پشت پلک هایم فاطمه حسن پور صدای پا می آید. مورچه ها صف کشیده اند. همین نزدیکی ها. روی خطی مایل. می آیند و می روند. به این تاریکی عادت کرده ام. دیگر نیازی نیست چیزی روی چشم بیاندازم تا خوابم... ادامه متن
ماسک فاطمه حسن پور سربالایی را که بالا بروید، روی کوهی ایستاده است. دورتادورش را درختان سر به فلک کشیده محصور کرده اند. باید چند بارچهل پنجاه تا پله را بالا بروید تا به بخش مورد نظرتان برسید... ادامه متن
تارا فاطمه حسن پور صدای سازودهل می آید. کسی در سرنا می دمد. رد صدا را می گیرم. به مردهایی می رسم که حلقه زده اند، بادستارهایی سفید برسر. پرِدستارهایشان این ور وآن ور می رود. گیوه های نک تیزش... ادامه متن