از ایران تا ایران
سفرنامه تاجیکستان
دکتر علی نیکویی
این بار برای توست بختی تا برهی از تمام دشواریهایی که برای مسافر مهیا می شود تا سفر فرجام نپذیرد و پختگی حاصل نشود اما تقدیر بر آن است تا تو پخته شوی زیرا که :
بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی صوفی نشود صافی تا سر نکشد جامی
و تو بخت یاری که این بار دُردی تو از شراب سفر آکنده می شود تا سر بکشی آن را، که از رذالت صوفی گری به معرفت ساقی شدن برسی…!
اما سفرت این بار به فرنگستان یا تمام شهرهایی که شب هایش زیور عریانی زنانش را برای جلب تو به نمایش می گذارد تا تو را سُخره کند نیست یا هیچ مذهبی شهر دیگر؛تو به پاره ی جدا مانده ی ایران که یک و نیم قرن پیش تر تاجداران قجر در سرِ ناچاری و پی داشت شکست آن را نادم وار در قرار داد آخال بر روسها دادند، می روی.
تو از ایران ؛به ایران می روی.
وقتی هواپیما آخرین چرخش را از سرزمین مادریت می رباید و دماغه اش را به سمت آسمان نشانه می کند تا در پهنای نیلگون نیلی رنگ،خفتان گاه ماه و مهر جای گیرد؛نجوای دخترکی تو را از هبوط خیال ندانستن کجا رفتن در می آورد که : «تسمچه تان را نبستید چرا آقا؟»
روی می گردانی و می بینی دخترکی که چشمانش کشیده تر، موهایش سیاه تر، لب هایش کوچک تر، ندایش آرام تر، خضوعش بیش تر، قدش کمی کوتاه تر، صورتش خنده رو تر؛ در قامت مهماندار در کنارت ایستاده و کمر خم نموده؛ تو باز بر او خیره ای و او احساس می کند گَپش را نفهمیدی- و حتما تو خیره شدنت نه از علت نفهمیدن است که تو شکه شده ای،شکه ی دیدن هم زبانی که از سرزمینت تا سرزمینش سه ساعت پرواز است،هم زبانی که هم نژادیت با او پر واضح است- دخترک مهماندار با دستش کمربند صندلی تو را اشاره می کند،…«التماس دارم تسمِچه را ببندیدآقا….!» و تو تسمِچه را می بندی و خیره وار بر چشمانش می نگری تا شاید سخنی بگوید نغز تر با آن لهجه ی شیرینش…..لبخند بر لب های او با طمانینه می دود و آهسته می گوید:«رحمت…!»
و تو شاید زمزمه کنی در زیر لب:«به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را…»
از پنجره ی هواپیما نظاره گر پایینی،پس از دو ساعت پرواز، احساس می کنی آرام آرام هواپیمای روسی، قد کم می کند و چند گام به زمین نزدیک تر می شود. این نشانه ی ناخودآگاهی است که هیچ کس نگفته، می دانی هواپیما به مقصد نزدیک است؛بهانه ی خوبی است؛مهماندار را صدا می زنی… دخترک گامهایش را تند می کند و به سمت تو می آید….مرا فریاد کردید آقا؟… و تو لبخند بر لبت نقش می بندد از گفتار مهماندار؛ و او هم به لبخند تو با لبخند پاسخ می دهد؛ و می پرسی:«چقدر دیگر در فرودگاه دوشنبه هواپیما می نشیند؟…» و او چند لحظه به حرفهایت فکر می کند. گویا مفهوم سخنت برایش کمی دشوار است و پس از چند ثانیه از برق چشمانش می فهمی سخنت را فهمیده است.
– «آقا؛ سَملوت تا پنج ده، مینوت دیگه در ایرَوپورت دوشنبه شُشته می کنه»
….باز چشمانت به پنجره می رود و زمین زیر پایت را می نگری؛کوه های پر از برف در مرداد ماه برایت جذاب است….!
هواپیما نزولش، سرعتِ افزون به خود گرفته و اولین تکان سخت، خبر از نشاندن هواپیما بر روی زمین به دست خلبان روس را دارد که حتی یک کلمه هم در طول پرواز حرف نزد….
درِ خروجی هواپیما باز می شود و اولین تصویر از «تاجیکستان» برای تو هویدا می شود…..بی اختیار به یاد جنگ دوم جهانی می افتی…هواپیماهای ملخی که در گوشه ی فرودگاه ایستاده بودند و اتوبوسی که به استقبال تان می آید….
