این چهار نفر
نسترن بشردوست
همان طور که استکان ها را یکی یکی زیر شیر سماور می گرفت از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. باران می بارید.
سینی را به سمت مهمان ها برد. نوشین انگشت های لاک زده اش را فوت می کرد. سینی را جلوی محسن گرفت. نوشین گفت:
– لاکم هنوز خشک نشده، یه چایی هم واسه من وردار. …می گم محسن جونم اگه فردا آفتابی بود راه بیفتیم بریم، خب؟ هر چی بارونِ شمالو دیدیم کافیه دیگه…اووووف دلم گرفت به خدا.
گلی توی دلش قند آب شد.
– می سره فیدا تی دل بیته… واسه اولین باره دلم می خاد دیگه بارون نیاد.
بعد به جلال نگاه کرد که برگه ی آسِ دل را رو کرده بود و می خندید. محسن اخم کرد:
– هنو خیلی مونده آقای جلال خان. فعلن ۱-۴ به نفع تو. دست بعدی هر چی حکم کنی مال منه عمو.
جلال خندید و دامنِ گلی از کنار برگه ها گذشت. شعله ی زیر تابه را کم کرد و کتلت ها را برگرداند. سایه ی نوشین روی شیشه ی در گاز افتاد که صندلی ای را تا کنار گلی کشاند و نشست:
– می گم گلی، می خای فردا موهاتو رنگ کنم؟
– فردا؟
– آره بابا، میریم یه رنگ خوشگل می خریم همین جا توی خونه انجامش می دم.
– اگه نخان فردا هم برن درست میشه یه هفته که توی خونه ی من ولو شدن. وای نه، نه!
– ممنون. گذاشتم واسه عید، خیلی که نمونده.. تو چیزی احتیاج داری؟
نوشین بلند شد:
– نه، بوی کتلت هات منو کشوند تا این جا… ببینّ تو آشپزیت حرف نداره، کمک نمی خای؟
روی میز، سالاد ماست، ترشی و خیار شور، چهار دست ظرف چیده شده بود. سوپ و کتلت هم تقریبن آماده بودند.
به صورت آرایش کرده و زیبای نوشین نگاه کرد. دیروز موهایش را فر کرده بود و امروز آن قدر صاف که به نظر دو زن متفاوت می آمد.
– نه مرسی. موهای صاف خیلی بهت میاد.
– وای راس می گی؟ قربونت، عزیزمی..می گم عید کجا می رید؟ ما که پارسال رفتیم دبی. وااای باورت نمی شه چه قدر خوش گذشت، هر چی دلت می خاد بپوش، هر طور دلت می خاد رفتار کن. هوا توپ، توووپ. وای گلی جنس اینقدر ارزون بود. دس رو هر چی می ذاشتم محسن می خرید. می گفت نوشین این جا ارزونه هر چی می خای بردار که وقتی برگشتیم از خرید مرید خبری نیست.لاف می زد. یه هفته از برگشتمون نگذشته بود که خرید کردنام شروع شد. والا..( بلند خندید ) نه این که فقط من بخاماا ، نه. خود محسن بدتر از منه. می گه زن باید شیک پوش و خوشگل باشه. بعد صدایش را پایین تر آورد خونوادش هم همین طوری ان. یه ریخت و پاشی دارن که نگو و نپرس. من چرا نباشم، ها؟ والا.. نمی خام جلوشون کم بیارم.
بعد گوشه ی ناخن اش را که لاک چکیده بود با ظرافت کند. گلی سیگارش را با شعله ی زیر تابه روشن کرد و نشست.
– می گم گلی تو چرا این قدر کم حرفی بابا؟
– چی بگم آخه؟
جلال بلند خندید. محسن با ناراحتی لم داده بود روی مبل. نوشین دوید و دستش را گرفت:
– فدات بشم الهی. تو همیشه برای من بَرنده ای آقای جلال خان ، چرا شوهر منو اذیت می کنی ؟ دیگه واجب شد یه دس حکم باهات بزنم، ببینم بازم می خندی یا نه.
