از پشت دیوارهای خاکستری
کیوان باژن
اشاره:
«از پشت دیوار های خاکستری» عنوان مجموعه ی هشت داستان کوتاه است که به زودی از سوی انتشارات «هزاره ی سوم اندیشه» روانه ی بازار کتاب خواهد شد.
داستان«از پشت دیوارهای خاکستری» انتخابی است از این مجموعه.
دختر هنوز کاملن بیدار نشده بود که صدایی شنید:
– «عشقمون تموم شده… دوستیمون که سرجاشه!»
صدا از پشت دیوارها بود. دیوارهایی که احاطه اش کرده بودندانگار… شایدهم این فکرش بود که داشت کش و قوس می رفت. خمیازه یی کشید و روی تخت چرک و زوار در رفته نشست و موهای بلند و تابدارش را پشت سرش گلوله کرد و بست. ذهن اش شلوغ بود، درهم و برهم… باز صدا آمد:
– «کیه که نفهمه غلت زدن توی رختخواب، به صدتای اینا می ارزه… اونم دم صبح که اگه نره خری باشی به راحتی می تونی یکی از اهرام ثلاثه رو بسازی»
و… خندید، قهقهه، دختر نیم خیزشده بود. احساس کرد دارد تحقیر می شود. تحقیر شده بود. مثل دیروز وقتی که آن چهارنفر آمده بودند. همان هایی که کلاهی به سر داشتند و چیزی توی دست شان بود. با عصبانیت گفت:«تو نمی خواد از معماریو تاریخ برام رجز بخونی!» گفت:«انگار نمی دونی تاریخو برجایی مثه میلاد و پیزا می سازن» وبازغش غش خندید. قهقهه. دختر پرسید:«می خندی؟» گفت:«تو هنوزخودتو هم نمی شناسی،اون وقت…» و او که نگذاشت حرف اش را تمام کند. می دانست چه می خواهد بگوید. فهمیده بود. از تخت پایین آمد. خواست جواب دندان شکنی بدهد که صدایی خفه تر گفت:«به جای این حرفا بهتره نفس عمیقی بکشی و پنجره رو بازکنی» که باز صدای خنده آمد:
– «این دیگه چی داره می گه؟ اول پنجره رو بازمی کنن بعد نفس عمیق می کشن»
دختر رفت تا پنجره را بازکند اما هر چه زور زد باز نشد:
– «داره باهام لج می کنه!»
و رفت طرف در که دید باز نمی شود:
– «حالا باید چی کارکنم؟»
صدا گفت:«نمی دونی؟»دختر پرسید:«تو مگه می دونی؟» که آمد روبه روی دختر، کناردراتاق ایستاد و یک لحظه زل زد به چشم های آبی کمرنگ اش که کاس بود. به رنگ آسمان یا فکر کرد که زل زده است و دختر که رفته بود توی فکر…!
یکی از آن چهار نفر بود که انگار گفته بود:«دووونننننسسستن چننند بخخخششه؟» و او که زور زده بود تا بل که بخش اش کند و گفته بود:«به زور بیش تری نیاز دارم» دیگری گفته بود:«چه طوره بری اون جا… شاید چیزی به ذهنت برسه» و با دست راست اش به کاسه ی توالت که گوشه ی اتاق بود اشاره کرده بود و او که کفری شده بود ودست¬اش را بلند کرده بود تا سیلی محکمی بزند بهش که آن دیگری دست اش را گرفته بود و دختر حس کرده بود صورت اش داغ شده است:
– «آاااااخ»
صدا گفت:«می دونم خیلی نامردی بود…» دخترگفت:«هیچ ربطی به نامردی نداره»صدا گفت:«موندن توی جایی که یه چیزی رومی دونی ونباید بگی یا می دونی و باید زیرش بزنی مثل پرسه زدن توی جهنمه… یه جهنم واقعی» دختر گفت:«دست ازسرم بردار… اصلن تو چی می گی… چی می خوای از جونم… خودت که وضع منو می بینی» گفت:«حالا چراعصبانی می شی؟ گالیله هم با اون عظمتش مجبورشد زیرحرفش بزنه… تو که انگشت کوچیکه ی اونم نمی شی، تازه زیر حرفتم نزدی» که دختر رفت توی فکر:
– «زیر حرفم نزدم… پای همه چیزش وایسادم!»
