ادبیات داستانی و ضرورت شناخت و آگاهی
(یادداشتی کوتاه درباره ی رابطه ی شناخت و ادبیات)
کیوان باژن
۱
«شناخت» Cognition، محصول فرایندی دیالک تیکی است.
مغز انسان، به عنوان نیرویی مادی، مفاهیم گرفته از پیرامون را تا حد تواناییِ عینی و ذهنی اش- که البته به سبب پارامترهایی چون تجربه، دانش، آگاهی و … به شدت در نوسانِ کمی و کیفی قرار دارد- با هم ترکیب کرده، نتیجه می گیرد و «شناخت» را رقم می زند. به عبارتی دیگر «شعورِ» تکامل نیافته ی انسان، در مرحله ی نا آگاهِ «غریزه» Instinct، او را در حد یک ماده ی پست تر که «غریزه» راهنمای زندگی اوست، نگاه می دارد. طبیعت نیز بسان بستری کور و فاقد شعور عالی، پیرامون انسان را احاطه کرده. از برخورد(تضاد) این دو عاملِ ناآگاه است که سنتز «آگاهی» Consciousness یا «شناخت» زاده می شود. بنابراین مساله به طورعام، ارتباط دیالکتیکی و نوسانات کمی و کیفی پدیده های مادی و در یک کلمه، برخورد میان «ارگانیسم بدن» و «محیط» را شامل می شود.
اساسن «ذهن»، محصولی است از «تکامل ماده». درواقع اشکال «شعور» Consciousness نتیجه ی سطح معینی از تکاملِ دستگاه عصبی انسان بوده و در جریان چنین فرایندی است که «اندیشه»- به عنوان محصول فعالیت مغز انسان- نمود می یابد. بنابراین کارکردهای ذهنی از پست ترین تا عالی ترین شان کارکردهای جسم و ماده اند. چنین ادراکی اما، به دو صورت کلیِ ادراک جهان خارج (آگاهی) و ادراک نفسانیات (خود آگاهی)، خود را نمایان می سازد. اولی شعور فرد است و دومی شعور و خودآگاهی اجتماعی که می تواند به اشکال مختلفی چون علم، هنر، فلسفه، اخلاق و… به وجود آید. بنابراین، اساسن شعور، شکل ویژه ی انسانی، انعکاس معنوی و فراگیری واقعیت خارجی است و از نیازمندی های تولید و زندگی اجتماعی پدید می شود. یعنی خصلتی اجتماعی دارد.
۲
هزاران سال است که بشر در مسیر ناهموار تاریخِ خود و به تدریج و بر حسبِ میزان درک اش از طبیعت، پیرامون و جامعه ای که در آن می زید، به قوانین آن ها آگاهی یافته و به تغییر و دگرگونی دنیای پیرامون اش می پردازد و طبیعت را به خدمت خود در می آورد. تنها در بطن این تکامل و ادراک تدریجی بوده و هست که در ذهنِ بشر جرقه های «آگاهی» و «شناخت» پیرامون زده می شود. بنابراین عنصر آگاهی، عنصری نیست که به یک باره و مطلق به وجود آید. بل بر اثر تکامل جامعه و فراهم آمدن زمینه های مادی و شرایط اجتماعی پذیرش، ذهن نیز تکامل خود را به سمت شناخت تدریجی و هر چه بیش تر قوانین جامعه و خود و روابط اجتماعی می آغازد.
بنابراین جهان و هر چه در آن است بر پایه ی خودِ جهان و همان طور که در واقعیت وجود دارد – و البته با کشف قانون مندی ها و روابط درون این اشیاء و امور- قابل توضیح و شناخت است. از این منظر؛ در جهان، معمای غیر قابل حلی وجود ندارد. باید کوشید تا علل واقعی حوادث را پیدا کرد. رمز بقاء و برتری نوع انسان نیز همین رفتار آگاهانه ی اوست.
انسان در طول تاریخ و در هر دوره ای به اندازه ی «شناخت» خود، دست به فعالیت های فردی و اجتماعی می زند. نه بیش تر و نه کم تر. از این رو گاه، بدون این که از قوانین جامعه و روابط میان خود، شناخت علمی و درستی داشته باشد، با مسائلی چون اخلاق، رفتار، مذهب و… برخورد می کند. او هر چه بیش تر مغزش پرورش یابد، به همان اندازه، به شناخت دقیق تری از جامعه و پیرامون و نحوه ی دگرگونی و به خدمت گرفتن طبیعت رسیده و خواهد رسید.
اما چنین شناختی باید بر اساس یک بینشِ درست و بر اساس «واقعیت عینی» استوار گردد. «عینی» Objective؛ آن چیزی است که وجودش به «ذهن» Subjective و شعور ما ربطی نداشته باشد. یعنی ما ارزیابی و شناخت خود را بر تمایلات ذهنی استوار نسازیم؛ بل ببینیم در جهان پیرامون که بیرون از تمایلات و«ذهن» ما است؛ چه می گذرد. آشکار است این «دید» و «شناخت»، هر چه استقلال بیش تری داشته باشد؛ واقعی تر و عینی تر خواهد بود. چنین بینشی است که ما را آماده می کند تا جهان را به اجتماعی از اشیاء حاضر و آماده ننگریم؛ بل؛ آن را به صورت اجتماعی از پدیده هایی ببینیم که در آن ها؛ اشیاء، در حال تغییر( به وجود آمدن و از بین رفتن) هستند.
