نقل مطلب بدون ذکر دقیق منبع کتاب، نویسنده، سایت و تاریخ، مطلقن ممنوع است.
تذکر:
تاکنون دو عنوان از کتاب های استاد اسحاقیان به نام های «بوطیقای نو در ادبیات داستانی امریکای لاتین» در چهارده بخش و «راهی به هزار توهای بورخس در داستان های کوتاه اش» در یازده بخش به همراه دو پیوست از طرف سایت حضور در اختیار مخاطبان گرامی قرار گرفته است.
کتاب سوم ایشان به نام «با بوطیقای نو در ادبیات داستانی امریکای لاتین صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز» در ده بخش و سه پیوست تقدیم می گردد. کتاب فوق از طرف نویسنده به مهندس «داریوش دانشور» تقدیم شده است.
بدیهی است که سایت حضور مرهون گشاده دستی و اعتقادِ نویسنده مبنی بر به اشتراک گذاشتن نتیجه ی تحقیقات روشمند ایشان می باشد. حضور به تداوم این همکاری امیدوار است.
فهرست عناوین این اثر به ترتیب زیر است:
فشرده و تحلیل گذرای “صد سال تنهایی”
سویه ها و ریشه های رئالیسم جادویی
رمزگشایی تلمیحات رمان (۱)
رمزگشایی مضامین رمان (۲)
رمزگشایی مضامین رمان (۳)
رمزگشایی بن مایه ها و نمادهای رمان (۴)
خوانش کهن الگویی رمان
خوانش فورمالیستی رمان
فرا داستان پسامدرن رمان
خوانش جامعه شناختی رمان
پیوست ها (ترجمه)
نگاهی فراگیر به “صد سال تنهایی”: یان جانستون
رئالیسم جادویی یا واقعیت خیالی شده: سورادِچ چوتیو دامپانت
رئالیسم جادویی و گارسیا مارکز: نَدیم اختر
بخش دهدم
خوانش جامعه شناختی رمان
” نقد ادبی مارکسیستی از یک اثر مهم متعلق به “کارل مارکس” ۱ (۱۸۸۳-۱۸۱۸)، فیلسوف و اقتصاددان آلمانی، الهام گرفته است. او بر خلاف سنت ایده آلیسم فلسفی ـ که از زمان “افلاطون” ۲ تا روزگار “هگل” ۳ بر اندیشه ی غرب مسلط بود ـ فکری به کلی ماتریالیستی داشت؛ یعنی اندیشه ی او بیش از آنچه مبتنی بر نظام فلسفی تجریدی و مفاهیم ایده آلیستی (مانند “حقیقت” و”زیبایی”) باشد، بر واقعیت مادّی استوار بود. مارکس بر خلاف این حکم ایده آلیستی “رنه دکارت” ۴ ـ که “من می اندیشم ، پس هستم” ـ می گفت اوضاع و احوال مادّی دنیا، مقدم بر هر چیز دیگری است و نقش تعیین کننده ای در اندیشه ی انسان در پیوند با جهان دارد. او در این عبارت معروفش در کتاب ایده ئولوژی آلمانی ۵ دیدگاه خود را چنین توضیح می دهد: ” آگاهی نیست که به زندگی جهت می دهد؛ بلکه زندگی است که به آگاهی سمت و سو می دهد. ” این جهتگیری فلسفی، به این اندیشه می انجامد که هر گونه تغییری در اوضاع و احوال مادّی، می تواند باعث تغییر و تحول در فکر انسان شود یا به تغییر اجتماعی و سیاسی متفاوتی بینجامد. به یک اعتبار، تأکید “مارکس” بر اوضاع و احوال مادّی، او را به این نتیجه گیری می رساند که نظام اقتصادی، مهم ترین “زیر بنا” ی هر جامعه ای است، در حالی که دیگر جنبه های حیات اجتماعی (فرهنگ، سیاست و مذهب) اجزای مختلف “روبنا” ۶ به شمار می آیند و تا حد زیادی به چگونگی “زیر بنا” ۷ مربوط می شوند.
تأکید مارکس بر تاریخ، فلسفه و جنبه های اقتصادی، برای منتقدان ادبی و فرهنگی، دستاوردهای زیادی داشته است. در واقع، همان گونه که “ِپری آندرسن” ۸ می نویسد، مارکسیست های غربی قرن بیستم ( آنان که بیرون از اتحاد شوروی سابق و نفوذ سیاسی آن فعالیت می کنند ) بیش تر مایلند بر قلمرو زیبایی شناسی همان اندازه تأکید کنند که بر ستم سرمایه داری، و این که چگونه می توان در برابر آن نظام، مقاومت کرد. این تأکید، چند دلیل دارد: نخست این که “مارکس” غالبا در بحث های خود در مورد جامعه ی سرمایه داری، به هنر و ادبیات هم می پرداخت، زیرا فرهنگ در توصیف سرمایه داری نقش قاطعی ایفا می کند، و همان گونه که “تری ایگلتون” ۹ در کتابش ، ایده ئولوژی: یک مقدمه ۱۰ متذکر می شود ” اشارات عالمانه ی مارکس به دنیای ادبیات به شدت تأثیرگذار بوده است .” دوم این که الگوی مارکس از جامعه ی انسانی، گویای این نکته است که فرهنگ کلا اوضاع و احوال اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را بازتاب می دهد. پس مطالعه ی فرهنگ، بالقوه می تواند اطلاعات مهمی در مورد زمینه های یاد شده بدهد.
سنت غنی نقد فرهنگی مارکسیستی در قرن بیستم باعث ظهور آگاهی های مهمی در مورد ادبیات و روابط آن با جامعه به طور کلی شده است. به یک اعتبار، منتقدان مارکسیست را می توان به دو گروه بخش کرد: یک گروه شخصیتی مانند “جورج لوکاچ” ۱۱ اهل مجارستان است که عمدتا بر نقش شالوده ی اقتصادی و جایگاهی که از “خود بیگانگی” ۲۱ و “کالا شدگی” ۱۳ در جامعه ی امروز سرمایه داری دارد، تأکید می کند. دوم، اندیشمندانی مارکسیست چون “لویی آلتوسر” ۱۴ فرانسوی و “آنتونیو گرامشی” ۱۵ ایتالیایی که بیش تر بر روبنا و نهادهای اجتماعی تمرکز می کنند و می گویند: ایده ئولوژی بورژوایی از رهگذر این نهادها، سلطه ی خود را عملی می سازد تا از شالوده ی اقتصادی نظام سرمایه داری حمایت کند (کیت بوکر، ۱۹۹۶، ۷۴-۷۱).
تلقی مارکسیستی به خواننده رهنمود می دهد که در خوانش جامعه شناختی از یک متن یا اثر هنری دقت کند که اوضاع و احوال کنونی، در پیشینه های تاریخی هر جامعه ای ریشه دارد. منتقدان مارکسیست به این نگرش خود، “ماتریالیسم تاریخی” ۱۶ می گویند. این نگرش، قابل درک و توجیه است ، زیرا وضعیت تاریخی کنونی هر جامعه ای، در روزگاران دورتری ریشه دارد و نقش اعصار گذشته بر اوضاع و احوال اکنونی، قابل انکار نیست، و به همین دلیل است که ما تحلیل “ساخت تاریخی” جامعه ی “ماکوندو” (کلمبیا) ی امروز را بر هر تحلیل دیگری مقدم می داریم. خواننده درخواهد یافت که بدون ترسیم چهار چوب تاریخی، درک و تحلیل علل رکود و پس افتادگی اجتماعی ـ سیاسی و فرهنگی این کشور، ممکن نیست.