انگاردرست می گفت. دیروز که آمده بودند فقط ازترس بود که چیزهایی گفته بود:
– «خب، حرف حرف می آره وگرنه زیرحرفم که نزدم درست مثه گالیله که فقط ازترس یه چیزایی گفته بود»
و پرسید:«ولی شاگرداش چی؟ اونا یه قهرمان واقعی می خواستن، نه یه نفرکه فقط نقاشیش خوبه و می-تونه با پا یه دایره بکشه!»صدا گفت:«بی خیال حالا که با همیم بذارخوش باشیم. قهرمان واین حرفا روهم بذار برا افسانه های شاه پریون» و دختر که یاد چیزی افتاد انگار…!
یاد چیزی افتاده بود. دختر چشم آبی… دخترک کاس…
– «چهارنفر بودن… همگی ریش داشتن و چیزی دست شون بود. لخت بودن انگار… لخت لخت… یکیشون جلوم وایساد تا چشم به هم بزنم پای راست شو بلند کرد و سیلی محکمی زد توی گوشم که برق از سرم پرید…»
دید صدا باز دارد می خندد.گفت:«بازم که می خندی؟» گفت:«آخه تا اون جا که می دونم با دست سیلی می زنن نه با پا…!» وغش و ریسه رفت، که صدای دیگری خیلی محکم و جدی گفت:«خب، زندگی پستی و بلندیهای زیادی داره… نباید سخت گرفت.»دختر گفت:«تو دیگه خفه شو… به جای این حرفا باید ببینم چه جوری از این اتاق برم بیرون.» صدا پرسید:«بری بیرون؟» و… خندید! ولی دخترچشم آبی، دیگر توجهی بهش نکرد و خواست تلفن بزند به قفل ساز دم محله اش:
– «چرا تا به حال به ذهنم نرسید؟»
و گوشی همراه اش را برداشت و شماره گرفت. شنید:«مشترک مورد نظر در شبکه می باشد.» که تعجب کرد! صدا پرسید:«تعجب کردی؟» گفت:«نباید می کردم؟ این پیام چه معنی یی داره؟» و منتظر جواب نماند.چون قفل ساز سرانجام گوشی را برداشت. دخترخوش حال شد و گفت، یعنی می خواست بگوید:«از صبح علی الطلوع این جا گیر افتاده!» که قفل ساز پیش دستی کرد و گفت:«هیچ می دونی من از صبح علی الطلوع این جا توی اتاقم گیر افتاده ام…» گفت:«تو که خودت قفل سازی» گفت:«ازموقعی که دیدم پنجره و در باز نمی شه تمام هزارو چهارصد وخورده یی کلیدمو امتحان کردم تا شاید بتونم درو بازکنم ولی نشد که نشد»
دختر کاس دید فایده ندارد و گوشی را گذاشت.
– «چی شد؟»
– «قفل سازهم اونجا گیر افتاده»
– «گیر افتاده؟»
– «آره، نمی تونه از اونجا بیاد بیرون!»
– «حالا چی کار می کنی؟»
– «هیچی… باید درو بشکنم»
– «بشکنی؟ با چی؟»
دختر منتظرنماند و با هر چه زورداشت خود را کوبید به در آهنی، شاید ده یا بیست بار… ولی فایده یی نداشت. آن که با پایش بهش سیلی زده بود گفت:«می دونی چیه؟ کوبیدن هیچ وقت فایده نداره… درست مثل فشار دادن یه چیز بزرگ توی یه سوراخ کوچیک می مونه.» دختر داشت حرص اش می گرفت. دور و برش را نگاه کرد بل که چیز بدرد بخوری برای شکستن در پیدا کند. پیدا نکرد:
– «آخه توی این اتاق فسقلی چی پیدا می شه؟»
و ناامید گوشه یی چمباتمه زد.
