چهاردهم خرداد آن سال
حمید نامجو
برای بهرام حیدری
صبح از شدت گرما از خواب بیدار شد. کلافه بود. فکر کرد کولر خاموش است. نیم خیز شد و گوش سپرد. صدای زوزه کولر از هال می آمد.
«فقط صدا داره لامصب. اما بخار نداره. روز به روز هم پیزوری تر میشه.»
مدتها بود تصمیم داشت برای سالن یک کولر دست دوم بخرد و این یکی را به اتاق منتقل کند. اما پولش جور نمی شد. از وقتی روزها بلندتر شده بود عزمش را جزم کرده بود یک سرویس بیشتر کارکند. هرشب هم بعد از نیمه شب به خانه می رسید. اما هنوز پول را ازدست مسافر نگرفته یک جای دیگر این ابوطیاره خراب می شد و پولِ اضافی را مجبور بود بدهد به تعمیرگاه محمد مکانیک که تازه، رفیقش بود و مدام هم غر می زد «بهروز اینقدر برای این لگن خرج نکن. شده حکایت آفتابه خرج لحیم. بابا بفروش و یکی دیگه بخر». اما از کجا؟ با چه پولی؟
نگاهی به بیرون انداخت. همسرش وسط سالن ایستاده بود و انگار به تلویزیون چشم دوخته بود. پرسید:«چه خبره؟»
«خبر خوش. خودت پاشو ببین.»
شلوارکش را پوشید. بالشت را دست گرفت و آمد توی هال، بلکه بتواند یک ساعت دیگر جلوی کولر بخوابد. از خستگی تمام پشت و کمرش درد می کرد. هرروز به زنش می گفت:«دیگه بریدم. شوخی نیست، روزی ۱۲ ساعت نشستن پشت غربیلک این ابوطیاره و راندن بین اهواز و امیدیه. باید یک فکر تازه بردارم. هرچی هم درمیاد، باید خرج خودش بکنم. هنوز نیمی از قرضش هم مونده. این کار، کارِ من نیست. خدا بگم چکار کند کسی که این لقمه را گذاشت توی سفره من .»
زنش به محض آمدنِ او صدای تلویزیون را کمی بلند کرد. صدایِ نوحه میآمد. خیابانهای شلوغ و پُرازدحام را نشان می داد و مردم اغلب سیاه پوش از هرطرف سرگردان بودند. غلغله بود که نگو. گوشه صفحه تلویزیون نوار سیاه رنگی دیده می شد. بهروزبالش را کنار دیوار گذاشت و نشست و پرسید:«کی؟ چطور؟»
«نمیدونم. اخبار ساعت هفت اعلام کرد. حالا چی میشه؟»
زن در گوشه های پنهان دلش امیدوار بود این اتفاق باعث بشه خودش و بهروز از این وضعیت نجات پیدا کنند.
خواب و خستگی از یادش رفت. نشست و با نگاهی حیرت زده چشم دوخت بود به تلویزیون و زیر لب لیچارگفتن. زنش با یک لیوان چای از آشپزخانه برگشت و کنارش روی زمین نشست و دوباره پرسید:«حالا چی میشه؟»
«هیچی. چی قراره بشه. ظرفِ دوساعت یکی رو میذارن جاش. آش همان آش و کاسه همان کاسه. البته اگه تا بحال پیدا نکرده باشن. مطمئن باش این اتفاق دو روز پیش افتاده. تا حالا رو نکردن که افسار از دستشون در نره. لطفا یک لقمه نون بیاربا این چایی بره پایین. بعدش برم بیرون ببینم چه خبره.»
«امروز که همه جا تعطیله. مسافرکجا بود؟»
«مسافر همیشه هست. ببینی امروز حتی بیشتر هم هست. حتما یک عده ای میخوان برن تهران یا حتی اهواز تا خودی نشون بدن. اشکی بریزند و خودشون رو عزادار نشون بدن. این روزها برای این جور آدم ها نعمت آسمانی است. من می شناسم این مردم را.»