۱. ساخت تاریخی اثر:
تا پیش از این که استعمار اسپانیا به بهانه ی “حق کشورگشایی”، منطقه ی شمالی آمریکای جنوبی را تصرف کند، کلمبیای امروز، فرهنگی غنی از نوع فرهنگ قوم “اینکا” ۱۷ در کشور “ِپرو” یا فرهنگی مانند فرهنگ قوم “مایا” ۱۸ در آمریکای مرکزی یا فرهنگی چون فرهنگ قوم “آزتِک” ۱۹ در مکزیک نداشته است. جمعیت این کشور را ـ که امروزه “کلمبیا” می نامند ـ اقوامی از نوع “تایرونا” ۲۰ و طوایف بومی “چیبچا” ۲۱ تشکیل می دادند که دارای یک نظام سلطنتی پیشا – اسپانیایی بودند (اس. جفری لسلی). در سال ۱۵۰۹ “واسکو نونز دو بالبوآ” ۲۲ نخستین قرارگاه خود را به عنوان گارد عملیاتی پیشرفته اش، برای فتوحات بعدی اسپانیا به وجــود آورد. در سال ۱۵۳۸ “گونزالو خیمنز دو ِکسدا” ۲۳ ، فاتح “چیبچا”، شهر “بوگوتا” ۲۴ را مرکز حکومت اسپانیا قرار می دهد (جین راش، ۱۹۹۹). هنگامی که اسپانیایی ها در قرن شانزدهم به کلمبیا رسیدند، از سطح فرهنگی “تایرونا”، معماری، باغ های کشت شده، زمین های آبیاری و راه های سنگ فرش شده ی آن ها حیرت کردند.
در آغاز، ارتباط میان “تایرونا” و اسپانیایی ها به نسبت، دوستانه بود اما جمعیت سرخپوست به علت تحریک ها و در نتیجه ی استثمار فراینده، سر به شورش برداشت و تمام قرن شانزدهم عملا به جنگی بی رحمانه گذشت . . . در این هنگام “تایرونا” دیگر به عنوان یک واحد فرهنگی وجود نداشت ؛ روستاهایشان غارت و زمین هایشان ویران شده بود و رؤسای قبایلشان را به زندان انداخته بودند. دستور داده شد که رهبر آخرین شورش را به دُم دو کرّه اسب وحشی ببندند، چهار تکه اش کنند و هر تکه را آویزان کنند و سرش را در قفسی بگذارند. فرمان حاکم با فهرست طولانی اسامی رهبران قبایل ادامه می یابد و با این [حکم] پایان می یابد که ” من تمام این سرخپوست ها را محکوم می کنم و دستور می دهم همه شان را دار بزنند و هر یک ر ا به شیوه ی معمول خفه کنند و بعد جسدش را در شعله های آتش بسوزانند تا خاکستر بشود و هیچ خاطره ای از آنان باقی نماند ” (مینتا،۱۳۷۲، ۲۶۲-۲۶۱).
از ۱۸۱۰ تا زوال امپراتوری اسپانیا در کلمبیا، نیروهای متنفذ اجتماعی ـ سیاسی در استان های گوناگون شروع به رقابت برای کسب تمامی قدرت سیاسی بر ضد حکومت مرکزی اسپانیا در “بوگوتا” می کنند. در ۱۸۱۶ یعنی شش سال بعد، نیروهای سلطنت طلب “کنت پابلو موریلو” ۲۵ دیگر باره حاکمیت اسپانیا را به کلمبیا برمی گردانند . سه سال بعد در ۱۸۱۹ “سیمون بولیوار” ۲۶ دوره ی دوم جنگ های استقلال طلبانه ی خود را بر ضد امپراتوری اسپانیا شروع می کند و تز فرا – ملی ۲۷ ( استقرار کلمبیای بزرگ در ۱۸۳۱-۱۸۱۹) خود را اعلام می دارد که عبارت از یکپارچگی بخش شمالی آمریکای جنوبی و بخش جنوبی آمریکای مرکزی ( کلمبیای کنونی، ونزوئلا، اکوادور، پاناما ) و نایب السلطنه ی سابق “گرانادای جدید” می شود.
“سیمون بولیوار” در مبارزه ی رهایی بخش ملی خود بر ضد استعمارگران اسپانیایی، از نیروی همه ی نژادها، ملیت ها و اقوام بومی و مهاجر به “کلمبیا” بهره می جست. بخش قابل توجهی از نیروهایی که زیر پرچم او مبارزه می کردند، “دورگه های نژادی” (مستیزو) ۲۸ بودند. در این مبارزات هم سفید پوستان فعال بودند، هم سرخپوستان و سیاهپوستانی که در کنار سواحل “کارائیب” زندگی می کردند و ریشه ی آفریقایی داشتند. کشور کلمبیا در اثر مبارزات همه ی مردم و به رهبری “سیمون بولیوار” در ۱۸۱۹ به استقلال دست یافت.
ریشه ی بسیاری از ستیزه های سیاسی میان دو “حزب محافظه کار” و “حزب لیبرال” ـ که در رمان، بازتاب یافته است ـ به مبارزات سیاسی میان این دو حزب در روزگار پرزیدنت “سیمون بولیوار” و رقیب و معاون او، “فرانسیسکو سانتردر” ۲۹ ، بازمی گردد. برخورد اساسی این دو حزب، به خاطر کسب قدرت بیش تر در دولت یا قبضه ی کامل قدرت سیاسی بود که از ۱۸۹۹ تا سال ۱۹۰۲ طول کشید و به “جنگ های هزار روزه” معروف است و صد هزار کشته داد (eNotes).
متأسفانه تخم مبارزه ی خشونت آمیز میان دو حزب به جای رقابت سیاسی و غیر خشونت آمیز در این کشور، از همان آغازِ تشکل های حزبی، افشانده شد و تا ده ها سال بعد ادامه یافت، که در رمان مورد مطالعه، بازتاب یافته است؛ مثلا در سال ۱۹۳۴ دکتر “آلفونسو لوپز پومارخو” ۳۰ با توافق قبلی از طرف “حزب لیبرال کلمبیا” ۳۱ قدرت را به دست گرفت و برنامه ی “انقلاب آرام” ۳۲ خود را اعلام کرد که بر ایجاد قانون کار، تأمین خدمات اجتماعی به سود کارگران و کشاورزان بومی تأکید می کرد ؛ برنامه ای که محافظه کاران، آن را خطری برای منافع خود می شمردند. در آگوست ۱۹۴۶″ماریو اوسپینا پرز” ۳۳ از “حزب محافظه کار” به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد و عملا ً ناکارآمدی خود را در آزمون حکومت مستبدانه و غیر دموکراتیک ثابت کرد. در نهم آپریل ۱۹۴۸ ترور نامزد برجسته ی “حزب لیبرال” و وکیل دعاوی مردمی، شخصیت برجسته ی “کنگره ی کلمبیا” ، “ورخه آلیسر گایتان” ۳۴، نشان داد که مبارزات سیاسی در قالب رقابت حزبی تا چه اندازه شکننده، غیر قابل اعتماد و پیش بینی است.
با ترور “گایتان” دوره ی تازه ای در تاریخ فعالیت سیاسی و حزبی “کلمبیا” آغاز می شود که به آن “دوره ی خشونت” می گویند. در این دوره، دولت لیبرال سقوط می کند و ژنرال “گوستاوو روخاس پینیلا” ۳۵ قدرت را به دست می گیرد. “کنگره” منحل و بسیاری از مخالفان، معدوم می شوند و “گارسیا مارکز” به خاطر نوشتن مقاله ای اعتراض آمیز، ناگزیر می شود از کشورش برود.
از سوی دیگر، پیشرفت اجتماعی و انقلاب سرمایه داری، این کشور را با گزینشی دشوار مواجه می ساخت: یا باید به جهان صنعتی مدرن غرب روی آورد، یا در همان مرداب پس افتادگی تاریخی باقی ماند. مردم کلمبیا در برنامه ریزی های خود برای پیشرفت اجتماعی ـ اقتصادی و زمینه های سیاسی، به الگوهای اروپایی و ایالات متحد آمریکا نظر داشتند (مارکو پلاسیوس، ۲۰۰۶).
مردم کلمبیا در قرن نوزدهم به این دریافت درست رسیدند که میراث استعمار گذشته را، درونی و ذاتی خود کرده اند. تقسیم مردم کلمبیا به “سفید پوست” و “سرخ پوست” و “سیاه پوست”، افتادن به دام تبعیض نژادی و یکی از مهم ترین نمودهای این میراث استعماری شوم بود. بهره جویی از خشونت چه از نوع “مشروع” و چه از گونه ی “غیر قانونی” آن، دومین تجلی مبارزات ضد استعماری بود. مبارزات خودپوی “چریکی” به بهانه ی مبارزه ی طبقاتی، دفاع از منافع زحمتکشان و بهره جویی از “ترور انقلابی”، دنباله ی کاربست تز ضرورت استفاده از “خشونت انقلابی” بر ضد استعمارگران اسپانیایی به شمار می رفت و ریشه هایی تاریخی داشت.