یک اتوبوس که برای دهه ی شصت میلادی است به پیش پایت می آید و چند سرباز از اتوبوس پیاده می شوند. سربازها در هیبت سربازان روس می مانند و تو را رهنمایی می کنند…اما سخنی با تو نمی گویند و تو احساس می کنی اسیری هستی که متفقین تو را به اسارت می خواهند ببرند…. و تو را به گیت فرودگاه می رسانند و در فضایی خشک روادیدت را چک می کنند…!
از گیت که خارج می شوی و ساک هایت را بر می داری، پسرکی دوان دوان به سمت تو می آید:
– «یاردُم در کار هست آقا؟….»و تو نمی فهمی درست منظورش را، تا ساک هایت را از دستت می گیرد و پشت تو می ایستد. تازه می فهمی یاردُم یعنی کسی که تو را یاری می دهد و پسرک به دنبالت روان می شود…لازم هست مقداری از دلارهایت را چنج کنی….گیشه ای در فرودگاه این کار را انجام می دهد….یک صد دلار آمریکایی می دهی و چهارصد و چهل و پنج واحد پولی تاجیکستان را می خری…از مرد صراف، نام واحد پولی کشورش را می پرسی. می گوید:«سامانی…» و تو خجالت می کشی…ریال…تومان… الفاظ ترکی- مغولی…برای توی پر ادعای آریایی…عکس های اسکناس ها را می نگری …امیر اسماعیل سامانی با لباس شاهیش به روی صد سامانی،ابوعلی سینا به روی بیست سامانی،و عکس رئیس جمهورشان حتی به روی یک سامانی هم….!
پسرک یاردُمت می شود و تا کنار تاکسی می آیی و در مقابل یک تویوتا کمری ساک هایت را زمین می گذارد و تو به او ده سامان می دهی،می دانی زیاد است. می خواهد باقیش را باز پس دهد. با دست اشاره می کنی لازم نیست و او با سرعت از تو دور می شود تا مسافر دیگر را بقاپد….. برای راننده ی تاکسی مقصد را می گوئی…راننده با تو به بیست سامان وَی می کند….وقتی در ماشین را می بندی، راننده استارت می زند و دنده را چاق می کند. بی مقدمه می پرسد:«خوب؛ آقا خوبید،سازید،تنجید؟» بی اختیار می گویی: «مرسی…» انگار دلخور شد.
– «آقا مگر شما فرانسو وی هستید؟…»
شرمنده می شوی…دستش به سمت دکمه ی رادیوی ماشین می رود. پیچ صدای رادیو را زیاد می کند.
– «شب می یای، سرِشب میای، دمِ صبح میای، میای به خودم ، دم به دم پر پر کنی صد باغ گل، بر رخت خوابم …»
خوشحال می شوی،راننده می فهمد….
– «آقا رادیوی ما بسیار آهنگ های معقول و زیبا می خواند…»
با لبخند تائید می کنی.
تاکسی وارد میدان اصلی شهر دوشنبه می شود؛…..میدان امیراسماعیل سامانی…در جنب میدان ایستاده بر پا مجسمه ی خسروی ایران زمین با مشعلی به دست، بازوان ستبر،ابروانش گره خورده،تاج سامانی به سر اوج شکوه و شوکت؛ خسرو امیر اسماعیل سامانی؛دیگر یادت می رود ایران نیستی محو مجسمه ای و غره به تاریخت، به نژادت ، به شکوه پارینه ات که شَفیار تو را فریاد می کند…
– «آقا… هیکل امیر اسماعیل است؛ شاه تاجیک ها و فخر ملت ماست…»
راست می گوید، فخر آن هاست،فخرشان است که مجسمه اش را به این زیبایی در میدان شهر نهاده اند؛فخرشان است که مشعلِ طلا به دستش داده اند؛ما هیچ حقی نداریم …زبانم کوتاه است در مقابل شفیار….ما حتی یک تمبر از او نداریم که حتی از کوروش هم نداریم….این جا مجسمه ی امیر اسماعیل را بسیار ارج می دهند. ده سرباز امیر را مراقبند، که حتی نمی توانی به تمثالش دست بکشی…
راستی آن چند مجسمه ی باقی مانده ی تهران را که هنوز ندزدیده اند؟…مجسمه ی فردوسی جایش امن است؟…راه آهن تهران- شیراز، هنوز نقش رستم را ویران نکرده؟….سد سیوند رطوبتش آرامگاه کوروش را تخریب نکرده است؟
…امیر اسماعیل من … جایت امن است… آسوده بایست …آسوده…
۱۱ لایک شده
One Comment
فاطمه
چقدر جالب بود