چند دقیقه به ۹ ماشین را روشن کرد و از تپه محله کارگری آمد پایین و راند به سمت میدان. توی میدان برخلاف همیشه ماشینی نبود اما چند تا مسافر منتظر ایستاده بودند. مردی که نرسیده به میدان ایستاده بود، پرید جلو و گفت:«اهواز دربست؟» بهروز اعتنایی نکرد. از رندی خوشش نمی آمد. مرد تقریبا خودش را انداخت جلوی پیکان و او مجبور شد ترمز کند. سَرش را بیرون آورد و گفت:«آقا میخوای کار دستم بدی؟ اخه این چه حرکتیه؟ مگه نمیبینی ده نفر توی صف ایستادند.» مرد گفت:«من عجله دارم.» و به زنش اشاره کرد که داشت به سمت او می دوید. گفت:«دوبرابر کرایه میدم. اصلا کرایه پنج نفر را من میدم.»
«چه سودی به حال من داره؟»
«فقط صندلی عقب را بده به ما. جلو هم هرکس را خواستی سوار کن.»
بهروز فکر کرد خب پیشنهاد منصفانه ایست. علامت داد که سوار شود.
«قفل عقب را بزن که کسی بزور سوار نشه».
بعد جلوی صف ایستاد و دو نفر اول را روی صندلی جلو سوار کرد و راه افتاد.
از دروازه امیدیه که بیرون آمد. مرد گفت:«آقا میشه رادیو را روشن کنی». بهروز دستش رفت و پیچ رادیو را چرخاند. خِرخِر رادیو بلند شد و از پُشتِ خِر خِر رادیو صدای نوحه می آمد. بهروز گفت:« آنتن نداره. می بینی که فقط خِرخِر می کنه.» و پیچِ رادیو را بست. از آینه نگاهی به صندلی عقب انداخت. زن چادرش را توی صورت گرفته بود و آهسته شانه هایش می لرزید. مرد نیز به نشانه همدلی، آرام با نوک انگشت به شانه زن می زد.
بهروزفکر کرد «شاید کس و کار زن مرده که بیتابی میکنه. شاید مرد برای همین اینقدر عجله داشت که بی نوبت سوار بشه». دو مسافر جلویی با هم پچ پچ می کردند و هر از گاهی به طرف مرد برمی گشتند. بهروز چشم به جاده دوخته بود و به زوزه موتور پیکان گوش می داد که مانند اژدهایی پیر این مار سیاه افتاده برکف بیابان را می بلعید و جلو می رفت. حواسش به درجه آب بود که از نصف بالاتر نرود. خوشبختانه جاده کفی بود و آمپرِ آب در وسط ایستاده بود.
دوباره از آینه عقب را نگاه کرد. زن چادرش را کنار زده بود تا از بطری آبی که دستش بود بنوشد. صورتش خیس اشک بود. به مرد نگاهی انداخت. مرد گریه نکرده بود اما چشمانش را بسته بود و همچنان با نوکِ انگشت به شانه زن می زد. بهروز بازهم نگاه کرد. تصویری مبهم یک لحظه در ذهنش مثل فلاش دوربین برقی زد. مرد را قبلا دیده بود. اما کجا؟ یادش نیامد. دلش نمی خواست بپرسد. زنش گفته بود بامردم آشنایی نده. بگذار فراموشت کنند. فکر آبروی خودت و دخترم باش. دلم نمی خواهد شاهد نگاه تحقیرآمیز دیگران باشم.
ساعت هنوز چند دقیقه به ده مانده بود که به سه راهی رامشیر رسیدند. در آن طرف جاده اتاقکی از خشت و آجر با سقفی از لیفه خرما ساخته بودند. همیشه چند نفر آنجا نشسته بودند و آبجوش و چای و نوشابه می فروختند. اما امروز کسی نبود و ویترین خالی چشم به جاده دوخته بود. بهروز توقف نکرد. گرما کم کم بیشتر می شد. هرمی داغ از پنجره راننده بداخل می آمد و پوست صورتش را می سوزاند. هر از گاهی لنگ نمداری را که کنار دستش بود برمی داشت و عرق و گرد و خاک صورت و گردنش را پاک می کرد. به آینه نگاهی انداخت. زن خوابش برده بود اما مرد با چشمانِ وق زده نگاهش می کرد. بهروز توی آینه از مرد پرسید:«برای همسرتان اتفاقی افتاده؟» زن چشمانش را باز کرد و زل زد توی چشمِ بهروز. انگار توهینی به او کرده باشد. دومسافر جلویی هم براق شدند. مرد سگرمه هایش درهم رفت و گفت:«چه مصیبتی بدتراز این. یتیم شدیم آقا. همه ما یتیم شدیم. تمام کشور و انقلاب یتیم و بی صاحب شد. کاش خدا جان ما را می گرفت. او که میرود به بهشت، ما چه باید بکنیم در این جهنم؟» و بعد هم هردو با صدای بلند زدند زیر گریه.