– «دورتا دور اتاق رو دید زدم و تازه متوجه شدم بعد از سی و سه هفتهیی که از شهرمون اومده بودم و توی این ساختمان سی و سه طبقه یی، توی اتاق طبقه ی سی و سوم زندگی کرده ام، اولین باره که این طور دقیق به اون نگاه می کنم… یه تختخواب آهنی یه نفره گوشه ی چپ اتاق، یه فقره تلویزیون رنگی گراندیک سی و سه اینچ رو به روی تخت خواب، یه دستگاه کاسه توالت گوشه ی راست متمایل به پنجره که پرده یی پلاستیکی دور اون رو پوشونده بود احتمالن برای زور زدن تا بعضی اوقات چیزی یاد آدم بیاد، یه قفس کوچیک پرنده که داخلش بچه میمونی نگه داشته شده بود و ضبط صوت کوچیک با چند نوار کاست و کاغذ و قلم و کمد دیواری برای…»
هرچه قدر فکر کرد نفهمید کمد دیواری برای چه آنجا بود.
– «همه چی درهم و برهم و پخش وپلا، توی این فکرا بودم که تلفن زنگ خورد.گوشی را که برداشتم سر از ته نمی شناختم:
– «آه ه ه… تویی؟»
– «آه ه ه ه… منم!»
– «آه… باید بیای منو نجات بدی!»
– «آه… نجات ازچی؟ اتفاقی افتاده؟»
– «آه… اتفاق که نه، می دونی… ازصبح علی الطلوع این جا توی اتاقم گیرافتاده ام. عزیزم من خیلی می ترسم.»
– «آه ه ه ه… آخخه…»
و خواستم بگم ازصبح علی الطلوع… که ارتباط قطع شد. خواستم شمارشو بگیرم که بپرسم وضعیت دانشگاه و کلاس چه طوره؟ اما هر دفعه می گفت مشترک مورد نظر در شبکه می باشد که عصبانی شدم و گوشی رو پرت کردم گوشه ی اتاق…
– «چرا عصبانی می شی؟»
– «نمی دونم چه وضعی پیش اومده؟ همه تو اتاقشون…!»
که یاد شعری افتاد:
آن زمانی که خبر مرگ مرا می شنوی روی خندان تو را کاش می دیدم… چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکسترکرد…!
صدا پرسید:«تو هم حالا شعرت گرفته»
– «شعر نیست»
– «نیست؟»
خودش هم درست نمی دانست. هر چه بود کم کم داشت باورش می کرد یا شاید حس اش می کرد. صدا بود که انگار گفت:«تو چیزی حس نمی کنی، داری دچار توهم می شی… تازه داری خواننده ها رو هم دچار توهم می کنی» پرسید:«خواننده ها؟» و… تعجب کرد:
– «هی… بگو ببینم…!»
صدای اولی حرف اش را قطع کرد
– «حالا اون یه چیزی گفت، تو چرا باور می کنی؟»
دختر با عصبانیت گفت:«به نظر تو این توهمه که اینجا گیرافتاده ایم؟گیرکردن قفل سازم توهمه؟» صدای اولی گفت:«بی خیال بابا، ولش کن» بعد مکثی کرد. لحظه یی… و بعد شعری را زمزمه کرد:
اولش فکر نمی کردم دلم را برده باشی یا گول چشماتو خورده باشم…!
