این جا امریکاست!
هوشنگ عاشورزاده
شِری گفت: «واقعن می خوای بخری ش؟»
گفتم:« آره، چه عیبی دار؟
گفت:« صد و پنجاه دلار می خوای بدی بابت ش؟»
گفتم:« آره.»
گفت:«خیلی خری والله!»
– « واسه چی؟
– « واسه این که خری دیگه!»
– « چرا؟»
ابروهایش را بالا انداخت و چشم هایش را تنگ کرد و گفت:« آخه کدوم آدم عاقلی بابت یه جفت کفش صد و پنجاه دلار پول بی زبون می ده؟»
توی چشم هاش زل زدم و گفتم:« قربون اون چشای زاغولت برم، کی گفته فقط پول دارها حق دارن چیزای خوب بپوشن؟»
ابروهایش که مثل دو کمانِ آماده ی پرتاب، تاب برداشته بود، توی هم رفت. به فری که کمی آن سوتر ایستاده بود زیر چشمی نگاه کرد. فری یک وری تکیه داده بود به پیشخوان کفش ها و به زن سیاهِ کت و کلفتی نگاه می کرد که کفش کتانی سفیدی را هی سبک و سنگین می کرد. شِری دوباره به من نگاه کرد و به نشانه ی تاسف سر تکان داد. گفتم:« چیه؟» گفت:« واقعن برات متاسفم.»
دوباره به فری نگاه کرد. فری ظاهرن توی نخ سیاهه بود. اما پیدا بود هوش و حواس اش به حرف های ماست. شِری گفت:« حالا خوبه روزی روزگاری کمونیست بودی!» گفتم:« چه ربطی داره؟» گفت:« اگه نبودی معلوم نبود چه تحفه ای از کار در می اومدی.»
رو به فری کردم و گفتم:« امروز آبجیت بدجوری به ما پیله کرده!»
فری از سیاهه چشم گرفت. به من نگاه کرد و گفت:« مساله ی خودتونه. به من ربط نداره.» شری گفت:« آبجی من اگه هم چی شوهری داشت، پوست شو غلفتی می کندم. آدم ش می کردم. این چه شوهریه داری تو؟» گفتم:« خدا رحم کرد.»
شری نگاه به سرتا پایم انداخت. خندید و گفت:« برو خدا رو شکر کن آبجیم نصیبت شده!» گفتم:« خدا کنه نصیب تو هم یه شوهرِ خوب بشه.»
– « ایشالا»
بعد پایش را تا نوک دماغم بالا آورد و گفت:« این کفش رو می بینی؟»
– « خب»
– « همه اش ده دلار خریدم.»
– « خدا حفظت کنه. خوب خریدی. چرا دو جفت نخریدی؟»
– « آره. راست ش بعدش پشیمون شدم.»
– « حالام غصه نداره، بذارش جلو آینه دو جفت می شه!»
فری گفت:« حالا چرا این قدر گرونه؟»
گفتم:« واسه این که اُسطقُس ش درسته. نوک ش فولادیه. مارک شم معروفه.»
شری پوزخند زد:
– « حالا باش می خوای تو ما تحت کی بزنی؟ بیچاره که کون ش آش و لاش می شه.»
گفتم:« آهان، آفرین، حالا تازه یه سوال درست و حسابی کردی!»
– « از سوالم خوشت اومد؟»
– « آره، از تو بعید بود اما الحق والانصاف سوال خوبی کردی. البته جواب ش به این آسونیا نیست. احتیاج به یه تئوری علمی درست و حسابی داره…»
پرید توی حرفم:
– « از همون تئوری ها که باش انقلاب کردین و زدین تو کون شاه و ریدین تو مملکت. آره؟»
– « باز که زدی به صحرای کربلا!»
فری گفت:« شمام عینهو سگ و گربه مدام پاچه ی هم رو می گیرین. ول کنین تو رو خدا. سرم رفت. چه قدر حرف می زنین!»
بعد رو به من کرد و گفت:« اگه ازش خوشت اومده پول شو بده، بخرش بریم دیگه!»
– « ای به چشم.»
پای صندوق، پولِ کفش را دادم. کفش را زدم زیر بغل و سه تایی از فروشگاه آمدیم بیرون.
شِری گفت:« حالا کجا بریم.»
گفتم:« صاحب اختیار شمایین!»
گفت:« حالا که کارِ خودتو کردی و کفش تو خریدی و خرت از پل گذشت، ما شدیم صاحب اختیار؟»
– « شما از اول شم صاحب اختیار بودین. ما چاکر شمام هستیم شری جون!»
– « پیزر لای پالونم می ذاری؟»
– « نه به خدا. قبول کنین کفش هام بدجوری از ریخت و روز افتاده. زوارشون در رفته.»
شری زیر چشمی نگاهی به کفش هایم کرد و گفت:« آره خب، تخت شون که وَر اومده باهاشون چه کردی به این روز درشون آوردی؟»
– « شمام اگه ناچار بودین مثل من تو اداره ی ارشاد، واسه ی اجازه ی کتاباتون سگ دو بزنین، کفش هاتون از مال من اوراق تر می شد. اون جا باید کفش فولادی پوشید.»