بهروز تازه فهمید این دو نفر برای چه این قدر زاری و بی تابی می کنند. توی دلش گفت حتما کسی هم هست که از شنیدن این خبر ذوق مرگ شده. در جواب مرد گفت:« بله. اصلا یادم نبود. البته من خبرها را دنبال نمی کنم.» میخواست بگوید از صدای تلویزیون حالم بهم می خورد اما نگفت. ناگهان صدای هِق هِق زن بلند شد. چنان بلند که نفسش گرفت و شروع کرد به صیحه زدن. بهروز فکر کرد الان غش میکند و نعشش می افتد روی دستِ من و شوهرش. خود بخود پایش را از روی گاز برداشت تا بزند کنار. اما زن نفس عمیقی کشید و ساکت شد. بهروز دوباره پایش را روی پدال فشار داد و زیر لب چند تا لیچار بار خودش و شغلش کرد. دو مسافر جلویی هم باز سردرگوش هم پچ پچ کردند و سر تکان دادند.
بهروز با آنکه خبر را شنیده بود اما وقتی از تپه پایین می آمد از دیدن چند نفر که پیاده می رفتند و پرچم سیاهی را با خود حمل می کنند تعجب کرد. فکر کرد لابد امروز هم، روز راهپیمایی است. اما مناسبتی یادش نیامد.
بهروز تا خودِ «ترمینال تپه» حرفی نزد. اما مرد هر چند دقیقه یکبار با دست به پُشت دست دیگرش یا به پیشانی اش می زد و با صدای بلند می گفت:«لااله الاالله. یتیم شدیم رفت. بیچاره شدیم. همه یتیم شدند.» گاهی هم می گفت:«کاش خدا بجای او ما را میبرد.»
بهروزجلوی درِ ترمینال تپه ایستاد. دو مسافر جلویی پیاده شده و کرایه را دادند. زن ومرد صندلی عقب شروع کردند با هم پچ پچ کردن. بهروز با تاکید گفت:«من توی شهر نمیرم. اینجا تاکسی هست.» مرد نگاهی به محوطه ترمینال انداخت. غلغله مسافر بود اما هیچ اتوبوسی نبود. پیاده شد به جمعیت سرگردان نگاهی انداخت. بعد خم شد و به زنش گفت:«مگه اینجا ماشین گیر میاد؟» بهروز پیاده شده بود و کنار درِ راننده که باز بود منتظرایستاده بود. اما زن همچنان نشسته بود. مرد از بهروز پرسید: «چقدر بدیم ما را تادزفول ببری؟» زن پرید توی حرف مرد و گفت:«نه آقا… دزفول نه… دزفول از اینجا بدتره. خرم آباد. چقدر بدیم مارا ببری خرم آباد؟» بهروز رفت توی فکر. تا بحال مسافر به دزفول و اندیمشک و شوش برده بود. اما تا خرم آباد نه. تا اونجا حداقل پنج ساعت راه بود. آن هم توی این گرما. البته می دانست نرسیده به تنگه فنی تک گرما شکسته می شد ولی تا همونجا حداقل چهار ساعت راه بود. بهروز گفت:«نه خانم. نمیتونم. باید برگردم امیدیه. زنم ناهار منتظره.» یادش آمد که همسرش لیست بلند بالایی کرده بود توی جیبش. اگر همین الان برمی گشت به امیدیه، اگر برای مسافر معطل نمی شد، کلا ۱۲۰ تومن کار می کرد. چهل تومن پول بنزین. چهل تومن هم باید فردا می داد به تعویض روغنی. ۷ تومن هم خرید یک قوطی روغن ترمز. ۳۳ تومان ته جیبش می ماند و می شد دو قلم از اون لیست را خرید. لااقل یک سرویس دیگه باید می آمد اهواز و برمی گشت تا بتونه دستِ پُر برگرده خونه. بعد یاد کولرافتاد. یک کولر گازی ۱۸۰۰۰ دست دوم حداقل ۲۰۰۰ تومان پیش پرداخت می خواست. برای همین با اصرار زن، پایش سست شد. زن گفت:«ما هرجور شده امشب باید تهران باشیم. می بینی که نه اتوبوس هست نه هواپیما. بیا و مردانگی کن تا