از سایه به نقش
درآمدی بر رمان “صدای سروش۱” نوشته ی فرهاد کشوری
غلامرضا منجزی
رمان، هنر تخیل و خلق ماجراست. تخیل، تسلسلی خیال انگیز است و خلق ماجرا، منطق و علیتی است که این خیال انگیزیِ ممتد و طولانی را پذیرفتنی و با خرد و منطق انسانی سازش میدهد. این میتواند تعریفی جوهری بر هنر رمان و داستان نویسی باشد. تمام تنوع و گوناگونی در شکل بیان و نوع مضامین و محتوای اثر، مخل و باطل کننده ی این تعریف بنیادی و جوهری نیست. چیزهای دیگر، مربوط به سبک نوشتن است؛ یا به عبارت دیگر مربوط به آن نظام افتراقی است که در نهایت موجد هویتی زبانی برای نویسنده و شاخصه ی سبکی قلم او، و باعث و بانی جذب مفاهیم، معنا و ایجاد نگرشی همذات پندارانه و این همانی در ذهن مخاطب میشود. این نظام افتراقی بر پایه ی محور هم نشینی و جانشینی کلمات و خلق زبانی استوار است که نویسنده دست به گزینش آن می زند تا نتیجه اش برساختن و پی افکندن ساختاری کلامی باشد منطبق بر دال هایی که مدلول آنها در ذهن مخاطبان و به شمار آن ها قابل اتساع و گسترش است. واضح است که این فرایند به ظاهر ساده، روکشی است که در پس پشت خود الزاماتی پیچیده دارد که با عرق ریزی روح پا به عرصه گذاشته است. تجربه ای زیستی و نهادینه شده که بارها و بارها از صافی ذهنی خلاق و آموخته گذشته باشد، قدرت خلاقه ی هنری و آموخته های تئوریک، سه گانه ای است که ایجادگر آن منطق و نظام دال و مدلولی است که میتواند خیال انگیزیهای ممتد و متداوم خود را به شکل یک ماجرای قابل قبول به مخاطبانش عرضه کند.
نویسنده با بهره گیری از تاریخ روایی، احاطه بر فرهنگ قومی و منطقه ای و تجربه ی غنی زیستی اش دست به نوشتن رمان «صدای سروش» زده است. مقاله ی زیر سعی دارد با نگاهی علت شناسانه تحول شخصیت در کاراکتر اصلی رمان را بررسی و تحلیل کند؛
هم زمان با رشد صنعت نفت در ایران و خواست دکتر مصدق برای ملی کردن صنعت نفت مردی به نام “جیکاک”از سوی سازمان جاسوسی انگلیس مأموریت پیدامیکند که به میان بختیاریها برود و زمینه ی فرهنگی و سیاسی یک شورش عمومی برعلیه ملی کردن نفت را فراهم کند. او با پوشیدن لباس مردان بختیاری به میان روستاها و عشایر بختیاری می رود و با استفاده از عصایی الکتریکی، کلاهی نسوز و بعضی ترفندهای دیگر آنها را فریفته خود می کند. و شعری مبنی بر رد ملی شدن نفت با سوء استفاده از اعتقاداتشان بر زبان آنها جاری می کند. بعد از کشمکش های جذاب داستانی، این طرح و نقشه در نهایت دچار بحران شده و منجر به فرار جیکاک از منطقه میشود.
تضادِ آغازین یا اصلی رمان “صدای سروش” غلبه بر شخصیت پنهان یا بیکنشی۲ است که در صفحات۴۴،۴۶،۴۷،۸۲،۱۴۲ با کنایه و بدون نام بردن از او یاد می شود؛
«اما امیدوارم عملیاتمان با موفقیت انجام بگیرد و خنجری بشود در دل این مرد مزاحم»ص۴۷
با این وصف رمان صدای سروش در شکلی هنجارگریزانه روایت یک ضد قهرمان است.
