آواز آسااو
پوروین محسنی آزاد
خیابان یکطرفه بود. به چپ و راست نگاه کرد. از عرض خیابان عبور کرد و در حیاط خانه را باز کرد. پشت دیوار کوتاه حیاط خیابان سی متری بود، بلوار ساحلی، درختان غمزده ی کاج در شب پاییزی، خط باریک موج شکن در تاریکی و باشگاه ملوانان و سوسوی چراغ راهنمایی شناور و قایق های وارونه در پای اسکله در لب آب.
از پله ها بالا رفت. در هال چراغ حیاط را روشن کرد. کلاه و شال گردن و اورکتش را از جارختی آویزان کرد. با آن که سنی ازش گذشته بود، موهایش هنوز جوان بود. پولیور خاکستری رنگ تنش بود با دایره ی کوچک سرخ و سفید روی قلبش.
پسر جوانی در اتاق پشت میز کامپیوتر نشسته بود و با صدای رگه دار و ته لهجه ی گیلکی اش آواز می خواند.
از دم در گفت: «آقاپسر، مادرت تلفن نکرد؟»
پسر گوشی را از گوش هاش برداشته بود، گفت: «نه پدر.»
گفت: «نمی دونی کِی می آد؟»
پسرگفت: «نه اون با من هم میانه اش چنگی به دل نمی زنه.»
گفت: «با بهنام چی؟»
پسر گفت: «ازگیل تُرش.»
پدر گفت: «پس چرا رفته خونه شون؟»
پسر گفت: «خب، خونه ی دخترشه، دامادشه.»
گفت، پدر شام ات را گذاشته ام روی شومینه.
پدر گفت: «نکنه داری بی ناقاره گارمان ترانه ی فولکلور ضبط می کنی؟»
پسر گفت: «نه. نه. ما چهار نفریم، دراتاق گفتگو داریم کال گپ می زنیم، آواز می خونیم.»
پدر به دور و برش چشم چرخاند،گفت: «چهارنفر؟ اتاق؟ اون سه تای دیگه کجایند؟»
پسر گفت: «توی لپ تاپ.»
پدر به پسر نزدیک شد. بوی خوش جوانی. موهای پرپیچ و خم بلوطی، خط مورب پل دماغ و چشم های آبی که در ساعت ده شب توی عکس ها مردمک هایش قرمز می شوند. سیگار دانهیل و فندک دوپون دم دستش. این پسرش بود، آرش. بی زه و زاد در پر و پای سی سالگی.
بالا سمت چپ صفحه ی کامپیوتر، تصویر مرد جوانی بود با ریش و سبیل طلایی پشت سرش روی دیوار زیر چراغ روشن، عکس چند تا گوزن شمالی با شاخ های شاخه شاخه در علفزار یخ زده، دریچه های مشبک چوبی با پرده های توری. از طرز نشستن اش روی صندلی دسته دار می شد پی بُرد که در کودکی مادرش پوشک او را زود به زود عوض کرده است.
پایین سمت چپ، تصویر مرد قدکوتاهی بود با صورت گرد و چشمان بسته، دستمال سرخ به گردن. پشت سرش جعبه ی گرامافون و شیپوری اش، گوشه ی اتاق کیسه های قهوه روی هم.
بالا سمت راست، دختر جوانی در ایوان بدون سقف روی صندلی حصیری نشسته بود. تی شرت زعفرانی کم رنگ تنش بود بی جی جی بند، روی سینه اش درخت نارگیل چاپ شده بود. رنگ پوست صورتش و گردنش شاه بلوطی، یک شاخه موز توی سبد بغل دستش بود. پشت سرش میدان سوت و کور پیدا بود هفت هشت خیابان باریک ازش جدا می شد. کرکره ی مغازه ها پایین بود. با آن که دم صبح بود دختر جوان دستی به سر و صورتش کشیده بود.
هر سه گوشی، گوش شان بود و به روبه روی شان خیره خیره نگاه می کردند.
پدر مثل اتوبوس زهوار در رفته ای بود که هندل خورده داشت گرم می شد.