«عین» و«ذهن» نیز در رابطه ای دیالک تیکی، روی یک دیگر تاثیر می گذارند. انسان با «آگاهی» و «شعور» خود می تواند واقعیت را شناخته، به دردهای اجتماع بپردازد، آن ها را توصیف کند و در نهایت در حل آن ها بکوشد.
۳
حس زیبایی شناسیِ بشر نیز خواستار شناختِ جهان و روابط گاه به شدت پیچیده ی آدم ها است. این که هنر و ادبیات چه سهمی در این برخورد دارند و یا می توانند داشته باشند؟ این که هنرمند به طور عام چه ابزاری- چه معنوی و چه مادی- در دست دارد و سرانجام این که برخورد اندیشه ها و وجود تضادها در جامعه چه گونه قابل تحلیلی دیالک تیکی قرار می گیرد و هنرمند و نویسنده چه گونه تضادهای جامعه اش را می شناسد یا باید بشناسد و سپس اقدام به حل آن کند؟ پرسش هایی اساسی است که نیاز به تامل دارد. این ها مسائلی اند که پیشِ روی هر نویسنده و هنرمندی قرار دارند و او ناگزیر به پاسخ به این پرسش هاست.
آشکار است که در این جا سهم نویسنده به عنوانِ رابط بین «فرهنگ مکتوب» (آگاهی) و «مردم» (خودانگیختگی جمعی) بیش تر بوده و ضرورتِ درک این رابطه برای او ضرورتی است انکار ناپذیر.
نویسنده به عنوان یک روشنفکر، نمی تواند و نباید بدون دانستن این مفاهیم و نقد، آن چه در پیرامون اش در جریان است و آن چه جامعه اش را در برگرفته، دست به قلم ببرد و کسانی هم که می برند، در نهایت دنیای دلخوشکنکی برای خود می سازند. دنیایی از حباب که با تلنگری از هم می پاشد. از این رو یافتن و تحلیل و بررسی آن چه به عنوان علت اساسی عقب ماندگی جامعه، اجتماع و در دید کلی بشر است، بر دوش هنر و ادبیات سنگینی می کند. چرا که ادبیات و هنر در معنای عام وادبیات داستانی به طور اخص و- البته به ویژه داستان- در ذات خود؛ روحیه ی نقد و شورش را نهفته دارد.«ادبیات برای آنان که به آن چه خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جان های ناخرسند و عاصی است. زبانِ رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آن چه دارند خرسند نیستند…» (چرا ادبیات، ماریو بارگاس یوسا، عبدالله کوثری، ص ۲۳)
آن چه هنرکاران وکتاب چاپ کن های امروزی مان را – در طولِ بیش از دو دهه- وا داشته تا یک جریانِ به شدت نازلِ ادبیات را در بوق وکرنا بدمند و آن را واقعی جلوه دهند و طبق یک برنامه ی معین و با دقت طراحی شده، به تبلیغ هنر و ادبیات «به اصطلاح ناب!» بپردازند، جز آب در آسیابِ «جهل» ریختن نیست. هنر و ادبیاتی مرده و هنرکارانی که با حماقت شان جزاین که به ذات ادبیات لطمه بزنند، کار دیگری نمی کنند.
درست همین جا است که نویسنده با درک خاستگاه خود و با اشکال خاص خود و نیز با درک و تحلیل جامعه اش درواقع به نقد آن می پردازد. از نارسایی هایش سخن گفته و درد را بازگو می کند. در این جا دیگر نویسنده در حاشیه نیست. در متن جامعه قرار دارد. و فرم و محتوای اثرش را بنا بر عین و ذهن اش می پروراند نه این که به سبب شهرت یا وابستگی اش به فرم های آن سوی مرزها یا بنا به دستور و به سفارش این و آن. «البته این بدان معنا نیست که متون ادبی آن چنان که کلیسا و حکومت ها به هنگام اعمال سانسور در تصور دارند، بلافاصله نا آرامی های اجتماعی پدید آرند و انقلاب را به جلو می اندازند. تاثیر سیاسی و اجتماعی شعر، نمایش نامه یا رمان را نمی توان پیش بینی کرد. چرا که این نوشته ها به شکل جمعی پدید نیامده و در جمع تجربه نمی شود. این متون را فرد پدید آورده و فرد مطالعه می کند و این افراد هریک نتایج بسیار متفاوتی از خوانده های خود می گیرند. به همین دلیل؛ ترسیم الگوی دقیق دشوار است و حتا شاید ناممکن باشد… ادبیات در حکم انگیزه ای عمده برای روحیه ای بوده که زندگی را چنان که هست، تحقیر می کند و با جنون دن کیشوت که دیوانه گری اش نتیجه ی خواندن رمان های پهلوانی است، به جست و جو بر می خیزد.» (همان، صص ۲۶ و۲۷)
۲ لایک شده