رمان «لرد جیم» جوزف کنراد که جیکاک، در ابتدای رمان قصد خواندنش را دارد از سویی برائت استهلالی است برای درک رخدادهای داستان و از سوی دیگر واسطه ای، تا خواننده با روحیات و ذهنیات جیکاک و نیز ماموریت پر اضطراب و سخت او آشنا شود، ماموریتی که شکست یا پیروزی در آن بیشتر از آن که به موانع موجود در فضای ماموریت بستگی داشته باشد در گرو قدرت اراده و تواناییهای شخصیتی مامور است. حرف های کلارک در باره ی لردجیم او را به فکر وامیدارد؛
« من اصلاً شباهتی به جیم نداشتم . او شبیه نره گاوی بود و من آرام و خون سردم.» ص۱۰
«باید هنگام خواندن سطر به سطر خودم را با قهرمان رمان مقایسه می کردم و این قیاس لذت خواندن را ازم می گرفت. به خصوص حالا که می خواستم در این ساعات سرشار از نگرانی و کنجکاوی خودم را فراموش کنم. من هم مثل جیم برتری جو هستم. چرا کلارک با دیدن رمان لرد جیم روی عسلی توی اتاق پذیرایی گفت امیدوارم هیچ وقت مثل جیم تصمیم نگیری؟»ص ۱۰
کلارک از مأموریت جیکاک به او حرفی نمی زند و با حرف هایش بیشتر او را سردرگم و کلافه می کند.
«گفت تو آدم دیگری هستی. نه تنها نامت بلکه ایده ها، اندیشه ها و حتی شیوه ی زندگی ات هم تغییر می کند»ص۱۱
«حالا تغییر نامم قبول، چرا ایده و اندیشه و شیوه ی زندگی ام تغییر می کرد و آدم دیگری می شدم؟در ماموریت هایم، اگر بازرگان،کارمند شرکت های انگلیسی، سیاح یا هرکس دیگری بودم باز هم خودم بودم. آن آدمی که باید در نقشش فرو می رفتم و پیپ را به خاطرش کنار می گذاشتم چه کسی بود؟ از این که نمی دانستم آن شخص کیست و چه کار باید بکند کلافه بودم. کلارک گفت: باید با تمام وجود آن دیگری باشی» ص۱۲
اصرار و تأکید کلارک بر توجه جیکاک به تصمیم گیری و سرنوشت جیم در رمان کنراد، باعث اضطراب جیکاک میشود.
«کلارک به اتاق پذیرایی آمد و روبه رویم نشست. با همان رب دوشامبری که هر وقت تنش می دیدم فکر می کردم میان مربع هایش محاط شده ام. خوشبختانه او نمی داند که حتی نقش رب دوشامبرش هم با مرموز بودن و سکوت صاحبش دست به یکی کرده اند تا کلافه ام کنند.» ص۱۵
مربع یا چهارگوش مبین قطعیت، حتمیت و تغییر ناپذیری قانون یا قانونی تغییر ناپذیر است. به این ترتیب جیکاک با وجود این که مامور سری سازمان جاسوسی است در کنه ذات خود از قوانین خشک و غیر قابل انعطاف بیزار است. در صفحات ۱۵،۱۶،۱۷،۱۸،۲۱از نقوش چهارخانه یا مربع رب دوشامبر کلارک یاد میکند.
«رب دوشامبر اطلسش با چهارخانه های آبی، در زمینه ی آسمانی کم رنگ، نشانه ی وضعیتم بود. انگار در هزارتوی مربع های رب دوشامبر کلارک گیر افتاده بودم.»ص۱۶
زمینه ی آسمانی رب دوشامبر کلارک که نمادی کیهانی و فلکی است با چهارگوشهای آن که نمادی از قطعیت قانونی و زمینی است برای جیکاک بیانگر تضاد بین شخصیت او و کلارک است. و همین مسئله او را کلافه می کند. منشاء این وجوه متضاد در حقیقت در درون خود جیکاک نهفته است و کلارک را باید نماینده ی بیرونی و متجسم آن وجه ناسازگار و عارضی شخصیت جیکاک بدانیم و او به همین دلیل فکر می کند کلارک با این شیوه ی کار قصد آزارش را دارد.
در واگویه ای که نشانگر نگرانی و حقیقت درونی جیکاک است، او وانمود می کند که تنها مدت زمانی نقشی را به عهده خواهدگرفت و بعد به خودش بازخواهد گشت، اما همین مونولوگ نشان از ترس و تردید او از فرورفتن و یکی شدن با نقشی دارد که نمی داند چیست.