جلال هنوز می خندید و به محسن نگاه می کرد.
– ای بابا نوشین، کی جرات می کنه با تو حکم بازی کنه؟
– بلوف نیا. نازی محسن جونم. غصه نخوریا…
جلال با خنده سمت گلی برگشت و دید گلی خیلی جدی به او نگاه می کند. از گلی پرسید:
– چیزی شده؟ ناراحتی؟
– نه…
تکه ای از کتلت برداشت.
– چه طعم ادویه ای، به به. دست خانوم گلم درد نکنه.
باز چیزی نگفت.
– به من نگاه کن..گلی؟ با تواما؟
– چیه؟
گلی سرش را به طرف محسن چرخاند… شستن ظرف ها، جمع و جور کردن خانه و یک خستگی گزنده و کشدار… همان احساس بیهودگی و پوچی تکراری، همراه با همه ی آن تصاویری که می دانست که می داند، از برابر ذهن اش گذشت…
– یه نگاه به من بنداز. شبیه کی هستم؟ خودم؟..اصلن ولش کن…
جلال سیگاری روشن کرد و کمی قدم زد. بعد دوباره ایستاد کنار گلی:
– چراهمش دوری می کنی عزیزم. حرف نمی زنی و…
همین موقع،محسن صدایش کرد:
– جلال عمو، حالا که ضد حال زدی وظیفه داری یه کاری کنی حالمون جا بیاد. ببینم، تو، توی یخچالت می ای، مطربی، ساغری، ساقی ای پیدا می شه یا نه؟
– ساقیش که خودمم، اما یه چیزِ توپ پیدا میشه.
و دو تا قوطی از یخچال بیرون آورد.
– میز ناهار خوری رو می کشیم تا کنار پنجره، بارونو تماشا می کنیم و می، می زنیم. ببینم نوشین بازم میگه بارون دلگیره و دلم گرفت و از این حرفا..
نوشین بلند خندید:
– لعنت به اون مستی که بگه بارون بده.
گلی، کتلت ها را توی ظرف گرد پیرکس چید و بعد با گوجه فرنگی و خیار و گل کلم تزیین اش کرد.
– نبارون اگه بخاد تا فردا همین جوری بباره، بدترین چیزییه که توی دنیا هست.
میخاست توی دلش بگوید، اما بلند گفت. محسن که برای جابجایی میز به آشپزخانه آمده بود پرسید:
– بعد اونوقت چرا گلی خانوم؟
– خب…خب… سه روز، یه ریز باریدن آدمو کلافه می کنه. بسه دیگه. یه عالمه لباس توی تراس دارم.
محسن روی شانه ی جلال کوبید:
– بفرما جلال خان. اونوقت هی بگو زنِ من شاعره. بابا شاعرا که عاشق بارونن.
هر دو خندیدند. جلال، گلی را بوسید.
– حرف نباشه محسن، کارتو بکن. گلیِ من حررررف نداره.
سوپ داغ خیلی به گلی چسبید. تنش گر گرفت و احساس سرماخوردگی اش کمی بهتر شد. جلال گیلاس ها را پر کرد:
– تو کمتر بخور، واست خوب نیست.
دلش مستی می خاست.
– می خورم… چیزیم نمیشه.
نوشین شمع روی میز را روشن کرد و لامپ ها را خاموش.
– این جوری شاعرانه تره. وااای چه حالم خوبه. می گم جلال، محسن واسم تعریف کرده که تو صدات خوبه. می شه بخونی؟
– محسن اینو گفته؟
جلال و محسن به هم نگاه کردند و خنده شان منفجر شد.
– آره بابا… صدای جلال حرف نداره، فقط مث اون شب خراب کاری نکنی.
و بلندتر خندیدند. گلی خاکستر سیگارش را توی بشقابش تکاند. نوشین سالاد برداشت:
– نخندین بابا…موضوع چیه ؟ بگید ما هم بدونیم.
– بی خیال، من از خوندن جلوی خانوما خاطره ی خوشی ندارم.