پسر به مردی که دستمال دور گردنش بسته بود اشاره کرد، گفت: «این اسم مجازی اش ناپو است. خولیو آلبوخار. ساکن حومه ی شهر خولی در پرو. ناپو اسم رودخانه ای یه در پرو . موطلائی یه، ورنرفون داگرمن. اسم مجازی اش آرورا، شفق قطبی. تکنیسین اتاق عمل بیمارستان در مالموِ سوئد. دختر خانمِ ببین و بترک اسمش آسااو. دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت و بازرگانی دریایی. ساکن بندر پوآپوآ در ساموای غربی در اقیانوس آرام. هفته ی پیش با هم آشنا شدیم. اون دفعه فیلم شکستن امواج فون تریر را بررسی کردیم، این دفعه داریم حرف های کترایی می زنیم و آواز می خونیم.»
پدر گفت: «چطور همچین چیزی ممکنه؟»
پسر گفت: «همین طور که می بینید.»
پدر گفت: «اسم مجازی توچیه؟»
پسر گفت: «روگا.»
پدر اخم کرد. روگا رودخانه ای بود که از مرداب به دریا می ریخت.
آسااو در اقیانوس آرام سر و گوشش می جنبید. پسر پیچ بلندگو را بالا آورد صدای دختر در اتاق پیچید.
روگا گفت: «می گه اون کیه پشت سرت وایستاده.»
پدر گفت: «اونا چطوری ما را می بینند؟»
روگا به بالای کامپیوتر اشاره کرد گفت: «از اون دوربین.»
شفق قطبی گفت: «گنجینه ی کشور ما آدم های پیر بازنشسته اند.»
پدر گفت: «به این جوان وایکینگ بگو، گنجینه ی شما شاخ گاو و کشتی های بادبانی مهاجمه.»
پسر آهسته گفت: «پدر این چیزها را نمی شه ترجمه کرد. نیش و کنایه را درک نمی کنند.»
پدر زیر لب گفت: «سوئد، پرو، اقیانوس آرام. این همه دور و این همه نزدیک.»
پسر خندید و گفت: «کشورهای پنج قاره شده عین پیله على باغ.»
پدر گفت: «یه چیزهایی در همین مایه. خیلی عجیبه. یه دقیقه صبر کن.»
نفس اش را با سر و صدا از دماغش بیرون داد. آمد رفت اتاق خودش، از قفسه ی کتاب اطلس لاروس را برداشت آمد صندلی را کشید شانه به شانه ی پسرش نشست و ذره بین به دست شروع کرد ورق زدن اطلس. پدر مهندس نقشه برداری سازمان جنگل ها و مراتع بود.
آسااوگفت: «پدرت چه کار می کند؟»
روگا گفت: «تک تک شما را از توی نقشه ردیابی می کند.»
دخترکف دست های کوچکش را روی گونه هایش گذاشت و ناپو صندلی اش را عقب برد، دو پایه ی جلویی را بالا آورد و دست هایش را گذاشت پس گردنش.
پدر با ذره بین دستی خولی را در پرو، بندر پوآپوآ را در ساموای غربی در اقیانوس آرام پیدا کرده بود. صفحه ی راهنمای مناطق زمانی را باز کرد و گفت: «می تونم با اینا حرف بزنم؟»
پسر گفت: «چرا که نه.»
شفق قطبی و ناپو و آسااو ساکت نشسته بودند و جم نمی خوردند. پدر سرش را بلند کرد و به صفحه ی کامپیوتر زل زد.
آسااو گفت: «چرا پدرت حرف نمی زند؟»
پدر گفت: «گفتی اون جوان سرخ پوست اسم واقعی اش چیه؟ »
پسر گفت: «خولیو کارلوس آلبو خار.»
گفت: «به اش بگو، دَم مرز بولیوی، نزدیک دریاچه ی تی تی کاکا. اونجا حالا ساعت یک و سی دقیقه ی بعداز ظهره.»
ناپو همان طور که دست هایش را پشت گردنش حلقه کرده بود روی دو پایه ی پشتی صندلی جلو عقب رفت گفت: «اوه، پدر بزرگ. آدرس ایمیل تان چیه؟»
پدر گفت: «گمان کنم تازه از کار و کاسبی اومده خونه.»