و دختر که باز یاد چیزی افتاد انگار:
یاد چیزی افتادم. گفتم:«خیلی بی معرفتی…عشقمون تموم شده، دوستیمون که سر جاشه» که اینجا بود دیگه مهلتم نداد و چنان بغلم کرد که راست راستی داشتم خفه می شدم. گفت:«مظنه چند؟» خندیدم و گفتم:«خودت بگو… همیشه که ماها نباید مظنه بدیم!» و دیگه فرصت نشد دراین باره بیش ترصحبت کنیم. حتا نشد که تعجب کنم و پاها و لب ها بودکه انگار قفل شده بودند و من که یاد قله ی دماوند افتاده بودم. گفت:«چه قدر اینجا گرمه… هیچ نمی خوام تموم بشه!» گفتم:«قانون اول دیالکتیکه… هرچیزی اول وآخر داره»گفت:«تو دیوونه ترین همسری هستی که تا حالا دیده ام؟» گفتم:«مزخرف نگو… وقتی توی دریای عشقت شنا کردم قورباغه بود که گازم گرفت و مجبور شدم فرار کنم…!» بعد هردوی مان شنیدیم:
– «شاید واقعن زندگی کشیدن یه سیگار باشه بین …»
که نذاشتم حرفشو تموم کنه… فرصتش نبود ودستمو که بردم تا سیگاری بردارم و برداشتم و گیراندم و دادم دست اش… پکی زد. پرسید:«پس خودت چی؟» گفتم:«با هم می کشیم» و… میمون توی قفس که همین طور بی حرکت زل زده بود ومن که دست بردم کنترل تلویزیون گراندیک سی وسه اینچ رو برداشتم و خاموشش کردم و همه جا تاریک شد و لحاف رو کشیدم رو سرمون و صدای نفس هامان بود که قاطی تاریکی شده بود…!
نتوانسته بود بیش تر ازاین فکر کند. چون تلفن بود که زنگ می خورد. زنگ خورده بود. همان تلفن همراه اش که با آن زنگ زده بود به قفل ساز.
– «آه ه ه ه… تویی!»
– «آه ه ه ه… منم!»
– «آه… چی کارمی کنی؟»
– «آه…با خودم ورمی رم… توچی کارمی کنی؟»
– «آه… منم دارم فکر نمی کنم!»
– «آه… من بی تو می میرم!»
– «آه… منم همین طور»
– «آه… بدرود!»
– «آه… بدرود!»
و قطع کردند و رفت تا از پنجره بیرون را نگاه کند. فکر کرد مدت ها بود انگار که بیرون را ندیده است. بیرون نه خیابانی بود و نه رفت وآمدی… از کوچه ها هم هیچ خبری نبود. اما خوب که نگاه کرد ساختمان ها را دید. ساختمان هایی که همه شان خاکستری بودند. دید چندنفر به صف شده اند و از ساختمانی بیرون می آیند. هیکل شان عینهو خرس… خرس هایی فربه با پوزه هایی که نیش دندان ها از آن زده بود بیرون. خواست داد بزند و به آن ها بگوید که از صبح علی الطلوع این جا گیرافتاده است اما هرچه زور زد فریادش به آن ها نرسید. صدا گفت:«برات یه پیشنهاد دارم» پرسید: «چی؟» گفت: « برو اون جا… شاید به نتیجه برسی» و با دست راست اش اشاره کرد به کاسه ی توالت! پرسید:«اونجا؟» گفت:«آره… مخصوص زور زدن و فکر کردن و صداهای بلنده…» دید فکر بدی نیست. خواست برود که شنید:- «بیخودی زحمت نکش… اونا خودشون هم ازصبح علی الطلوع اونجا گیر افتاده اند… خوب نگاه کنی می فهمی» نگاه که کرد چیزی ندید. دید باران می بارد. دید همه¬جا خیس شده است… یاد دیشب افتاد که جایش را خیس کرده بود. آیا شیطان گول اش زده بود؟ نمیدانست. بعد خواست پنجره را باز کند که یادش آمد قفل شده… با خودش گفت:«کاش یادم نمی آمد» و صدای ناله های خودش را شنید و بعد ضجه و قهقهه ی چند نفر دیگر را…!
– «خرناس؟»
که انگار قاطی صدای باران شده بودند و نمی شد از هم تشخیص شان داد
این ناله ها از کجا میاد…
– «نکنه خواب می بینم…!»
چشم هایش را با دو دست اش مالید و با هردو مردمک اش یک دوراتاق را از نظر گذراند.رنگ خاکستری اتاق او را گرفت. پلک هایش را به هم زد. خواب نبود… هنوز خرناس ها و صدای نفس ها را می شنید:
– «این ناله ها چه قدر فرق می کنن با ناله های اون شبمون…!»
حس کرد کسی یا کسانی تهدیدش می کنند. چشم اش افتاد به میمون داخل قفس که همین طور بی حرکت مانده بود و به نقطه یی خیره شده بود. رفت طرف اش و گفت:«از داروین چه خبر؟» وصدایی شنید که انگار از ته چاه می آمد:
– «من ازصبح علی الطلوع این جا توی ورقای کتاب تاریخ گیرافتاده ام!»
