باران ناگهانی که از ابرهای عقیم به زمین تفتیدهی ما میبارید هزار داس را در خیسی خون ما چرخانده بود چرخیده بودیم یکعمر دور خویش و فکر میکردیم درها روی یک پاشنه نمیچرخند همیشه ایستا... ادامه متن
شعری از پریسا کیانی دشتی از سوسن و بنفشه بر سینه ام شکفته بود اگر هراس کبک هایی که در آستین برف پنهان شده بود مرا امان می داد می خواستم تمام پرنده های رفته را به دشت بازگردانم و از چاهی که پ... ادامه متن