خرم آباد ما را ببر. بعدش هم خدا کریمه.» با گفتنِ جمله آخرصدایش شکست و چشمانش پُر از اشک شد. بهروز دروضعیتِ متناقضی گیرکرده بود. از یک طرف فرصتی بود تا بخشی از مشکلات را حل کند. دستِ پُر بخانه بازگردد و زنش را که این همه سال نداری و ناچاری او را تحمل کرده بود لااقل یکبار خوشحال کند. از طرف دیگر آن اشکهای متظاهرانه زن حالش را بد کرده بود. نمی توانست باور کند که زنی در آن شهر مصیبت زده که خیلی از مردم کوپن قند و شکرشان را می فروختند تا بتوانند یک کیلو گوشت بخرند، برای چنین واقعه ای که از مدتها قبل قابل پیش بینی اشک بریزد، غش کند و صیحه بزند. چطوری ادم می تواند به این درجه از ریاکاری برسد و نه تنها به دیگران که حتی بخودش دروغ بگوید؟
لبخند همسرش در مقابل چشمش آمد. با آنهمه امید با هم ازدواج کرده بودند اما حالا کارش به اینجا رسیده بود. می دانست که همسرش هم چوب حرفها و واکنش های او را خورد وگرنه هنوز سرکار بود و مورد احترام تمام خانواده هایی که به بچه هایشان درس می داد. با خودش گفت:« یک چیزی میگم که ارزش تحمل کردن زر زر این دو نفر تا خرم آباد را داشته باشد. انتخاب با خودشونه.» به مرد گفت:«اگر بخواهی دربست بروید ۱۵۰۰ تومان میگیرم.» مرد جا خورد. گفت:«کرایه هرنفر تا خرم آباد ۱۰۰ تومان است، پنج نفر میشود ۵۰۰. من هزار میدم.» بهروز گفت:«نه. نه. لطفا پیاده شوید و ماشین دیگری پیدا کنید.» مرد گفت:«از برگشتن هم مسافر میزنی.» بهروزجواب داد:«مسافر کجا بود. همه میخواهند بروند تهران. از آن طرف باید خالی برگردم.» مرد فکری کرد و به زنش گفت:« باید با ماشین خودم میآمدیم. حالا هم اگه موافق باشی با ۵۰ برمیگردیم امیدیه سوار ماشین خودمان میشویم. این راه مطمئن تراست.» زن گفت:«من میخوام صبح اول وقت تهران باشم. تو مگر میتونی ۱۴ ساعت یکسره رانندگی کنی؟ تصادف میکنی یا خوابت میبرد و خودت و من را به کشتن میدهی. نصف راه را اومدیم دوباره برگردم امیدیه؟ تو اگر میخواهی برگرد. من ۱۵۰۰ را خودم میدم و با این آقا تا خرم آباد میرم.» وقتی سَرِپول دعوا می کردند اندوه و غصه و گریه را پاک فراموش کرده بودند. مرد گفت:«این پول زور میخواد. میبینه که مردم مستاصل شدن طمعش رو زیاد کرده. حالا ببین اگه وسط راه نگفت ۲۰۰۰ تومان؟»
بهروز عصبانی شد. گفت:«آقا اصلا نمیرم. ماشینم خرابه. توی تنگه فنی جوش میاره. بیخیال بشین و با یک ماشین دیگه برید. تمام.» زن که می خواست اوضاع را آرام کند گفت:«آقا تا سه راهی پلیسِ راه ما را ببر. خودمان یک کاری میکنیم.» بهروز گفت:«تا اونجا ۵۰ تومان میگیرم.» مرد دوباره نگاهی انداخت به ترمینال خالی از ماشین و گفت:«باشد.» سوار شدند. بهروز با سرعت دور زد و به سمت «چهارشیر» راند. دورمیدان هم خبری از ماشین نبود. تعدادی کامیون در اطراف میدان توقف کرده بودند. وقتی به پلیس راه رسیدند قیامت بود. صدها مسافر تا وسط جاده جلو آمده بودند اما نشانی از ماشین نبود. مرد پیاده شد اما زن همچنان سرجایش نشسته بود. بهروز گفت:« خانم پلیس راه است.» زن گفت:«میدونم» و رویش را به طرف مردمِ منتظر