همدیگر را هل دادند و خندیدند. نوشین سری تکان داد:
– می گم تعریف نکرده بودی محسن جوون! خب، حالا خانوما کیا بودن؟ کجا بودید؟
– بیا، شر درست کردی جلالا. بیا جمعش کن عمو
گلی پیکش را بالا گرفت:
– نمیخاد جمعش کنید، به سلامتی.
و داغیِ کشنده ای از گلویش پایین رفت. نوشین هنوز داشت با خشم به محسن نگاه می کرد:
– نمی گی دیگه نه؟ فقط بلدی منو سوال جواب کنی؟… باشه.
جلال الکی خندید:
– بابا کوفتمون نکنید دیگه… بزن بالا پیکتو، نوشین.
و هر سه پیک بالا رفت و چشم هاشان پر از اشک شد. نوشین لیوان نوشابه را سرکشید:
– اووووف… همین طور سوزوند رفت پایین. گلی چه بی خیال می خوره نگا تو رو خدا.
و همه، حتا گلی خندیدند. نوشین غر زد:
– گرمم شد. خیلی گرمه.
یقه اش را تا سر سینه هایش پایین کشید. باران بیش تر شده بود. پیک ها یک بار دیگر پر شد و به سلامتی بالا رفت. محسن گفت:
– نوشین، تو کم تر بخور، ظرفیتت خیلی بالا نیستا.
نوشین اخم هایش رفت توی هم. لیوانش را گرفت سمت جلال:
– بریز برام.
محسن یقه ی بلوز نوشین را بالا کشید:
– مگه با تو نیستم؟ قاطی کردیا.می گم ظرفیتت بالا نیست قبول نمی کنی.
– هه آقارو باش… نه این که ظرفیت تو بالاس. شبِ عروسیِ داداشت یادت رفت کارت به بیمارستان کشید؟
محسن سرخ شد:
– اون قاطی داشت. خیلی ها حالشون بد شد. اگه تو می خوردی که فااا ت ححه.
نوشین سیگاری روشن کرد. صدایش دورگه شده بود:
– اای نمی دونید، این قدر بد مست شده بود که نگو و نپرس. کاراش یادم میاد نمی دونم بخندم یا سرمو بکوبم به دیوار. همچین می رقصید که مگه می شد جمعش کرد. به هر کی از راه می رسید شاباش می داد.
محسن داد زد:
– الان طرح تخریب منه دیگه نه؟ بگم چطوری جلوی دوستام بالا آوردی میزو به گند کشیدی؟ آره ؟
جلال وسط حرف آن ها پرید:
– خاطره بازای عزیز چند لحظه توجه فرمایند، خاطره بازای عزیز چند لحظه توجه فرمایند، چیکار کنم، بازم بریزم؟
گلی که جا خورده بود، با این حرکتِ جلال کمی خیالش راحت شد و خندید. نوشین هم خندید. اما محسن هنوز اخماش توی هم بود. نوشین یقه اش را باز پایین کشید و گفت:
– بریز جلال… بریز که الان بدجور دلم مستی می خاد.
محسن با عصبانیت یقه ی نوشین را بالا کشید:
– بکش بالا این بد مصبو…عجب گیری کردیمااا.
سکوت شد. گلی احساس کرد میز حرکت می کند. بعد پنجره چسبید به گوشش. باران چکه چکه از لباسش پایین رفت و همین طور داشت خیس می شد که یکدفعه جلال زد زیر آواز:
– مستی هم درد منو دیگه دوا نمی کنهههه، غم با من زاده شده منو رها نمی کنه، منو رها نمی کنه…
محسن شیییشکککی بست و خندیدند. محسن گفت:
– من موندم تو بعد از اون شب چه جوری جرأت می کنی بازم بخونی، نمی ترسی باز صدات از یه جای دیگه در بیاد؟
و بلندتر خندیدند. جلال گفت:
– همه چیز تحت کنترل عمو، خیالت راحت.