پسر گفت: «امروز یکشنبه است پدر.»
آسااو با نوک انگشت اشاره به سینه اش می زد.
پدر گفت: «به اون دختر خانم بگو، اقیانوس آرام جنوبی، ساموآی غربی، جزیره ی ساوایی و خلیج آسااو، بندر پوآپوآ. اونجا ساعت هفت و سی دقیقه ی بامداده. آب و هوا مرطوب، دریایی.»
آسااو صورتش را کف دست هایش پنهان کرد و به جلو خم شد. گردنبندش از چاک پیراهن یقه بازش بیرون آمد.
پدر گفت : «اونجا توی اون جزیره، روی خط بین المللی زمان، نمی دونم امروز دیروزه یا فردا.»
آسااو خندید. پدر گفت، چی داره می گه؟ پسر گفت، داره می گه پدرت چی داره می گه. پدر گفت، ازش بپرس توی اون جزیره جاهای دیدنی هم دارید؟
آسااو گفت: «حاشیه ی جنگل های انبوه استوایی.»
ناپو با یک دست توی فنجان قهوه می ریخت و با یک دست مگس ها را از دور و برش می تاراند. شفق قطبی با فشار انگشت در کاسه ی پیپ توتون چپانده بود و دود و دم راه انداخته بود. در پس زمینه ی تصویر آسااو دو دختر بچه ی هفت هشت ساله در خیابان به جست و خیز درآمده بودند. روپوش ها به رنگ گل یاس کوله بر دوش و فرفره ی زرد زعفرانی چرخان دردست.
پدر گفت: «حالا تو، ورنرفون فلان بهمان، لطفا بلند می شوی دوربین ات را می چرخانی طرف پنجره ی اطاقت.»
شفق قطبی گفت، اوکی و بی آن که از جا بلند شود با کف دست دوربین را دست گرفت و اتاق ورنرفون داگرمن در اسکاندیناوی تاریک شد. خولیو کارلوس آلبوخار در پرو قهوه اش را در فنجان فوت می کرد و در اقیانوس آرام دختر بچه های فرفره به دست در پیاده رو دور شده بودند. اتاق ورنرفون داگرمن در مالموی سوئد روشن شد. تصویر درشت پنجره ی اتاق شفق قطبی صفحه ی کامپیوتر را پر کرده بود. برف می آمد. آنجا نزدیک قطب شمال پشت پنجره برف می بارید.
آسااو گفت پرده را کنار بزند.
دست شفق قطبی با کرک های طلایی و پیپ روشن پرده را کنار زد.
خیابان و سرشاخه های درختان حاشیه ی پیاده رو پوشیده از برف بود. چراغ ساختمان های سنگی روبه رو طبقه به طبقه از لابه لای دانه های سنگین برف سوسو می زد و در آن میان اسباب بازی بچگانه، ماکت هواپیمای مسافربری دور میله ی بلندی که بهش وصل بود در برف دانه ها چرخ می زد. برف می بارید و هواپیمای بوئینگ با چراغ های روشن دم به دم از جلوی پنجره رد می شد.
آسااو گفت: «ما اینجا برف نداریم.»
روگا گفت: «شفق قطبی می گه دوربین را دست بگیرم منظره ی اسکله و کارخانه ی کشتی سازی شهرمان را بهش نشون بدم.»
پدر گفت: «به اون مرد سرخپوست بگو دوربینش را بچرخونه طرف در و پنجره ی خانه ی روستایی اش.»
در تصویر درشت، در مرز بولیوی پرو دوربین یک لحظه چماق کت و کلفتی را در گوشه ی چهاردیواری نشان داد که با روبان و گل های کاغذی رنگارنگ تزیین شده بود و چند تا قاشق و ملاقه ی چوبی و خورجین و دوربین روی در چوبی نیمه باز لنگ زد و مکث کرد.
در حیاط بی در و دروازه، زن میانسالی با تن پوش گردِ زرد شبیه کدو قلیانی سرپا ایستاده بود و ناخن دستش را می جوید. در آسمان در سطح پایین یک دسته طوطی سبز از جلوی دوربین عبور کرد. باد در پروبال شان افتاده بود. در کف حیاط باد خاک و خس و ریزه کاه را این سو و آن سو می برد. سنگ پاره ها و کاکتوس ها روی خاک پشته.
