فال قهوه پدرم حاشیه فنجان ها را راه می رود بی وقفه من از سفری می آیم که آمدنی ندارد خودم را فریب می دهم «همه چیز بستگی دارد اینکه چقدر توی فنجان ات جا باز می کنم» چرا دروغ بگویم؟ چرا؟... ادامه متن
دو شعر از آرزو نوری سرفه تو با ریه هایت حرف می زنی سرفه های بلند … سرفه های کوتاه و درختان دود زده گفته های تو را تکرار می کنند بهشت بهشت زیر پای من نیست در دست های کوچک توس... ادامه متن
چهار شعر از آرزو نوری جنگ تلویزیون را خاموش کن! از جنگ که می گویند چهارستون تنام میریزد برادر کوچکام سربازی نرفته و خانه پدریام به مرزها نزدیک است جشن تولد برایم جشن تو... ادامه متن
دو شعر از آرزو نوری بی واسطه خیلی شبیه خودم بودم وقتی تیغ کند مویرگها را نمیبرید من بیواسطه زن بودم و حمام از هق هق کاشیها حناق میگرفت گنجشک دست به دست میش... ادامه متن
شش سروده از آرزو نوری پیشواز یک درخت-چهل درخت! جنگل به پیشواز تبر رفت …………………………… سرنوشت دریا جنگل! جنگل دریا... ادامه متن