خواست چیزی بگوید که تلفن زنگ زد. همان تلفنی که با آن به قفل ساز زنگ زده بود. دوست هم دانشگاهیش بود. آمد سلام کند که شنید:
– «من ازصبح علی الطلوع این جا توی توالت دانشگاه گیر افتاده ام!»
گفت:«زیاد نک و نال نکن» و گوشی را قطع کرد. بیرون هنوز باران می آمد، همراه با صدای ناله هایی که قاطی زوزه ی باد شده بودند و صدای تهدیدهایی که معلوم نبود از کجاست… هوای اتاق سردتر شده بود. پتویی را که کهنه و پاره بود روی خود کشید و سعی کرد به چیزی فکر نکند…!
– «فرق چندانی هم نمی کنه… مگه تا سپیده ی فردا چه قدر مونده… یه ساعت… شایدم دو ساعت… یا شایدم یه روز… یا یه سال… یا یه قرن…!»
– «چه قدر چونه می زنی؟»
و یادش آمد که توی شلوغی سی و سومین روز ماه از پشت نرده هایی که جلوش چندنفر به صف شده بودند؛ یک نفر که کاغذی دست اش بود و سبیل اش را می تاباند و عینک اش را که با طنابی کلفت دور گردنش بسته بود با دست راست اش جا به جا می کرد و می خواست به ما که دورش کرده بودیم تا حرفاش را گوش کنیم بگوید:«ازصبح علی الطلوع اینجا گیر افتاده ایم…» که حسی که معلوم بود تمام وجودش را فرا گرفته نگذاشت. درست مثل هیجانی بود که با تردید همراه باشد وخیلی هم خطرناک به نظرمی رسید…!
– «توی آن شلوغی یه نفر کنارم وایساده بود که هی نگام می کرد و می خندید. توی دانشکده ی تئاتر انگار دیده بودمش… توی فکر چشم هایش بودم.»
– «سوتفاهم نشود منظورش چشم هایش بزرگ علوی است… این را بعد یواشکی بهم گفت!»
که نفس عمیقی کشید وگفت:«ببخشین خانم، دیروز یه نفر اومده بود به قصابی پدرم و ازش یه گل بدون استخون می خواست. پدرم واسش آورد ولی اون رفته بود، شما ندیدین کجا رفت؟» پرسیدم:«کی؟» گفت:«همون که گل بدون استخون می خواست» ولی نتونسته بود بیش تر ازاین ادامه بده، چون یه هو همه ی شلوغی با صدای بلند فریاد زدند، یعنی می خواستن بگن همه مون از صبح علی الطلوع این جا توی محوطه ی دانشگاه گیر افتاده ایم که بلندگویی مث بلندگوی سبزی فروشی ها ازتوی صف گفت:«هرکی بگه برای درست کردن یه نیمرو چند تا تخم مرغ لازمه سی و سه تا تخم مرغ جایزه می گیره!» همه با دستاشون شروع کرده بودند به حساب کردن… حتا اونی که کنارم وایساده بود و من که چشمم به اونایی بود که پشت نرده ها توی خیابون هم دیگه رو هل می دادن تا بیان داخل دانشگاه اما نمی تونستن… داد زدم:
– «تو همون خیابون بمونین و داخل نشین… این جا واسمون تله…»
که نمی دونم چی شد…چیزی خورد توی سرم و بیهوش شدم.
«انگار دیگه امونم ندادن و امونمو بریدن»
دهان اش تلخ شده بود… گس… بعد صدای ناله های خودش را شنید که ازجایی دور می آمد:
– «حرف بزن»
– «نمی زنم»
– «د بزن»
– «نمی زنم»
و یکی از آن هایی که معلوم بود طاقت اش طاق شده بود با این ریتمی که درست شده بود؛ به کمرش قر افتاد:
– «حرف بزن»
– «نمی زنم»
– «د… ب زززن…»
– «نمی زنم… اگه بزنم یارگله داره…!»