روگا گفت: «می گه می خواد رعد و برق بزنه، رگبار بیاد.»
در پس زمینه ی تصویر ِآسااو مرد گوشتالوی خپله یی خم شده بود کرکره ی مغازه اش را بالا می برد. پیراهن آستین کوتاه گلدار تنش بود. پسرک نوجوانی با شورت سفید و پیراهن رکابی زرشکی سوار بر دوچرخه از راه رسید و کنار جدول پیاده رو هر دو پایش را زمین گذاشت و بی آن که رکاب بزند دور زد. مرد خپل با یک باکس کوکا از مغازه بیرون آمد. نوشابه ها را روی فرمان دوچرخه گذاشت. پسرک رکاب زد و از صفحه ی کامپیوتر بیرون رفت.
پدر سرش را پایین آورده بود و به پشت دستش که روی کاسه ی زانویش گذاشته بود خیره مانده بود. رگ های برجسته به رنگ آبی تیره، مفصل های انگشتان ورآمده. موها جدا از هم روی پوست کناره ی دست.
صدای رعد و برق در اتاق پیچید و یک لحظه شیپور گرامافون در پرو روشن شد.
شفق قطبی گفت: «اگر لارس فون تریر اینجا بود از این صحنه فیلم برمی داشت به فیلمش اضافه می کرد.»
آسااو گفت : «چرا پدرت سرش پایین است. از رعد و برق می ترسد؟»
نسیم صبحگاهی موهایش را به بازی گرفته بود. بی آنکه گودی زیر بغلش دیده شود با لبخندی دخترانه طره ی موهایش را با دست از روی پیشانی کنار می زد.
پسر گفت: «پدر.»
پدر از دل و دماغ افتاده بود. گفت: «زمانه و نوه هاش، اونا چی؟»
در تصویر درشت در پاسیفیک جنوبی آسااو به زبان ساموآیی آواز می خواند.
پدرگفت: «یک کم صداشو ببر بالا.»
پسر گفت: «چه گفتید؟»
پدر گفت: «هیچ چی پسرم. آوازتونو بخونید. به دل نگیرید.»
ذره بین و نقشه اش را دست گرفت از جا بلند شد. به سالن آمد و در اتاق را پشت سرش کیپ کرد. همین و شب بخیر. ظرف غذایش را از روی شومینه برداشت با یک تکه نان سنگک روبه روی تلویزیون روی کاناپه نشست و تلویزیون را روشن کرد.
سه مرد سالخورده روی صحنه در برنامه ی میز گرد، فلسفه و حکمت و حرکت جوهری صدرالمتألهین را کند و کاو می کردند. آیا موجودات حقایق متباین اند یا اصل و حقیقت هر چیز وجود هیئت واحده است. تصویر مردانِ چند و چون به طور وارونه، سرها پایین و پاها رو به هوا، جلوی تلویزیون روی شیشه بندِ میز غذا خوری افتاده بود. همان طور که قاشق را در ظرف سوپ اش می چرخاند به تصویر روی شیشه خیره شد. کفش¬های یوقور، پاچه شلوار گل و گشاد، دست شاپلاق روی ران پت و پهن. صدای تلویزیون را پایین آورد.
باریکه نوری درزِ پاگیرِ درِ اتاق پسرش را روشن کرده بود. صدای آواز آسااو از آن سوی دنیا، از اقیانوس آرام به گوش می رسید.
همین و شب بخیر. ظرف غذا را با پشت دست کنار زد. بلند شد چراغ های سالن و آشپزخانه را خاموش کرد. رفت کنار پنجره و ردِ بخار روی شیشه را با سر انگشت هایش پاک کرد.
ماه در هاله یی از غبار. درخت انجیر روی دیوار آجری. شب پاییزی شناور در اسکله و قایق های وارونه و آب تیره ی آب راه. خانه ها شانه به شانه، دست دردست صف بسته رودرروی خانه های این طرف کوچه و آن سوی آب راه، چراغ های باشگاه ملوانان یک یک خاموش می شد.