اما…
معجزه خنده هایت
صدایت
و چشمانت را کم می اورد»
بنابراین و در چنین رویکردی است که باید گفت در شعرهای شهرابی، اهمیتِ استعاره ها، تنها از تم (درون مایه) نیست که شاعر پیش نما می کند؛ بلکه این ها، ساختار و بافتارِ مضمون و شگرد و فیگور خاصی هستند که شاعر برای پروراندنِ شعرش پیش می کشد و از ارزش و اهمیت حیاتی برخور دارند. چرا که،«چه گفتن» خیلی اهمیت ندارد، «چگونه گفتن» در شعر، حرف اول را می زند.
۳ لایک شده