بعد یکی دیگر که دو دست اش را قلاب کرده بود و بشکن می زد گفته بود:«از گالیله یاد بگیر» یکی دیگر گفت:«گالیله نقاشیش هم خوب بوده… تازه تو که مثه اون شاگرد نداری تا منتظر قهرمانیت باشن و یه نفرمثه برشت هم نیست که بتونه بگه بدبخت نیمرویی که به تخم مرغ احتیاج داره!» و خندیده بود. خندیده بودند. بوی درهم پیاز و سیر خورد به مشام دخترک و حال اش را به هم زده بود. آن که نزدیک ترش بود گفت:«فعلن که مجبورمون کردی باغچتو آباد کنیم» و نیش خند زد… دیگران هم…!
– «خنده… قهقههه… نعره…»
و دوره گرفتند و دست زدند و با لحن مسخره¬یی خواندند:
تی بلا می سَر… عزَب لکوی
می بلا تی سَر …عزَب لکوی
خاک تی سرِ مِن… عَزب لکوی
دخترک حس کرد چیزی توی ذهن اش می جوشد. دست کرد تا سیگاری بردارد که دید پاکت خالی است. پشت آن با خط کج و معوجی نوشته شده بود «ما از صبح علی الطلوع…!»
نتوانست بیش تر بخواند… چشم هایش آرام روی هم نشستند…!
فردا صبح علی الطلوع،دو نفرکه کلاهی به سرداشتند؛ موهای بلند دخترک چشم آبی را گرفتند وجسد نیمه جان اش را روی زمین کشیدند و… با خود بردند…!
۶ لایک شده
3 Comments
نسترن بشر دوست
داستان از پشت دیوارهای خاکستری فضایی یک دست و قابل انتقال به مخاطب دارد. انسان هایی که در زندان درون شان گیر کرده اند. با منطق و عشق و حساب گری و شهوت هاشان. دختر کاس و صداها. صداهایی که خودش هستند. تضاد درون اش هستند. صدایی نصیحت می کند. صدایی شعر می خواند و صدایی تمسخر می کند. و دختر کاس چشم تنها و ضعیف و عاشق کدام یک از این هاست ؟ چطور می شود حدس زد وقتی که همه مان در زندان خود حبس شده ایم. ؟
دیالوگ های پشت تلفن که با آه…شروع می شود مسخره بودن و عمیق نبودن روابط را به خوبی نشان می دهد. و مشترک مورد نظر وقتی در دسترس است یعنی همه در یک وضع هستند. وضعی نزدیک و کنار هم. رهایی ازاین وضع ممکن است ؟ مرگ ؟ مرگ رهایی ست ؟ جنازه ی دختر کاس چشم آخر ماجراست ؟ باید فکر کرد.
در شروع داستان جمله ای می بینیم (( دیوارهایی که احاطه اش کرده بودند )) که از نظر من جمله ای اضافی ست. فضای کار این را نشان می دهد. وبهتر بود این قضیه در جمله ی دوم داستان رو نمی شد. وقتی تصاویر داستان این همه زیبا فضا را نشان داده اند. دیوارها…دیوارها…. جلوتر تصویری از اتاق می بینیم که به خوبی پیداست زندان است. تخت و تلوزیون و خالی بودن. و میمونی در قفس. میمون انسانی اولیه. شروع ما انسان ها. که بعد از عقل و تفکر و احساس مدعی انسان شدن شدیم و کشتیم و تجاوز کردیم. میمون در قفس و انسان پشت دیوار. و عدد ۳۳. به نظرم این عدد با هم ۶می شود که نماد شیطان است. شیطان درون که سوق دهنده ی ادعا و ناامیدی ست. همان طور که باران دیشب و خیس شدن رختخواب به شیطان ربط پیدا می کند.
تبریک برای نوشتن این داستان زیبا. لذت بردم. درووووودها. مشتاق خواندن کارهای این کتاب هستم.
Admin
دوست گرامی از توجه و نگاه نقادانه ی شما سپاسگزاریم
ايرج
سلام :
از گلوگاه است ای مغز جهان
که بنوشند تشنگان آب روان