شعری از ابوالحسن واعظی روی دوشم پالتویی می اندازی و می گویی کتاب هایم هنوز تو را صدا می زنند و من شعرهایم را بی آنکه بدانی برایت لای نامه ای که پانزده سال پیش پست کرده ام تقدیم می کنم کتاب ه... ادامه متن
چه کسی می داند من کجا بودم ؟ ابوالحسن واعظی از قدم هایم که می گذرم پاهایم می رسد به جاده ای که تا به امروز ندیدمش ، آسمان تاریک است اما سیاهیش یک نور عجیبی دارد ، رنگ نیست ، ذراتیست که برق م... ادامه متن
فاصله ابوالحسن واعظی دو سه تا پک آخرو که به سیگار زدم ؛ فهمیدم که تنهای تنهام . انگار تمام اطراف برام یه خط در میون بود . مثل داستانهایی که می نوشتم یا یه جور جزوه های خط خطی شده ، اون ساعتا... ادامه متن
شعری از ابوالحسن واعظی بین دیوارهای پوسیده اتاق، گوشه ی کاغذهای نم گرفته ی کتابی قدیمی لای داستانهایی که هنوز ننوشته ای بین شراب هایی که خوردنش را ممنوعه می دانند عین و شین و قاف سرو... ادامه متن
باغ بابا بزرگ ابوالحسن واعظی از چند ماه پیش تا حالا یه لحظه هم باهام حرف نزد؛ نمی دونم چرا؟ اما آخرین باری که باهاش حرف زده بودم همیشه بغض می کرد و صداش در می یومد؛می گفت: «خیلی از خودش خسته... ادامه متن