۲. ساخت اجتماعی:
صد سال تنهایی، داستان (Story) است. خواننده با اندکی هوشیاری درمی یابد که باید زیرساخت استعاری “داستان” را به رخدادهای واقعی و تاریخی (History) بازگرداند تا دریابد که آنچه در این رمان می خواند، تنها زاییده ی تخیل هنری و خلاق نویسنده نیست، بلکه ریشه هایی عمیق در واقعیت تاریخی “کلمبیا” دارد. ارزش این رمان، تنها به این دلیل نیست که “بازنمودی از صد سال تاریخ “کلمبیا” است بلکه این اثر، سیمایی از گذشته و اکنون همه ی کشورهای آمریکای لاتین است که صدها سال است سرنوشتی همانند را پشت سر نهاده اند ” (مک موری،۱۹۶۹)،همین ویژگی برجسته و استثنایی است که باعث مقبولیت عامه ی اثر شده و آن را با دیگر آثار ادبی از نوع “رئالیسم جادویی” پیش از خود متفاوت ساخته است.
خانواده ی “خوزه آرکادیو بوئندیا” به عنوان بنیانگذاران “ماکوندو” در وجه غالب خود در این رمان، استعاره ای از سکنه ی اصلی و بومی “کلمبیا” از یک سو و نمایندگان “حزب لیبرال” از سوی دیگر به شمار می آیند. در مقابل، دولت مرکزی و نمایندگانش در “ماکوندو” هم از یک طرف استعاره ای از اسپانیایی های مهاجم محسوب می شوند و هم نمایندگان “حزب محافظه کار” که معمولا ً قدرت سیاسی را در کشور به دست دارد و کار را بر رقیبان سیاسی خود و اکثریت مردم دشوار می کند. به این ترتیب، می توان چنین فرض کرد که مثلا وقتی “خوزه آرکادیو بوئندیا” در طی سفر اکتشافی خود برای استقرار مردم دهکده ی “ریوآچا” ۳۶ ـ که می تواند استعاره ای از نخستین شهرهای تصرف شده به وسیله ی نیروهای استعماری، “چیبچا”، باشد ـ به یک کشتی اسپانیایی فرو رفته در گل برمی خورد ، دارد به آغاز تصرف سرزمینش اشاره می کند (گارسیا مارکز، ۱۳۵۷، ۲۰) یا هنگامی که او در جست و جوی طلا، زمین ها را می کاود و تصادفا به یک زره زنگ زده متعلق به قرن پانزدهم برمی خورد (۱۲) نویسنده از زبان شخصیت رمان دارد به همان مقطع زمانی یا اندکی پیش از آن زمان اشاره می کند، زیرا اسپانیایی ها در قرن شانزدهم به “چیبچا” حمله کرده اند. شاید “زره” استعاره ای از تمدن مادّی جامعه ی پیشا ـ کلمبی باشد و نویسنده می خواهد تلویحا به مراتب تمدن خود در شش قرن پیش اشاره کند.
باری، با توجه به این پیش فرض ها، می توان چنین گفت که ورود “دون آپولینار موسکوته”۳۷ در مقام نخستین نماینده ی حکوکت مرکزی به “ماکوندو” در حکم ورود نخستین نمایندگان مقامات استعماری از یک سو و اولین نماینده ی دولت از “حزب محافظه کار” حاکم بر تقدیر سیاسی کشور است. ورود این نماینده ی دولت ـ که به “شیر بی یال و دم و اشکم” بی شباهت نیست ـ کسی را نمی ترساند و کسی هم او را جدّی نمی گیرد:
” علامت جمهوری را به دیوار میخ کرد و روی در اتاق نوشت : کلانتر . اولین دستوری که صادر کرد، این بود که تمام خانه ها به خاطر سالروز لستقلال ملی باید آبی، رنگ زده شوند ” (۵۵) .
ما پیش از این گفته ایم که مهاجمان اسپانیایی هم در آغاز ورود خود با مردم به مماشات رفتار می کردند، زیرا هنوز از نیروی خود و دشمن، برآورد درستی ندارند یا در موضع ضعف هستند. “خوزه آرکادیو بوئندیا” در مقام بنیانگذار و صاحب شهرک، به دستور او اهمیتی نمی دهد و البته از رفتارهای سمبولیک “موسکوته” نیز چیزی درنمی یابد و آمدن وی را مقدمه ی تصرف شهر خود نمی داند. آنچه نشان می دهد که حکومت مرکزی و نماینده اش، کلانتر، می تواند استعاره ای از مهاجمان و اشغالگران اسپانیایی باشند، این است که سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” هفده پسر خود را به عنوان فرمانده و نماینده ی خویش در رأس نیروهای نظامی به دیگر سرزمین های مجاور اعزام می دارد تا جنبش استقلال طلبانه و لیبرالی را در مرزهای دورتر کشور فعال و عرصه را بر حکومت مرکزی تنگ تر کند. یکی از فرماندهان زیر دست سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” می گوید:
” مأموریت دارد به “کوراسائو برود و امیدوار است در آنجا تبعید شدگان جزایر کارائیب را جمع آوری کند و اسلحه و تدارکات بخرد و در پایان سال، حمله ای را آغاز کند ” (۱۰۷) .
به مناسبت سالروز تولد سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” و بزرگداشت پیمان صلح، هفده پسر وی از چندین نقطه ی خارج از “ماکوندو” یعنی از “دورترین گوشه و کنار ساحل” (۱۸۹) یعنی سرزمین های مجاوری که بر ضد حکومت مرکزی می جنگند، به “ماکوندو” می آیند. این گونه رفتار سیاسی با آنچه “سیمون بولیوار” به اعتبار تاکتیکی برای به متزلزل ساختن حاکمیت مقامات اسپانیایی و برپایی جنگ در چند نقطه ی مناطق اشغالی به طور همزمان انجام می داده است، تطبیق می کند. رؤیای “کلمبیای بزرگ” این رهبر مبارزات استقلال طلبانه در سال های (۱۸۳۱-۱۸۱۹) تنها به “کلمبیا” ی امروز محدود نمی شد، بلکه شامل کشورهای دیگری مانند ونزوئلا، اکوادور، پاناما و نایب السلطنه ی سابق گرانادای جدید نیز می شد و “بولیوار” می کوشد با کشاندن جنگ های استقلال طلبانه به دیگر مناطق زیر نفوذ اسپانیا، نیروهای نظامی این کشور را پراکنده و ناتوان سازد.
باری “موسکوته” با ابلاغ نخستین بخشنامه ی دولت مرکزی به “خوزه آرکادیو بوئندیا” مبنی بر ضرورت تغییر رنگ خانه از سفید ـ که نمادی از “حزب لیبرال” است ـ به رنگ آبی ـ که نمادی از پرچم “حزب محافظه کار” و تلویحا اشغالگران اسپانیایی است ـ می خواهد به استقرار حاکمیت خود، مشروعیت و وجهه ی قانونی ببخشد:
” عاقبت موفق شد نیمی از اهالی دهکده را راضی کند تا خانه های خود را به خاطر جشن استقلال ملی، رنگ آبی بزنند ” (۸۳) .
دومین اقدام وی برای تثبیت موقعیت سیاسی خود، موافقت در دادن کوچک ترین دخترش،”رمدیوس” ۳۸ ، به “آئورلیانو بوئندیا”، پسر”خوزه آرکادیو بوئندیا” بانی “ماکوندو” است. این گونه ازدواج های مصلحتی و سیاسی، باعث تثبیت موقعیت بیگانگان در سرزمین “غیر خودی ها” می شود و به خاطر مقام و موقعیت بنیانگذار شهر، مورد قبول عام قرار می گیرند:
” زن و شوهر، هر شب به دیدن خانواده ی مسکوته می رفتند . . . همبستگی با خانواده ی بوئندیا، قدرت دون آپولینار مسکوته را در دهکده پا برجا کرد ” (۸۳) .