برگرداند. مرد دوری زد و آمد نشست توی ماشین. گفت:« آقا ۱۲۰۰ بگیر و راضی باش.» بهروز هم لج کرد و گفت:« ۱۸۰۰ یک کلام.» میخواست از شر آنها راحت شود. مرد با چشمان وق زده نگاهش کرد و گفت:«بنده خدا فکر آخرت خودت هم باش. پول همه چیز نیست.» بهروز پاک کفری شد. اما به زنش قول داده بود که با مسافران دعوا نکند. در جواب مرد گفت:«با جواب خدا در روز قیامت میشود ۲۰۰۰ تومان. نمیخواهی پیاده شو.» زن که جمعیت سراسیمه را دیده بود گفت:«آقا قبول. من میدم راه بیافت.» بهروز گفت:«اول کرایه.» زن دست کرد توی کیفش و بدون توجه به نگاه خشمگینِ مردش، یک اسکناس هزارتومانی به بهروز داد و گفت:«باقی پول در مقصد.» مرد دوباره پیاده شد و کیفِ بزرگ زن را گذاشت توی صندوق عقب و با خشم تمام درصندوق را بست.
بهروز راه افتاد. هنوز چند کیلومتری نرفته بودند که دوباره اشکهای زن جاری شد. مرد گفت:«میشه رادیو را روشن کنی.» بهروز بی اختیار دست بُرد به پیچِ رادیو. خِش خِش کمتر شده بود و گزارشگر رادیو از کف خیابان گزارش می داد. صدای مردم می آمد که فریاد می زدند «عزا عزاست امروز. روز عزاست امروز». صدای رادیو را کم کرد. به آینه نگاه کرد و دید زن آرام آرام بر سینه می زند. بهروز هم عصبانی بود و همه درعین حال از رفتار آن دو نفر خنده اش گرفته بود. ساعت یک ظهر در اوج گرما به دزفول رسیدند. خیابانها بسته بود. جمعیت در وسط خیابان مشغول سینه زنی و عزاداری بودند. دستی در میان جمعیت مشتی کاه از کیسه ای بیرون می آورد و بر سرِعزاداران می ریخت. راهی برای رفتن نبود. بهروز مجبور شد پُشتِ دسته عزاداران بایستد. روزهای دیگر در این ساعت در خیابانهای اهواز و دزفول و اندیمشک پرنده پَر نمی زد. اما حالا راه برای رفتن نبود. کمی جلوتر پشت سر ماشین دیگری که مدتها منتظر ایستاده بود به یک فرعی پیچید. ماشین جلویی از چندین کوچه و پسکوچه رد شد و ناگهان از جلوی پل دزفول سردرآورد. در طرف دیگر شهر خیابانها خلوت تر بود. پنج کیلومتر جلوتر به اندیمشک رسیدند. در آنجا برخلاف دزفول خبری از جمعیت عزادار نبود. فقط اینجا و آنجا چند پرچم سیاه دیده می شد. پمپ بنزین هم خلوت بود. وقتی از اندیمشک خارج شدند ساعت از دو گذشته بود. او بشدت گرسنه بود اما نمی خواست جایی توقف کند. با این وضعیت امکان نداشت بتواند تا ساعت ۱۰ شب به امیدیه برسد. در آن ساعت نه مغازه ای باز بود نه نانوایی. اما از فکر جورشدن پیش قسط خرید کولر گازی دلش آرام شد.
بعد از اندیمشک راه سربالایی بود. گرمای هوا هم به اوج خودش رسیده بود. دستش را از شیشه بیرون گرفت و با خودش گفت:« ۴۵ درجه رو رد کرده». همیشه درجه گرمای هوا را درست حدس می زد. رادیو کم کم به خش خش افتاد. دست بُرد و پیچ رادیو را بست. مرد اعتراض کرد. بهروز گفت:«پارازیت را نمیشنوی؟ سرم رفت». مرد که هنوز از کرایه ۲۰۰۰ تومانی شاکی بود گفت:«اگر دلت با خدا باشد گوشهایت پارازیت را فیلتر میکند. دلیلش این است که ایمان نداری». بهروز با شنیدن کلمه ایمان ناگهان یادش آمد که مرد را کجا دیده است. از اینه نگاهی انداخت. خودش بود.
