دو شعر از محمد زندی پرند ه ها . پرنده ها سی و دو حرف ندارند چند کلمه دارند تنها عشق و عشق بازی و بازی کوچ و دانه هر دانه ای که باشد پرواز و لانه بازی های بامدادی شان هر فروغی را سرگرم می کند... ادامه متن
پرواز می کند . کارد تولدم را کُند تکه تکه می بُرد و نوه ام از من شمع و بادکنک می خواهد که بچرخد و بترکاند می خواهد اسب شوم میان درختان فرش بدواندم وبعد… بعد می خواهد پرنده شود برود به... ادامه متن
از کدام طرف! به: حافظ موسوی حلقه های تزیینی درآزاد را ه ها حلقه های گل در بزرگ راه ها جرثقیل و تیر های برق در خیابان ها و گیوتین در ذهن ها می گویی سال هاست سیرکی عبور نکرده نظامی ها ، شبه نظ... ادامه متن
۱ سرو! بر بلندی نگاهت چه منظری است که خیس، سبز می شوی سرو! چشم انداز تو را بر طلوع و باران برای یاران باز می گویم ۲ پستت را ترک نکن سرباز! هر کسی را که دوست داری از بالای برج داشته باش هر چی... ادامه متن
دو شعر از محمد زندی . هرگز هرگز رویایم نرسیدن به تو نبود میلی مترها که به هم نزدیک امابی تصادفی به هم دور می شویم هرصبح می آییم پالتو می آویزیم وشب با پالتویی شکل گرفته می رویم . هرگز رویای... ادامه متن
دو شعر محمد زندی تنها ترین آدم . کرکره بی صدا می آید پایین فقط مژه ها بیرون زده چیزی پلک هارا می خواباند با آخرین انرژی یا جاذبه پایین می آید دیگر کسی نیست کرکره از بالای مژه و پایین ابرو شر... ادامه متن