برحسب تصادف، نخستین فاتحان اسپانیایی نیز، از همین تاکتیک برای کسب وجاهت و تثبیت موقعیت اجتماعی بعدی خود استفاده می کرده اند؛ مثلا “ِارناندو کورتس” ۳۹ ، فاتح مکزیک (۱۵۱۹)، با ازدواج با همسران امپراتور قوم “آزتک” ۴۰ و حکومت به نام آخرین امپراتور این قوم، “مونتزوما”، و گروگان نگه داشتن او، ادامه ی سلطه اش را، مشروع و آسان تر می کند.
احداث نخستین مدرسه در “ماکوندو به وسیله ی “موسکوته” و سپردن اداره ی آن به “آرکادیو” به تحکیم یکی دیگر از نهادهای دولتی در شهرک و تعمیق روابط خانواده ی خود با متنفذترین خانواده ی “ماکوندو” کمک می کند:
” پس از چندین سفر به مرکز استان، دولت را وادار کرد تا در آنجا مدرسه ای بسازد و مدیریت آن را به عهده ی آرکادیو ـ که علاقه به تدریس را از پدر بزرگش به ارث برده بود ـ واگذار کند ” (۸۳) .
دیگر نهادی که برای استقرار و تحکیم “سلطه” ی حاکمیت بیگانه بر بومیان ضروری می نماید، “نهاد” مذهب و تأسیس کلیسا است. “موسکوته” پدر “نیکانور رینا” ۴۱ را با خود از آن سوی مرداب ها به “ماکوندو” دعوت می کند. این به اصطلاح “پدر روحانی”، کشیش متعصبی است که همه ی عالم را “کافر” می داند و از این که چگونه امکان دارد شهری بدون “پدر مقدس” و “کلیسا” به حیات معنوی خود ادامه دهد، به حیرت افتاده است :
” تصمیم گرفت مسئولیت ساختن کلیسایی را به عهده بگیرد که بزرگ ترین کلیسای جهان باشد . . . تا مردم از ” رُم ” به آنجا بیایند و خداوند را در دیار “کفّار” بشناسند ” ( ۷۸) .
نخستین “پدران روحانی” از همین نوع نیز وقتی از اسپانیای کاتولیک رُمی به مکزیک تاختند، از این که چگونه امکان داشته اقوام بومی بدون ایمان مسیحی بتوانند “زندگی” کنند، مبهوت ماندند. آنان کسانی را که باورهای دینی اصیل تری از خود داشتند، “کافر” و “شیطان پرست” نامیدند و با شکنجه و اعدام، مردم را قانع می کردند که دین الهی را بپذیرند. پس به جهادی اکبر برای بت شکنی برخاستند. یکی از مدارک و شواهد باقی مانده از عصر استعمار سیاه اسپانیا کتاب بت پرستی است که متعلق به نیمه ی اول قرن هفدهم است و فاتحان وجود اشیای جادویی را در میان بومیان “پرو” بر بت پرستی آنان حمل می کرده اند:
” کتاب موسوم به بت پرستی . . . حاصل بررسی های کشیشان کاتولیک در پدیده ای است که کلیسا آن را بت پرستی توسط مردم در مناطق روستایی “آند” ۴۲ می دانست . . . کتاب بت پرستی بر تداوم تعقیب و آزار مردان و زنان بومی روستاهای “آند” در دوران استعمار شهادت می دهد ” (اورتون، ۱۳۸۴، ۴۰).
اقدام دیگر “نیکانور رینا” برای تثبیت موقعیت خود و دولت مرکزی، جا به جایی برخی مکان های غیر شرعی در سطح خیابان اصلی شهرک و مجاورت “کلیسا” است:
” به تقاضای کشیش نیکانور ، [ موسکوته ] دستور داد میکده ی “کاتارینو” را به یک خیابان فرعی منتقل کنند، و چند محل بدنام را در مرکز شهر تعطیل کرد ” (۸۳) .
رفتار سمبولیک دیگر برای تثبیت حاکمیت دولتی (استعماری)، استقرار نیروی نظامی است. کلانتر در سفر دیگر خود به مرکز، یک گروه نظامی با خود می آورد که هرچند شکوهی ندارد وچشمگیر نیست، نمادین است :
یک بار با شش پاسبان مسلح به تفنگ وارد شد و نظم شهر را به عهده ی آن ها گذاشت . هیچ کس به خاطرش نرسید که او قول داده بود اشخاص مسلح را در شهر نگاه ندارد ” (۸۳) .
یکی از مباحثی که در “خوانش جامعه شناختی” و “مارکسیستی” امروز مطرح می شود “ایده ئولوژی” ۴۳ است. ایده ئولوژی، مجموعه ی باورها، دیدگاه های نظری، منشأ جهتگیری های اجتماعی، سیاسی، عاطفی و حساسیت های اعتقادی و ذهنی ما است. “ایده ئولوژی” به خودی خود زیان آور نیست. “ایده ئولوژی”هنگامی می تواند به حیات ذهنی و عاطفی آدمی آسیب برساند که نیروی خرده گیری از باورها و استدلال منطقی را از ما بگیرد و ما زیر تأثیر بی چون و چرای ایده ئولوژی، چشم بسته رفتارهای اجتماعی خود را سامان دهیم. “لویی آلتوسر” ۴۴ ، نظریه پرداز مارکسیست فرانسوی، در مقاله ی ایده ئولوژی و ابزارهای دولت ایده ئولوژیک۴۵ می نویسد: باور به مفاهیمی از نوع “عدالت” ، “وظیفه” و “مذهب” و جز این ها، گونه ای تلقی نسبت جهان است که بیش تر جنبه ی “خیالی” و احساسی دارد و با واقعیت تطبیق نمی کند. کارکرد ایده ئولوژی این است که “توهّم” ۴۶ را به “واقعیت” یا “اشاره” ۴۷ فرانماید. پس ایده ئولوژی، حاصل جمع “توهّم” و “اشاره” است. وقتی “خدا” را بازنمودی از “پادشاه” واقعی بدانیم [ = السلطان، ظل الله ]، یا این که باور داشته باشیم که “خدا” همان جوهر و حقیقت “مرد” واقعی است، با ایده ئولوژی مواجه هستیم ” (ریوکین،۲۰۰۰، ۲۹۴) .
پس در هر باور ایده ئولوژیک، هم “اشاره ای” به واقعیت هست و هم “توهّم” ی در آن وجود دارد . ما یک عادت فکری داریم که “خدا” و “مرد” را تجسمی از “توانایی بی اندازه” بدانیم و به آسانی بر این داده ها و پیش فرض های خود نیز شیفته می شویم. اما حقیقت این است که چنین حکمی بیش تر بر “توهمّ” استوار است تا “واقعیت”. بخشی از این ایده ئولوژی، بر “اشاره” و “واقعیت” استوار است اما این که “مرد” و “جنس مذکر” را دارای نیرویی خداگونه بدانیم، “توهّم” محض است. محدود کردن نیرو، به نیروی جسمانی و تجسم آن در جنس “مرد” ، چشم بستن بر نیمی از جنس دیگر در زندگی و جهان است. این مقدمه چینی ها در نهایت، به برتری یک “جنس” (مرد) بر جنس دیگر (زن) می انجامد و ابزاری برای سوء استفاده های اجتماعی می شود. “خدا” را می توان تجسمی از “رحمت” و “قدرت” دانست اما این که “پادشاه” نیز می تواند سایه ی رحمت ایزدی باشد، “توهّم” خالص است. ایده ئولوژی با تلفیق برخی مفاهیم ـ که جزئی از آن، واقعیت دارد و بخشی از آن، خیالبافی محض است ـ نگرشی به انسان اجتماعی می بخشد تا بر پایه ی آن، بسیاری از آنچه را جنبه ی “توهّم” دارد، “واقعی” وانمود کند. نتیجه ی طبیعی چنین باورهایی، مشروعیت بخشیدن به سلطنت شخصیتی است که “مشروعیت” خود را نه از رهگذر انتخاب و اجماع و در رابطه ی انسانی اش با مردم و برقراری عدالت اجتماعی، بلکه در باورهای ساختگی ایده ئولوژیست های زر خرید “قدرت سیاسی” به دست آورده است. با قبول چنین باورها و “ایده ئولوژی” ای، دیگر نیازی به “رحمت سلطان” (“اشاره”) نیست؛ همان باور به حکمی جعلی (“توهّم”) برای اقناع مردم کافی است.