«بلند شدم رفتم جلو آینه ایستادم و به چهره ام نگاه کردم. چه طور می شود خودم نباشم. آن هم بعد از چهل و دو سال؟ اگر بخواهم دیگری باشم تنها میتوانم نقشش را بازی کنم.» ص۱۸
نقشی به او سپرده میشود که موظفش میکند آن را تمام و کمال ایفا کند و سربلند از آن بیرون بیاید. عصا در دست، در راهی قدم می گذارد تا طبق فرمانی که در غاری بر بلندای کوهی یافته مردمان را گرد هم بیاورد و با مقصودی خاص آنان را به حرکت درآورد. او بدینوسیله کاملا در نقشش فرو می رود. عصای ترسانندهاش عصای موسی را به ذهنش متبادر میکند. او نیز چون موسی در روز ششم به وادی مقصد رسیده است.
«بعد از ظهر روز ششم پا به دره ای گذاشتم که می دانستم ابتدای سرزمین مقصد است…در ابتدا کلمه بود…درختان سبز روی یال کوهسار چون صف سواران گوش به فرمان لشکری باستانی نظارهگر دشتها ،تپه ها، دره ها و روستاها بودند»ص۷۵
آتش کهن الگوی طهارت بخش و تمیزدهنده است. برابر با معتقدات دینی و قرآن کریم، وقتی طبق سنتی باستانی، به دستور نمرود ابراهیم را برای مجازات به آتش می اندازند، با فرمانی از سوی خداوندآتش بر او سرد میشود. همچنین در شاهنامه و اسطوره های ایرانی آتش دارای خاصیت «همترازی اضدادی»است یا در اصطلاح یونگی ( enantiodromi) دارای قدرت گردش اضداد است. یعنی برای گناهکاران سوزاننده و برای نیکوکاران سرد و بیاثر است. درشاهنامه آمده است که وقتی کیکاووس برای آزمایش سیاووش را مجبور به عبور از آتش میکند، او به سلامت از کوه آتش عبور می کند و این گواهی بر پاکدامنی او میشود. شاهنامه خوانی در میان عشایر بختیاری رسمی دیرین است؛
«از سیاه چادر بیرون زدم و رفتم کنار هیزم های سرخ اجاق سنگی ایستادم. زن سرمه ای پوش صفدر بلندشد سرپا و با تعجب به من نگاه کرد که چرا کنار اجاق آمده ام. از سیاه چادری در بیست یاردی ام کسی شاهنامه میخواند…مردی داشت شاهنامه می خواند. صفدر بلند شد سرپا و آمد میان در سیاه چادر ایستاد و عصبانی نگاهم کرد…رو به صفدر گفتم بیا ! عصبانیتش را فروخورد و راه افتاد آمد آنسوی اجاق سنگی، روبه رویم ایستاد. گفتم نگاه کن! کلاه از سر برداشتم و کنار قابلمه ی دودزده ی روی هیزم های سرخ اجاق انداختم. جلوی چشم حیرتزده ی صفدر و زنش کلاهم نسوخت. صدای شاهنامه خوان قطع شد.» ص۶۵،۶۴
کلاه بختیاری نمادی از شرافت، سربلندی و بخشی از هویت آنهاست. جیکاک با توجه به شناختی که از فرهنگ و کهن الگوهای ایرانی و قومی دارد، کلاه خود را بر آتش می اندازد. در برداشتی استعاری، نسوختن کلاه به حساب بیگناهی و معصومیت او گذاشته می شود.
اگر خودآگاهی را معرفت بر تن و روان خود تعریف کنیم، آنگاه ایفای نقش از سوی یک بازیگر همواره در حوزه ی خودآگاهی محض اوست. بازیگر در جدالی خستگی آور مدام باید مواظب باشد که در ورطه ی ناخودآگاه اش سقوط نکند.«مهم ترین عملکردهای طبیعت غریزی ما ناخودآگاه است. خودآگاهی بعداً از ناخودآگاه برمیخیزد که این فرایند به کوشش زیادی نیاز دارد، شما از خودآگاه بودن خسته می شوید زیرا خودآگاهی تقریباً یک کوشش غیر طبیعی است.»
برای این که مبادا در خواب انگلیسی حرف بزند و کسی بشنود، اصرار کدخدا را نمی پذیرد که کسی شبها پیشش بخوابد.