وچیپس هاشان را توی ماست فرو بردند. محسن یک کتلت کامل را توی دهانش فرو برد:
– به به، واقعن آشپزیت حرف نداره گلی جون. دستت درد نکنه.
– خر تی اجداده، مرتیکه، هیتو خونه هیتو گونه به به، به به. از فردا کوفتم تی حلق دنکونوم.
– نوش جان.
– خب حالا یه شعر برامون بخون که زیر این نور شمع و صدای بارون بد جور می چسبه.
– واقعن؟ بخونم؟
جلال سرش را روی شانه اش گذاشت:
– بخون عزیزم. خرابِ صداتم.
– از شعرای خودم نمی خونم. یه شعر هست که خیلی دوسش دارم… خاطره ای درونم است/ چون سنگ سپیدی در درون چاهی/ سر ستیز با آن ندارم/ توانش را نیز/برایم شادی هست و اندوه.
هنوز تمام نشده بود که نوشین دست هایش را به هم کوبید:
– وای خیلی قشنگ بود. میگم یه عاشقونه اشو بخون گلی جونم.
محسن خندید:
– آخ که این خانوم ما این قدر عاشق منه که فقط دوس داره شعرای عاشقونه بشنوه.
– برو بابا… بخون گلی، از شعرای خودت بخون.
گلی به جلال نگاه کرد:
– یه سیگار برام روشن کن جلال… راستش یه چند روزیه از شعر دور شدم.
جلال سیگارِ روشن را به گلی داد:
– تی حال خوب نیه؟ آخ تی رفتارو تی کردار منو بکوشته عزب لاکو…
– می جی دور ببی. امی قرار این نبو، بو؟ تی جی انتظار ندشتم. می دل خیلی بیته. حالا بعدن صوحبت کنیم. الان امره نیا درن. تی خوشگذرونی بکون. منو بی خیال ببو.
نوشین بلند شد و تلو تلو خوران دکمه ی دستگاه پخش موزیک را زد و دنبال آهنگ شاد گشت.
– وای که دلم رقص میخاد. فقط به اندازه ی یه آهنگ. اووو بیاین وسط.
بعد شروع کرد به قر و قاطی رقصیدن. جلال خندید. محسن داد زد:
– بیا بگیر بشین..اوووی با توأم.
و رفت آهنگ را قطع کرد. نوشین نشست:
– تو چته؟ داری میری روی اعصابماااا…
محسن سیگار روشن کرد:
– بهت می گم یقه تو درست کن؟ نمی فهمی؟
– واسه من غیرتی شده … هه… می دونی اون شبی که توی عروسی حالت بد شد بردنت بیمارستان چند نفر خاستند بهم شماره بدن؟ حالا واسه من غیرتی بازی در نیار…
محسن کوبید توی صورتش:
– خفه شو، خفه شو…
گلی پرید وسط شان:
– ای وای محسن چی کار می کنی؟ خودتو کنترل کن.
جلال برای نوشین آب ریخت و داد دستش:
– خیلی کار بدی کردی محسن… یعنی خیلیاا…
نوشین فریاد زد:
– چارسال رفتیم دبی، آقا همش منو توی هتل تنها میذاشت معلوم نبود کدوم گوری میرفت… دنبال عیاشی. محسن خان، فکر کردی موندم توی اتاقِ هتل منتظر این که جناب عالی کی تشریف میارین؟… نه خیر. منم رفتم لب ساحل واسه خودم خوش گذروندم…عوضی فکر کرده اسیرشم.
محسن سمت نوشین حمله کرد. جلال او را محکم گرفت:
– ولش کن محسن، ای بابا. مسته خب. حالش خوب نیست. تو ول کن عمو… بیا بگیر بشین… این چه وضعیه آخه. ………………….گلی، تو نوشین رو ببر یه کم استراحت کنه.
نوشین دست های گلی را کنار زد:
– ولم کن… مرتیکه روی من دست دراز می کنه… منو می زنی آره؟ محسن یه پدری ازت در آرم.
محسن شروع کرد به قدم زدن.