“حزب محافظه کار” ـ آن که خود را نماینده ی قانونی و مشروع اکثریت مردم وانمود می کند ـ به مناسبت جذب رهبران “حزب لیبرال” و خرید آنان، جشنی برگزار کرده و قرار است به همین مناسبت به حکومت خود، مشروعیت نیز ببخشد. پس می کوشد نظر مساعد “واتیکان” و “پاپ اعظم” را نیز به خود جلب کند. اگر بتوان به لطایف الحیل، نماینده ی پاپ را از شهر “رُم” به پایتخت دعوت کرد ، صرف حضور این نماینده می تواند رئیس جمهوری را که با تقلب انتخاباتی به قدرت رسیده است، مستقیما ً به نهاد دیانت مسیحی پیوند دهد و برای او “مشروعیت” ایجاد کند:
” خبر می آورد که عاقبت با واتیکان عهد نامه ای دوستانه امضا شده و از رم ، کاردینالی آمده که روی تختی از طلای ناب نشسته است و تاجی از الماس بر سر گذاشته است و عکس وزرای آزادیخواه را در حالی که زانو زده اند و انگشتر او را می بوسند، انداخته اند “( ۱۷۵) .
یکی دیگر از محورهای خوانش جامعه شناسی در نقد و نظریه ی ادبی معاصر، مسئله ی “ِهِژمونی” ۴۸ است. میان این دو مقوله، پیوند متقابلی هست: “ایده ئولوژی” یک ایده و جهــان بینی خاص و مطلوب را تئوریزه می کند و “ِهژمونی” (سُلطه) با بهره جویی از ابزارهای خاص خود، این “ایده ئولوژی” را مشروع و مقبول می کند. نفس “ایده ئولوژی” با گذشت زمان تغییر نمی کند، اما چند و چون آن در روزگار کنونی در جهت “مقبولیّت” و “وجاهت قانونی” یا “اجماع” حرکت می کند ؛ یعنی با توسل به نهادهای معین قانونی و مدنی، سلطه ی پنهان “ایده ئولوژی” را ِاعمال می کند، بی آن که ناگزیر شود از “ِاعمال خشونت” فیزیکی استفاده کند. “آنتونیو گرامشی” ۴۹،نظریه پرداز ایتالیایی، در یادداشت های زندان ۵۰خود می نویسد:
” هژمونی، توانایی بورژوازی در جلب رضایت “اختیاری” توده های وسیع مردم و هدایت آنان در روند عمومی حیات اجتماعی از طرف گروه مسلط است. این رضایت از نظر تاریخی، از رهگذر حیثیت، “وجاهت” ۵۱ و اعتماد بعدی و مستمر آن تحقق می یابد که گروه مسلط، از موقعیت و نقشی برخوردار می شود که در جهان تولید کسب کرده است ” (گرامشی،۱۹۷۱، ۱۲).
یکی از اشکال اعمال “هژمونی” سیاسی بر مردم، نمایشی به نام “انتخابات حزبی” است که گویا احزاب مختلف و رقیب با مراجعه به آرای عمومی، می توانند نماینگان خود را به نهادهای سیاسی ـ اجتماعی مانند قوای مقننه و مجریه و جز آن ها معرفی کنند. ما پیش از این در باره ی این “نمایش” طنزآمیز، نوشته ایم و به تکرار نیازی نیست. به دستور “موسکوته” صندوق آرا باز و تنها ده عدد برگه ی رأی سفید به نفع طرفداران “حزب لیبرال” در صندوق گذاشته می شود و بقیه ی آن را با آرای طرفداران “حزب محافظه کار” پر کرده، مهر و موم می کنند و به “مرکز” می فرستند (۹۰). “حزب لیبرال” ـ که نیمی از آرای شهروندان را کسب کرده است ـ هیچ گونه نظارتی بر صندوق رأی ـ که در کلانتری گذاشته شده تا امن تر باشد ـ ندارد. “کلانتر” خود به تقلب در انتخابات فرمان می دهد اما به آن اکتفا نکرده، کارد و ساطور را از همه آشپزخانه های مردم در سطح شهر جمع آوری و ضبط می کند تا چنین وانمود کند که گویا طرفداران “حزب لیبرال” دارند خود را برای جنگ آماده می کنند (۹۱) .
وقتی دولت محافظه کار مطمئن می شود که در “ماکوندو” چنان که باید “هژمونی” لازم را ندارد و از طریق “انتخابات آزاد” نتوانسته “وجاهت” و “مشروعیت” مورد نظر خود را به دست آورد و گذشته از این، اهالی شهر دارند خود را به کارد و ساطور هم مسلح می کنند، از ابزار “هژمونی” دیگر خود، نیروهای ارتش، استفاده می کند. یک گروهان ارتش با توپخانه البته برای تصرف “ماکوندو” و اثبات “هژمونی” و “اقتدار دولت” کافی است:
” اواخر ماه مارس، در سپیده دمی که باران های بی موقع می بارید، آرامش هفته های گذشته ناگهان با صدای شیپور و شلیک بلا فاصله ی توپی . . . به هم خورد ” (۱۰۷) .
دولت محافظه کار، خوب می داند تا وقتی هفده پسر سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” در جبهه های مقاومت در سایر سرزمین های مجاور، مانند “نیکاراگوئه” ناراضیان سیاه پوست و سرخپوست را سازمان دهی می کنند، نمی تواند احساس امنیت کند . پس ترتیبی داده می شود تا این پیشاهنگان مبارزه با “حزب حاکم” ، شناسایی و ترور شوند. کشیش “ایزابل” با گذاشتن نشان صلیب با خاکستری که هرگز از پیشانی این پسران پاک نمی شود، نشانه ی خوبی برای شناسایی و ترور آنان باقی می گذارد (۲۱۰). آخرین آنان ـ که یک بار از ترور جان سالم به در برده است ـ کنار خانه ی خود کشته می شود. هم نهاد “پلیس” و هم نهاد “کلیسا” متفقا برای تثبیت “هژمونی”دولت خدمتگزار” ، “انجام وظیفه” می کنند:
” دو پاسبان . . . از پشت درختان بادام پیاده رو مقابل بیرون پریدند و دو گلوله به او شلیک کردند که درست به وسط صلیب خاکسترش فرورفت ” (۳۱۸) .
۳. ساخت سیاسی اثر:
مقصود ما از “ساخت سیاسی”، دقیقا ً چند و چون “کنش حزبی” در رمان است. خواننده تا کنون با ساختار کلی گرایش های سیاسی اثر آشنا شده است، با این همه، برخی از دقایق رمان همچنان ناگشوده مانده است. وقتی بنیانگذاران “حزب لیبرال” تأسیس حزب خود را اعلام می کردند، سیمایی کلی از برنامه ی کار حزبی خود در نظر داشتند: تدوین قانون کار، تأمین خدمات اجتماعی به سود کارگران و کشاورزان و از میان رفتن تبعیض میان حقوق اجتماعی فرزندان نامشروع و مشروع در رأس برنامه “انقلاب تدریجی” بود. کاستن نفوذ مذهب کاتولیک رُمی و محدود کردن اختیارات و دخالت های کلیسا در امور آموزشی و اجتماعی، راه را برای پیشرفت بیش تر اجتماعی هموار می کرد؛ برنامه ای که با مخالفت زمینداران بزرگ، نیروهای تباه کلیسای دولتی، مقامات حزب محافظه کار، واسطه ها و بازرگانانی مواجه بود که تجارت را در انحصار خود داشتند.
با این همه، خواننده ای که می کوشد از رهگذر رمان با این اهداف آشنا شود، کوچک ترین دلیلی برای مبارزات خشونت آمیز میان این دو حزب نمی بیند و برعکس، آنچه می بیند، مبارزه ی نظامی برای کسب تمام قدرت سیاسی با حذف فیزیکی حزب مخالف است. سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” ـ که گویا برای دستیابی به آرمان های “حزب لیبرال” مبارزه می کند پپپت هیچ گونه شناختی از حزب، سمت و سوی فعالیت حزب در کوتاه مدت و دراز مدت ندارد. او جنگ را به خاطر خود جنگ می خواهد و چنان بر این ذهنیت دل می نهد که احساس می کند اگر نجنگد، بهتر است که بمیرد: ” اگر جنگ نباشد، مرگ است ” (۱۵۳) .