«مدام باید به خودم یاد آوری کنم مبادا کلمه ای انگلیسی از دهانم بیرون بزند. پریروز صبح صنم چند نان تیری نازکِ گرم برایم آورد. نان ها را تازه از روی تابه برداشته بود. نان ها را گرم گرم خوردم. آن قدر چسبید که از زبانم پرید و گفتم تنک یو»ص۱۸۷
تپق زدن خروج از خودآگاهی است. در همین زمینه عشق او به صنم را نیز باید توجیه کرد. عشق از مقولات رانه ای است و منشاء رانه ها ناخودآگاه است. یونگ معتقد است که: «همیشه بخشی از شخصیت ما ناخودآگاه و یا در حال تبدیل شدن به ناخودآگاه است.» همواره بخش هایی از خودآگاه ما به پستوی ناخودآگاه می خزد و به پشتوانه های شخصیتی ما بدل می شود و تاثیر پذیری بازیگر از نقش را با همین دلیل می توان توجیه پذیر دانست.
در بخشی از کتاب از درختی به نام کِیکُم(افرا) صحبت به میان می آید. در همین بخش نویسنده با استفاده ی استعاری از باوری فولکلوریک گرفتاری و جدال خستگی آور جیکاک را به تصویر می کشد.
«گفت هرکس گرفتار سایه کیکم بشه نه آرام و قرار داره و نه شب و روز . انگار از وجود خودش بیرون افتاده . باید به نقشش که وجود آدمیزاده برگرده.»ص۱۷۰
در ذهن این باور را به وضعیت کنونی خود تسری میدهد. سایه، نماد ناخودآگاه، نقش، نماد خودآگاه و درخت کیکُم، نمادی از روان یا شخصیت سوژه است. عمق این فرو افتادن در سایه (ناخودآگاه) را در جریان یک وهم یا رویای بیداری می یابیم؛
«تکه پارچه ها کنار رفت و زن زیبای برهنه ی سرخ مویی از میان تکه پارچه ها بیرون زد. نور سرخی اتاق را روشن کرد. نور تن او بود یا از جای دیگری می تابید. از تصور این که ممکن است جن باشد تنم مورمور شد. مردم این ولایت می گفتند موهای جنها سرخ است و سُم دارند. تا آمدم به پاهایش نگاه کنم رفت لابه لای تکه پارچه ها…حس غریبی داشتم. هراس و دلهره و لذت؟..هرچه بود اتکایم به زمین و ارتباطم با مکان سست شده بود. این زن کی بود؟ چقدر شبیه صنم بود.»ص ۱۷۷و ۱۷۸
وهم جیکاک را باید تجسم مرکبی از ترس و میل دانست. ترسی که در نتیجه ی قبول باورهای مردم به موجودات خیالی و میل بیحد و حصرش به صنم به وجود آورده است.
کاترین منسفیلد میگوید: «همه ی ما همین گونه شروع به بازی کردن نقشی میکنیم و هرچه به چیزی که می خواهیم نمایش دهیم، نزدیکتر باشیم استتارمان به همان نسبت کامل تر است. عاقبت لحظه ای فرا می رسد که دیگر بازی نمیکنیم و این لحظه ممکن است ما را غافلگیر کرده و به شگفت آورد و آنگاه شاید با تعجب به جامه ی خود بنگریم که دیگر جامه ای عاریتی نیست. دوجامه با هم خلط شده اند؛ جامه ای که به عاریت گرفته بودیم با جامه ی خودمان درآمیخته است و بازی کردن به اقدام و عمل کردن تبدیل شده است.»
«از خواب پریدم و دیگر خوابم نبرد. من نمی خواهم بمیرم…درخت کِیکُم و شانه ی چوبی تا لندن با من آمده اند…دیشب خوابش را دیدم، در سایه افتاده بودم و تقلا می کردم به نقشم برگردم. »ص۲۲۰
۱-صدای سروش، فرهاد کشوری، انتشارات روزنه،۱۳۹۴
۲-با توجه به دو رمان اخیر فرهاد کشوری (سرود مردگان و دست نوشته ها) شاید بتوان قرار دادن یک شخصیت در سایه (بیکنش) را برای او به عنوان یک ممیزه ی سبکی قلمداد کنیم؛ در رمان سرود مردگان شخصیت جهانبخش که در مقاله ی “سرود مردگان یا ترانه ی زندگی (چاپ شده در هفته نامه ی راوی ملت، شماره ۲۳۲) بدان پرداخته شد، و همچنین در رمان “دست نوشته ها” با یک شخصیت اسطوره ای که لزوماً صورتی فرا تاریخی و بی نشان دارد روبرو هستیم. در این رمان هم کتمان شخصیت دکتر مصدق او را به ساختی اسطوره ای نزدیک می سازد.
۱۲ لایک شده