شری هیچی نگفت. فری از سرِ دل سوزی نگاهی به کفش هام کرد اما او هم چیزی نگفت. رفتیم توی پارکینگ. شری نشست پشت فرمان. من نشستم کنارش. فری عقب نشست. از پارکینگ در آمدیم و افتادیم توی اتوبان پت و پهنی که سر و ته نداشت. شری گفت:« حالا که اومدی امریکا سر و گوشی آب بدی، باید با معیارهای زندگی امریکائیم آشنا بشی!» گفتم:« چی هست؟»
– « یکی ش مک دونالده.»
– « عجب، سر ظهری می خوای همبرگر ببندی به ناف مون؟»
شری غش غش خندید و گفت:« الحق که بچه پر رویی!»
برگشت رو به فری کرد و گفت:« آبجی تو با این چه جوری سر می کنی؟»
فری گفت:« من عاشق همبرگرای مک دونالدم.»
شری رو به من کرد و گفت:« دوست داری کجا بریم؟»
گفتم:« دوست دارم تو واشنگتن، پایتخت ینگه دنیا یه سلطانیه چرب و چیل بمالم به تن.»
گفت:« مرده شورتو ببرن با این سلیقه ت! حالا من این جا، تو ناف واشنگتن، چلو کبابی از کجا پیدا کنم؟»
گفتم:« پس سی سال این جا چه غلطی می کردی؟»
– « کاردبخوره تو شکمت، درس می خوندم.»
فری گفت:« حالا نمی شه از خیر چلوکباب بگذری؟»
– « چرا نمی شه. حال که افسار ما دست آبجی شماست.»
– « حالا راس راستی هوس چلوکباب کردی؟»
شانه بالا انداختم:
– « هر چه از دوست رسد نیکوست.»
– « اگه این جوره بریم همون مک دونالد که سر راه مونه.»
– « بریم.»
شری از روی پلی گذشت و وارد اتوبان دیگری شد که یک طرف اش دیوار بلند بود. گفت:« این پنتاگونه»
گفتم:« اوه.»
از زیر پل دیگری رد شد و پیچید توی محوطه ای که رو به رومان تابلوی مک دونالد بود. گفت:« اینم از این.»
پیاده شدیم. شری جلو جلو رفت. گفتم:« درِ ماشین رو قفل نمی کنی؟» گفت:« در ماشین رو واسه چی قفل کنم؟»
– « آخ کفشام اون توئه!»
ایستاد و چپ چپ نگاهم کرد:
– « این جا واشنگتونه. این ورمون پنتاگونه. اون ورمون اف. بی. آیه. اون ورترشم سیاس.»
گفتم:« یعنی امنه؟»
– « خیالت تخت. امنِ امنه!»
– « خدا پدرت رو بیامرزه. دل شوره ی کفش هامو داشتم. خیالم رو راحت کردی.»
توی مک دونالد یک همبرگر دو آشکوبه انداختیم بالا. پشت بندش به توصیه ی شری کوک دایت سر کشیدیم و زدیم بیرون. شری گفت:« زندگی امریکایی این جوریه. سریع بخور و برو. این جا وقت طلاست. بی خودی نباید هدرش داد.» گفتم:« آره خُب، امریکا بی خود امریکا نشده.» گفت:« دولت امنیت رو واسه مردم فراهم کرده که کار کنن و پول در بیارن و خوب زندگی کنن.» گفتم:« بله دیگه. این جا امریکاست.»
پای ماشین که رسیدیم، در ماشین چهار تاق باز بود. سراسیمه پریدم توی ماشین. از کفش ها اثری نبود. گفتم:« کفش هام شری!» گفت:« کفشات چی شده؟»
– «نیست!»
– «درست نگاه کردی؟»
– «آره.»
شری سرک کشید توی ماشین:
– « کجا گذاشته بودی؟»
– « جلو پام، همین جا.»
– « ببین اون زیر میرا نرفته!»
– « همه جا رو خوب گشتم. نیست که نیست!»
شری به فری نگاه کرد و شانه بالا انداخت:
– « خیلی عجیبه!»
فری گفت:« حالا بازم خوبه که ماشین رو نبردن. اگه ایرون بود آش رو با جاش می بردن.» گفتم:« آخه این جا امریکاست!»
فری زیر چشمی نگاهم کرد. تکیه دادم به ماشین و زل زدم به پوزه ی از ریخت افتاده ی کفش هام.
۲۲ مارس ۲۰۱۱ مطابق با ۲ فروردین ۹۰
آرلینگتون، ویرجینیا
۵ لایک شده
2 Comments
محبوبه میرقدیری
سلام آقای عاشور زاده. خوشحالم از اینکه بعد چند سال نام شما را می بینم و داستانی از شما می خوانم. همچنان در سفرید؟
هر جا هستید شاد و سلامت باشید. من در فیس بوک هم هستم. mahbubeh mirghadiri
فرشته
سلام استاد
منو یادتون میاد؟ فرشته آهنگری
بچه بودم
کوهان دماوند!!!
دلم براتون تنگ شده
کانادا نمیاین؟