او گاه سیمای یک فرمانده نظامی و خشن اسپانیایی مهاجم را به خود می گیرد. او سفید پوست و دورگه است و به سرخپوستان به دیده ی تحقیر می نگرد. او همان نگرش تبعیض نژادی اسپانیایــی را دارد. چنان که گفتیم، “بولیوار” در مبارزه ی آزادی بخش خود، به سرخپوستان بومی و سیاهان سواحل کارائیب ـ که محروم ترین نژادهای ساکن در بخش هایی از کلمبیا و سواحل “کارائیب” بودند ـ به دیده ی تحقیر نمی گریست. سرهنگ “آئورلیانو” وقتی متوجه می شود ژنرال “وارگاس” سرخپوست به فرماندهی ستاد عملیات جنگ انتخاب شده است، برنمی تابد و به قتلش اشاره می کند:
” دو هفته بعد ژنرال تئوفیلو وارگاس ۵۲ در کمینگاهش به ضرب ساطور قطعه قطعه شد و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، فرماندهی کل قوای مرکزی را به عهده گرفت ” (۱۴۸) .
فرماندهی نظامی که برای تحقق اهداف لیبرالی می جنگد، حق ندارد فرماندهی سرخپوست را ـ که ای بسا به دلیل لیاقت و شایسته سالاری به این مقام رسیده است ـ ناجوانمردانه بکشد. اگر سرهنگ به راستی “لیبرال” است، چرا اقدام به قتل همرزمی می کند که برای همان آرمان وی با دولت مرکزی می جنگد؟ ژنرال “وارگاس” در یک شورای نظامی و با کسب اکثریت آرا به سمت فرماندهی ستاد ارتش “برگزیده” شده است. چرا کسی که “تقلب انتخابانی” را از جانب پدرزن خود، “موسکوته”، برنمی تابد (۹۰) می تواند انتخاب دمکراتیک رقیب خود را ندیده بگیرد (۱۴۸) ؟ گذشته از این، سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” از جمله افسران ارشدی است که راه حل نظامی را بر چاره گری سیاسی ترجیح می دهد و اعتقاد دارد سرنوشت “حزب” همیشه در میدان “جنگ” تعیین می شود و به “کار سیاسی” اصلا باور ندارد. ژنرال “وارگاس” برعکس، به راه حل سیاسی اعتقاد دارد و دقیقا به همین دلیل به قتل می رسد.
یکی از نمودهای دیگر این تلقی هنگامی است که ژنرال محافظه کار، “خوزه راکل مونکادا” ۵۳ ـ که مدتی بر “ماکوندو” حکومت می کرده و مردم او را مردمی ترین کلانتر شهر می دانستند (۱۴۲) ـ به سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” پیشنهاد می کند با وجود اختلافات حزبی خود، بکوشند تا ابتکار عمل سیاسی را از دست نظامیان بیرون کنند و کارها را به ملیّون واگذار کرده ” جنگ را انسانی تر کنند ” (۱۴۰). سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” پس از تصرف مجدد شهر خود، ژنرال “مونکادا” را به اعدام محکوم می کند (۱۴۱). او با آن که درجه ی ژنرالی را در میدان جنگ کسب کرده است:
” مانند بسیاری دیگر از همکاران خود و اعضای حزب، ضد نظامی بود . نظامیان را بی کاره هایی بی مسلک و توطئه چین و جاه طلب می دانست که فقط قادر بودند غیر نظامیان را بکوبند تا در دوران اغتشاش و آشوب، به نفع خود سوء استفاده کنند .. . حتی به فکر این افتادند که عناصر ملی دو حزب را به هم بیامیزند . . . و یک حکومت بشری برقرار کنند که دارای بهترین اصول دو حزب باشد ” (۱۳۲-۱۳۱) .
نیّت پنهان مالکانی که به “حزب لیبرال” کمک مالی می کنند و “هفتاد و شمش طلا” برای ادامه ی جنگ های فرسایشی برای این سرهنگ “لیبرال” می فرستند (۱۵۷)، قبضه ی همه ی قدرت سیاسی است نه بخش کردن آن با رقیب حزبی و سیاسی خود. با این همه، چون اینان برای تصرف همه ی قدرت سیاسی به نفع خود، چشم اندازی امید بخش نمی بینند، به اندکی از آن خشنودی نشان می دهند و می کوشند تا هر چه بیش تر خود را به رئیس جمهور محافظه کار، نزدیک کنند:
” خبری که [ سرهنگ آئورلیانو بوئندیا ] از جنگجویان پیر به دست آورد، عکس آن ها بود که در روزنامه چاپ شده بود : سرهای خود را با وقاحت در کنار رئیس جمهور ناشناس بالا گرفته بودند ؛ رئیس جمهوری که داشت به آن ها دگمه هایی با تصویر خود هدیه می کرد تا به یقه ی کت خود بزنند و یک پرچم کثیف از خون و خاک تا روی تابوت خود بیندازند ” (۲۱۳-۲۱۲) .
نتیجه ی سی و دو بار قیام بی ثمر سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا”، کشیده شدن او به جنگی بیست ساله بود که به بهای خون چهار صد هزار نفر، یا یک چهارم کل جمعیت چهار میلیونی آن روز “کلمبیا” انجامید (مینتا،۱۳۷۲، ۱۵). “شهدا” به آرمان های حزبی خود نرسیدند؛ اما رهبران خودفروخته شان ” برای کرسی های مجلس، گدایی می کردند ” (۱۲۲) . وقتی سرهنگ “آئورلیانو بوئندیا” خود اعتراف می کند که پس از سال ها جنگ بی ثمر، تنها ” فقط به خاطر غرور خودم جنگیده ام ” (۱۲۳)، خواننده باید خدا را شکر کند که چنین شخصیت خودکامه ای به قدرت نرسید و گرنه “ماکوندو” و کشور او با دیکتاتوری شبیه قصاب مردم شیلی، ژنرال “آگوستو پینوشه” ۵۴ ، مواجه می شد. آنچه در مبارزات حزبی و سیاسی برای نویسنده اهمیت دارد و می کوشد آن را به خواننده ی خود القا کند، این است که در کشور او و بسیاری از دیگر کشورهای آمریکای لاتین، مبارزه و رقابت حزبی، برای رسیدن به اهداف و آرمان های مردمی، مترقی و دستیابی به پیشرفت اجتماعی و ملی نیست؛ بلکه رهبران “خود را می کوشند” و تا هنگامی که چنین نیّتی بر اذهان رهبران سیاسی چیره است، مردم از جنگ، جز مرگ نصیبی نمی برند.
با این همه، نویسنده نمی کوشد ثابت کند که خشونت سیاسی و دوره ی معروف به “خشونت” ۵۵ (۱۹۵۸- ۱۹۴۸) نتیجه ی خشونت صدها ساله ی اسپانیایی های مهاجم بوده است. او اصرار دارد به خواننده نشان دهد که این اندازه گرایش به “خشونت” در ذهنیت بیمار، طبع خشن، فقدان تجربه ی سیاسی و مبارزه ی آرام و مسالمت جویانه ی ما ریشه دارد. انتساب همه ی بدبختی های اجتماعی به استعمارگران بیگانه، توجیهی برای ادامه ی ِاعمال خشونت سیاسی است. آن که نمی خواهد راه مبارزه ی آرام ودراز مدت سیاسی، فرهنگی و مدنی را بیاموزد، برای رسیدن به پیشرفت اجتماعی، بهایی گزاف باید بپردازد. اما همین خشونت نظامی میان دو حزب ناکارآمد، راه را برای مبارزات و جنگ های چریکی هموارتر می کند. رسیدن به این اندیشه که گویا مبارزات حزبی و سیاسی در طی دهه های گذشته، راه به دهی نبرده است، این گزینه را به ذهن می آورد که تنها راه برون رفت از بن بست مبارزه ی حزبی “ضرورت مبارزه ی مسلحانه و رد تئوری بقا” است. دهه ی ۱۹۷۰ را می توان اوج مبارزات مسلحانه ی چریکی در کلمبیا دانست که از سال ۱۹۵۷ فعالیت خود را آغاز کرده بودند.