سال ۶۰ سَرِکلاس با بچه ها درباره جنگ حرف زده بود. گفته بود:«جنگ نمی تواند نعمت باشد چون بدبختی اش برای مردم بیچاره است که جوان هایشان را باید بفرستند جنگ. چطور میتواند نعمت باشد وقتی خانه های مردم بمباران میشود و بچه هایشان کشته میشوند. جنگ در هر شکلی و به هر دلیلی نفرت انگیزاست و قربانیانش ضعیف ترین اقشار جامعه». هفته بعد مدیر مدرسه به او گفت:«باید برود اداره. از طرف حراست احضار شده». رفت. همین مرد که البته آن زمان خیلی جوانتربود با لحن تحکم آمیزی با او حرف زده بود. هر اتهامی به ذهنش رسید به او نسبت داد. گفت کمونیست است و از خدا بیخبر. گفت پرونده و سابقه ات را درآوردم. امثال شما افکار بچه ها را مسموم میکنید. ایمان بچه ها را سست میکنید. معلمی شغل پیامبران است. حیف نام معلم که بر تو بگذارند. فضای سالم مدرسه باید از افکار فاسد پاک شود. بهروز جواب داد من شش سال است استخدام رسمی آموزش و پرورش هستم. نمیتوانید مرا اخراج کنید. مرد هم در جوابش گفته بود:« اگر وزیر هم چنین حرفی بزند پرونده اش را میدهیم زیرِبغلش. برو خودت استعفا بده وگرنه مجبورم معرفیت کنم به دادگاه انقلاب».
بهروز دیگر به مدرسه برنگشت. گور پدرشان. بگذار اخراجم کنند. مدتی بعد شنید که مرد با آنکه هرگز دیپلم نگرفته بود و قبل از انقلاب در آموزش و پرورش بعنوان کارمند بایگانی یا نامه رسان استخدام شده بود، بعدها شده رییس اداره آموزش و پرورش. بعد از مدتی به دلیل ترک خدمت حکم اخراجش را تحویلش دادند. سال بعد هم همسرش اخراج شد و هر دو خانه نشین شدند. بهروز با قرض گرفتن و فروش تنها فرشی که جهیزیه همسرش بود توانست این پیکان مدلِ قدیمی را بخرد و با ماشین کار کند. زنش از او خواسته بود که لااقل داخل شهر کار نکند. نمی خواهد تنها دخترشان جلوی همکلاسی هایش سرشکسته شود.
بهروز دوباره به مرد نگاه کرد. خودش بود. حالا ماشین شخصی اش را هم به رخ او کشیده بود. کم کم فشارش بالا رفت. نزدیک بود از خشم منفجر شود. آمپر ماشین هم مثل آمپر خودش از صد گذشته بود و چراغ قرمز روشن شده بود. موتور پیکان جان می کند اما سرعت به چهل هم نمی رسید. چند بار از عصبانیت با کف دست کوبید روی داشبورد. مرد اعتراض کرد. گفت:«آقا این چه رفتاریست؟ خانمم میترسد. مگر نمیبینی که ناراحت است؟» بهروز زیر لب غرید:« به جهنم که ناراحت است.» شاید پنجاه کیلومتری از اندیمشک فاصله گرفته بودند. پیکان تقریبا ایستاده بود. مرد پرسید:«چرا تندتر نمیری، مگه نمیبینی عجله داریم… برای چه دوهزار تومان به تو دادیم؟ اینجوری که هشت شب هم نمیرسیم». و بعد رو به زن کرد و گفت:«حالا دیدی خانم؟» بهروز ناگهان از کوره در رفت. گفت: «چه کنم؟ هوا گرم است. جوش آورده لامصب، یا باید نیم ساعت صبر کنیم تا خنک شود یا همینجوری یواش یواش بریم. نمیتونم که ماشین را به کول بگیرم. ماشین است دیگر.» زن نالید:«آقا من اینطوری فردا ظهر هم به تشییع جنازه نمیرسم. اگر جنازه را خاک کنند چی؟ من باید برسم از آقا شفاعت بگیرم. برای روز قیامت شفیعم بشه». و بعدهم زد زیر گریه.