– بلند شو وسایلتو جمع کن بریم…. با توأم.
نوشین لیوان را سمتش پرت کرد. جلال سریع کلید برق را زد:
– چیزی نیست، فقط سر جاتون بشینین خرده شیشه نره توی پاهاتون. گلی این جا رو جارو بکش.
– من نمی تونم. خودت زحمتشو بکش.
– تو هم وقت گیر آوردی گلی؟
– چه بازی ای؟ میگم نمی تونم… حالم خوب نیست.
محسن نگاه تندی به نوشین انداخت و گفت:
– جاروتون کجاست؟ خودم می کشم.
جلال سمت اتاق خواب رفت و جارو به دست برگشت:
– نمی خواد محسن. الان درستش می کنم. شماها برید استراحت کنید.
– نه عمو. اصرار نکن. ما دیگه باید بریم.
و دست نوشین را کشید و به اتاق خواب برد. جلال به گلی نگاه کرد:
– این چه رفتاریه؟
– مگه چیکار کردم؟ بهت برخورد گفتم نمی تونم جارو بکشم؟
– یه امشبو خودتو کنترل می کردی.
– مگه این جا کسی اهل کنترل رفتار خودشه؟
– شعار نده بابا. همچی می گی انگار سرکار خانوم بافته ی جدا تافته است.
– منظورت تافته ی جدا بافته اس؟
– حالا هرچی خانوم معلم.
– مسخره ام نکنا. به اندازه ی کافی اعصابم خورده.
– همه اعصابشون خورده. من موندم تو چرا داری از فرصت استفاده می کنی؟
– حالا بعدن در مورد استفاده ی از فرصت ها با هم حرف می زنیم آقای جلال خان.
– بله، حرف می زنیم.
محسن و نوشین چمدان در دست برگشتند. محسن روی شانه ی جلال زد:
– شرمندتم جلال…خوش گذشت عمو.
– ای بابا. همچی می گی شرمنده که انگار ما غریبه ایم. بابا چیزی نشده که. دعوا واسه همه مون پیش میاد.
ریمل نوشین پخش شده بود. دکمه ی پالتویش را بست.
– محسن که دعوا توی ذاتشه. در هر صورت ما دیگه رفتیم.
و دستش را برد لای موهای گلی.
– میگم نشد که رنگشون کنم. فکر کنم زیتونی خیلی بهت بیاد.
گلی همان طور خیره مانده بود. جلال دست محسن را گرفت:
– من که هنوز میگم نرید… بابا جان من، شبه، بارونه، جاده سرده، شماها مستید، عصبانی هستید. خب بخوابید صب برید دیگه. چه کاریه؟ کله تون گرم بود دو تا حرف پروندید رفت. تا صب کی یادشه آخه؟
محسن سرش را پایین انداخت. بعد چمدان را تا دم در کشید:
– خوبیم عمو. نگران نباش. رسیدیم زنگ می زنیم. راه داشت می موندیم. خداحافظ.
جلال همراهشان رفت.
گلی به آشپزخانه ی درهم ریخته نگاه کرد. باران شدیدتر شده بود. لیوان اش را پر کرد و کنار پنجره ایستاد.
جلال خیس برگشت:
– هر کاری کردم بمونن قبول نکردن. توی این بارون چه جوری میخان برن آخه ؟… چرا حرف نمی زنی؟… سیا چومی، سیا چومی، تی قشنگی والا جای حرف نره …
سیگاری روشن کرد و داد دست گلی. گلی خندید. جلال پرسید:
– به چی فکر می کنی؟
– به اینا که رفتن… به من وتو که موندیم… به اونایی که هنوز نیومدن… به آدما و همه چیزایی که تکرار میشن… گلی صدایش را بلندتر کرد و دوباره تکرار کرد: تکرارررررررررررررررررر بعد رو به جلال لبخندی زد و پرسید: راستی تو هم فکر می کنی رنگ زیتونی بهم می آد…
جلال سرش را به پشتی مبل تکیه داد و به سقف اتاق خیره شد…!
۲ لایک شده