در رمان، به طور مشخص و مستقیم، در باره ی مبارزات چریکی چیزی نیامده است، زیرا این روند مبارزاتی به دو دهه ی بعد از رخدادهای رمان مربوط می شود اما تلویحا ً به آن اشاره ای گذرا هست. با آن که شخصیتی که در رمان به نام “آلیریو نوگرا” ۵۶ معرفی می شود، هیچ شباهتی به سیمای انسانی چریک های فدایی خلق در آمریکای لاتین ندارد برعکس، دارای منشی بیمارگونه و سابقه ی جرم و جنایت، انتقامجو، فرصت طلب و جاه طلب است و حرکت های سیاسی ماجراجویانه اش، به رفتار سیاسی چریک های چپگرای این قاره مانند است. او می کوشد در میان جوانانی نفوذ کند که اطلاعات سیاسی ناچیزی دارند؛ عقل را بسته و دست ها و هیجانات را برگشاده اند:
” ورقه های قرمز رنگی که در صندوق آرا دیده شد . . . جزئی از نقشه ی او بود . مریدان خود ر ا وادار به رأی دادن کرد تا به آن ها ثابت کند که انتخابات، حرف مفت است و بس . می گفت: ” تنها عمل مؤثر، قیام است.” او با عبارت ساده ای برای [ آئورلیانو بوئندیا ] شرح داد که به قتل رساندن محافظه کاران، از وظایف وطن پرستی است . . . “نوگرا” به سوء قصدهای شخصی اعتقاد داشت. روش او عبارت بود از یک سری جنایت های فردی که یک مرتبه سراسر کشور را می گرفت و سران حکومت با خانواده های خود، به خصوص اطفال ، به قتل می رسیدند . . . دون آپولینار مسکوته [ کلانتر ] ، همسر و شش دختر او نیز طبعا جزو این لیست به شمار می رفتند ” (۹۲-۹۱) .
۴. ساخت طبقاتی اثر: خوانش جامعه شناختی و مارکسیستی معاصر، گرایشی جدّی به دفاع از ستمدیدگان، داغ لعنت خوردگان، زحمتکشان شهر و روستا، زنان، رنگین پوستان و همه ی کسانی دارد که به گونه ای مورد ستم و بهره کشی سرمایه داری، مالکان ارضی بزرگ، نظام های خودکامه ، ناکارآمد و فاسد دولتی، به ویژه در کشورهای کم رشد و “جهان سوم” قرار دارد. ما در این رمان، به دو گروه از اینان اشاره می کنیم :
• زنان: بیش ترین وهــن ها، خوارمایگی ها، شکنجه ها و محروم ترین اینان ، زنانی هستند که با تن فروشی روزگار می گذرانند و برای “رئیسه” های خود، سرمایه ایجاد می کنند. نویسنده ی رمان، گرایش های آشکار سوسیالیستی دارد و در مصاحبه ای با “مندوزا ” ۵۷ آرزو دارد روزی جهان، سوسیالیستی شود و نظامی اجتماعی ـ اقتصادی روی کار بیاید که طبقات محروم و آسیب پذیر را خشنود کند:
” همان طور که خیلی خوب می دانید، وقتی بحث به عقاید سیاسی شخصی خود من می رسد، دارای تعهد می شوم : یک تعهد سیاسی . من دوست دارم دنیا سوسیالیسم [ سوسیالیستی ] باشد و معتقدم دیر یا زود چنین خواهد شد . . . حکومتی که فقرا را شادمان سازد . فقط به این ، فکر کنید ” ( مندوزا ، ۷۶ ، ۱۳۴) .
گرایش نویسنده و مراتب همدردی او را با طبقات استثمار شده به ویژه زنان ، از “لحن” ۵۸ و سبک توصیف وی می توان دریافت. وقتی دسته از کولی های دوره گرد به “ماکوندو” می آیند، “آئورلیانو بوئندیا” به چادری می رود تا نخستین رابطه ی جنسی ناموفق خود را با دخترکی تجربه کند؛ تجربه ای که به دلیل مشاهده ی وضع رقت انگیز دخترک، نمی تواند موفقیت آمیز باش ؛ صحنه ای که قلب وی را به درد می آورد و بر حال چنین زنانی رحمت می برد:
” جای زخم بزرگ در پشت دخترک به چشم می خورد. دنده هایش بیرون زده بود و از فرط خستگی، نفس به زور از سینه اش بیرون می آمد. دو سال پیش در محلی بسیار دور از آنجا، شبی بی این که شمع را خاموش کند، خوابش برده بود. وقتی بیدار شده بود، آتش همه جا را در خود گرفته بود. خانه ای که در آن با مادر بزرگش . . . زندگی می کرد، سوخت و خاکستر شد. از آن پس مادر بزرگش او را از این شهر به آن شهر می کشاند و با دریافت بیست سنتاو، به بغل این و آن می انداخت تا پول خانه ی خاکستر شده را درآورد. دخترک به حساب خودش هنوز می بایستی ده سال دیگر هر شب با هفتاد مرد بخوابد، چون علاوه بر درآوردن پول خانه می بایست خرج سفر و غذای هر دو و حقوق چهار مرد سرخپوستی را هم که صندلی مادر بزرگش را به دوش می کشیدند، بپردازد . وقتی خانم رئیس برای بار دوم در اتاق را کوفت، آئورلیانو بدون این که کاری کرده باشد، اتاق را ترک کرد ” (۵۳-۵۲) .
مارکسیسم در نگاه به جامعه ی سرمایه داری و رابطه ای که انسان با نیروها و روابط تولیدی و آنچه از کالاهای تولیدی ایجاد می شود، برخوردی نقادانه دارد:
” یک شیئ تنها هنگامی به کالا تبدیل می شود که ارزش “مبادلاتی” یا “ارزش مبادله ای آگاهی” داشته باشد و هر دو شکل ارزش را جامعه ای تعیین می کند که آن شیئ در آن ، مبادله می شود؛ مثلا اگر من کتابی را بخوانم که از اطلاعاتش بهره مند شوم . . . کتاب، “ارزش استفاده” ۵۹ ای دارد. اگر آن را به همان قیمت بفروشم، “ارزش مبادله ای” ۶۰ دارد . اگر آن را روی میز قهوه ام بگذارم تا زمان خاصی را به خود گوشزد کنم، “ارزش مبادله ی آگاهی” ۶۱ دارد . “کالایی شدن” ۶۲ ، نتیجه ی ارتباط میان اشیا و افراد در وضعیت ارزش مبادله یا ارزش مبادله ی آگاهی است. من وقتی یک اثر هنری را به کالا تبدیل می کنم که آن را به قصد سرمایه گذاری مالی بخرم؛ یعنی قصد فروش آن در برابر پول بیش تر داشته باشم ” (تیسن، ۲۰۰۶، ۶۲).
اما در نظام سرمایه داری، تنها “اشیا” نیستند که به “کالا” تبدیل می شوند؛ انسان نیز خود می تواند تا سطح “کالا” یا یک “شیئ” پایین بیاید. در این حال ما با “شیئ شدگی” ۶۳ مواجهیم. به تعبیر “لوسین گلدمن” ۶۴ “شیی وارگی، تمامی ارزش های فوق فردی را . . . به خصوصیت اشیا بدل می سازد و هیچ واقعیت انسانی اساسی و آشکاری، جز فرد محروم از هر گونه پیوند بی واسطه و ملموس و آگاهانه با جمع، باقی نمی گذارد ” (گلدمن،۱۳۷۱، ۲۷۷).
“گلدمن” از ” روبنسن کروزوئه” ۶۵ مثال می آورد که با بهره کشی از سیاهپوستی به نام “جمعه”۶۶ از یک “انسان” آزاد، یک “شیئ” می سازد و از او همان گونه استفاده می کند که از اشیا و گیاهان و حیوانات خود. زخم پشت دخترک، بی گمان نشان می دهد که وی مورد آزار جسمی خانم رئیس یا هر کسی دیگر قرار گرفته است. لاغری بیش از اندازه ی او، نشان می دهد که خوب تغذیه نمی کند و از دادن غذای کافی به او خودداری می شود. خستگی بیش از اندازه ی او، ثابت می کند که تمام شب و روز خو را به “خدمات رسانی” به “مشتریان” می گذراند. او به عنوان “انسان” از هیچ گونه حقوق اجتماعی برخوردار نیست و چشم انداز امیدبخشی برای آینده ی خود نمی بیند. پیداست که استهلاک چنین “شیئی” زودتر فرا می رسد. او به “خود” تعلق ندارد؛ به “دیگری” و “دیگران” تعلق دارد و “حق” ندارد برای “خود” زندگی کند.