«آقاجان من همه امیدم به شفاعت توست».
بهروز گفت:«خانم میشه لطفا ساکت بشی؟ میشه هی نری روی اعصابم؟» بعد ناگهان گفت:«پس خانم خدا این وسط چکاره است؟ معلومه دیگه وقتی هرکاری دلتون خواست در حق مردم کردین میدونین که خدا جوابتون رو نمیده. خانم برو از کسانی که زندگی شان رو به خاک سیاه نشوندی شفاعت بگیر نه از آقا. برو از کسانی که نونشان رو برای خوش خدمتی آجر کردی حلالیت بطلب. اونا هیچکدام در تهران نیستن که عجله داری بهشون برسی».
مرد غرید:«آقا خجالت بکش. چرا با زن مردم کل کل میکنی؟ به تو چه ربطی دارد که از کی میخواد شفاعت بگیره. سرت به کار خودت باشه». بعد زیرلب گفت:« بگذار برسیم خرم آباد بهت میگم دنیا چه خبره؟ هم برای کرایه و هم برای این توهین و جسارتت، میدم ماشینت رو بخوابونن. تا حرف زدن یاد بگیری».
بهروز جوش آورد. باخودش گفت:«مردک حرام لقمه تهدید هم میکنه. ماشین رو میخوابونی؟» و کنار یک پرتگاه زد کنار. گفت:«جوش اورده و راه نمیره. لطفا پیاده بشین تا کمی موتور را خنک کنم». زن و مرد عصبانی پیاده شدند و شروع کردن به هم غرزدن. زن می گفت:«به تو چه مربوطه که دهن به دهن راننده میذاری. کرایه رو من میدم. تو چرا سوختی؟» مرد مدام می گفت:«صداتو بیار پایین. صداتو بیار پایین. حالا پولدار شدی؟ روی حرف من حرف میزنی؟ از خدا نمیترسی؟» بهروز درِ کاپوت را بالا زد و با یک بطری کمی آب روی رادیاتور ریخت. به زن و مردک که کمی دورتر ایستاده بودند نگاه کرد و دوباره لندید:
«ماشین رو میخوابونی؟».
فکری به سَرش زد. سیم گاز را جلوکشید و زیر فنر قطعه چوبی گذاشت. گاز ماشین زیاد شد. درِکاپوت را آرام بست. نشست پُشت فرمان وماشین را تا لب پرتگاه جلو برد. ماشین را توی دنده دو گذاشت. همچنان که یک پایش روی کلاچ بود درراننده را باز کرد و پیاده شد. ترمز دستی را خواباند و سپس آرام پایش را از روی کلاچ برداشت. ماشین ازجا کنده شد و راه افتاد. ناگهان زن ومرد دیدند راننده ایستاده و ماشین دارد می رود. فریاد زدند و بطرف ماشین دویدند. بهروزبه آنان نگاه نکرد. رویش را برگرداند و پیاده به سمت اندیمشک راه افتاد. ماشین از سرازیری پایین رفت و بعد از چند معلق به انتهای دره پرتاب شد. زن جیغ زد:«وسایلم. کیف پولم؟» اما کار از کار گذشته بود. ماشین قبل از آنکه آخرین معلق را بزند درمیان آسمان وزمین آتش گرفت. با این وجود زن ومرد بدنبالش دویدند. وقتی چند دقیقه بعد دوباره به کف جاده برگشتند نشانی از راننده نبود. در پیچِ بعدی کامیونی که به سمت اندیمشک می رفت از نظرناپدید شد.
بهروز باخودش فکر کرد:«اگر تا سه ساعت دیگه از تشنگی هلاک نشن گرمای هوا خواهد شکست». بعد هم گفت:«بالاخره از شر اون لامصب خلاص شدم. اینم شد شغل برای یک معلم اخراجی؟» و دستش را روی جیبِ پیراهنش کشید. هزارتومانی سَرِجایش بود.
چهارم فروردین ۱۴۰۴
۶ لایک شده