• کارگران: آبادانی و ویرانی شهر به طور همزمان، هنگامی آغاز می شود که “مستر هربرت” ۶۷ به عنوان یک نفر “غریبه” ۶۸ ـ که در کار ِ بالون هایِ مهار شده است ـ به “ماکوندو” می آید تا کالای خود را عرضه کرده برایش، بازاری دست و پا کند که با ناکامی روبه رو می شود. در آستانه ی بازگشت به کشور خویش است که خانواده ی “بوئندیا” او را به ناهار دعوت می کند. او تصادفا ً از موزی که به او تعارف شده، می خورد و به ارزش و اهمیت سرمایه گذاری در صنعت کشت موز در “ماکوندو” پی می برد (۱۹۸). پس از رفتن او “مستر جک براون” ۶۹ با گروه کارشناسان، برنامه ریزان، مهندسان، تیم امنیتی و وکلای “کمپانی یونایتد فرویت” ۷۰ خود وارد شهر می شود (۱۹۹) و بافت جغرافیایی، اجتماعی و اقتصادی شهر را تغییر می دهد (۱۹۹). “شرکت موز” هزاران نفر را به کار می گیرد تا از نیروی کار ارزان آنان برای تأمین هزینه ها و “ارزش اضافی” ۷۱هنگفت به وجود آمده، استفاده کند. این شرکت، محصول ادغام چند کمپانی مختلف آمریکایی بود و دو سال پس از ورود خود به “کلمبیا” و در اواخر دهه ی ۱۹۳۰ سه ـ چهارم اراضی تولید موز را در زمین های واقع در کنار رودخانه ی “ماگدالنا” ۷۲ در مالکیت خود داشته است (مینتا،۱۳۷۲، ۲۸۱).
شرکت با کارگران خود دقیقا ً همان گونه رفتار می کند که سرمایه داران انگلیسی در کارخانه های خود با کارگرانشان در قرن نوزدهم و آنچه “مارکس” و “انگلس” ۷۳ در باره ی ترفندهای سرمایه داران برای تأمین سود بیش تر برای خود و به زیان کارگران انجام می داده اند. اصرار شرکت برای افزایش ساعات کار کارگران جهت استثمار بیش تر، به آنجا رسید که کارگران را مجبور می کردند حتی روز تعطیل یکشنبه را هم در مزارع کار کنند. “خوزه آرکادیو سگوندو” از مباشرت برای شرکت صرف نظر کرد تا از حق تعطیلی روز یک شنبته ی کارگران دفاع کند:
” خواسته ی کارگران این بود که مجبور نباشند روزهای یک شنبه موز بچینند و بسته بندی کنند. این خواسته چنان عادلانه بود که حتی پدر روحانی، آنتونیو ایزابل، نیز حق را به جانب کارگران داد، زیرا آن را با قوانین پروردگار متعال مطابق می دید .. . از مباشرت خود در شرکت موز دست کشید و طرف کارگرها را گرفت. ولی چندی نگذشت که برچسب “توطئه گر بین المللی علیه نظم عمومی” را بر او چسباندند . شبی . . . هنگام خروج از یک جلسه ی سرّی، به طور معجزه آسایی از چهار گلوله ـ که ناشناسی به طرفش شلیک کرد ـ جان سالم به در برد ” (۲۵۵).
موج دوم اعتراضات کارگران، برای رسیدگی به مطالبات آنان در زمینه های تأمین خدمات درمانی ، حق مسکن، دریافت دستمزد نقدی و تسهیل کار سخت بود اما این بار برخورد “شرکت” با رهبران اعتراضات و تظاهرات کارگری خشن تر و جدّی تر بود:
” این مرتبه، اعتراض کارگران نسبت به کمبود وسایل بهداشتی در منازل، فقدان خدمات درمانی و وضع افتضاح کار بود. به علاوه ، اظهار می داشتند که دستمزد آن ها را به جای پول، با کوپن می دهند که آن هم فقط برای خرید ژامبون ویرجینیا از سوپر مارکت شرکت اعتبار دارد. دلیل زندانی کردن خوزه آرکادیوی دوم این بود که گفته بود این روش کوپن دادن، حیله ای است که شرکت به کار بسته است تا بتواند در هزینه ی کشتی های حامل میوه ی خود صرفه جویی کند . . . پلیس فقط به حفظ نظم عمومی اکتفا کرد، ولی دوشنبه شب، رهبران را از خانه هایشان بیرون کشید و زنجیرهای فلزی پنج کیلویی به پایشان زد و به زندان مرکز فرستاد. سه ماه بعد آن ها را آزاد کردند ” (۲۵۸-۲۵۷).
برخورد دولت با اعتراضات کارگری، دوگانه است: از یک سو می خواهد دست کم در برخی موارد کم زیان تر، مانند وضعیت تغذیه ی کارگران از آنان جانبداری کند، در همان حال از تشدید و تعمیق تظاهرات و اعتصابات کارگری سخت نگران است و می ترسد تظاهرات وسیع کارگری از مطالبات صنفی در سطح “شرکت موز” فراتر رفته، جنبه ی سیاسی به خود گیرد. پس ترجیح می دهد تأمین منافع آینده ی خود را با منافع کوتاه مدت شرکت، پیوند دهد. کارگران، آقای “براون” را ـ که در حال فرار با قطار مسافربری است ـ دستگیر کرده ” او را به امضای رونوشت دیگری از ابلاغ تقاضاها [مطالبات صنفی] واداشتند. ” پاسخ وکلای مدافع شرکت به کارگران و دولت محافظه کار و خدمتگزار، بازتابی معنادار است:
” قضات اظهار داشتند که آن شخص، آقای جک براون، مدیر شرکت موز نبوده . . . چندی نگذشت که قضات علنا ً گواهی نامه ی مرگ آقای براون را ـ که توسط کنسول ها و وزیران خارجه تصدیق و امضا شده بود . . . و در شیکاگو زیر ماشین آتش نشانی رفته و کشته شده است ـ به کارگران نشان دادند. کارگران . . . از مقامات مربوطه ی ماکوندو دست شستند و اعتراضات خود را به دیوان عالی ارائه کردند. آن وقت بود که قانونگذاران اظهار داشتند که اصولا . . . شرکت موز نه در گذشته کارگر داشته است و نه در حال حاضر . . . رأی محکمه به صورت این حکم اعلام گشت: شرکت موز هرگز کارگر نداشته است. اعتصاب بزرگ از هم پاشید. کشت نیمه کاره ماند. میوه ها به درختان گندید و قطار صد و بیست واگنی روی خطوط آهن مرده، برجای ماند. کارگران، بیکار و بیعار، شهرها را پر کردند ” (۲۵۹).
برخوردها و آمادگی های نظامی میان نظامیان وطنپرست و کارگران آغاز می شود. نیروهای نظامی وارد منطقه ی حفاظت شده ی آمریکاییان شده، با احساس وظیفه “آقای براون” و خانواده و همراهان او را به محل امنی می برند. پس از آن فرمانده کل ستاد ارتش به کارگران اطلاع می دهد که می خواهد از مطالبات آنان آگاه شود و رأسا ً به این موضوع رسیدگی کند. هزاران کارگر در میدان اجتماع می کنند تا به سخنان فرماندهان ارتش گوش فرا دهند:
” سروانی روی بام ایستگاه [ راه آهن ] رفت . . . با صدایی آهسته و کمی خسته گفت: خانم ها و آقایان ! پنج دقیقه به شما مهلت داده می شود تا متفرق شوید . . . سروان دستور آتش داد و بلا فاصله چهارده مسلسل، جوابش را دادند ” (۲۶۲) .
دولت خدمتگزار به جای آن که در ادامه ی خدمتگزاری های خود، مدیر و مالک شرکت را تشویق کند تا دست کم بخشی از مطالبات کارگران را برآورده کند، مالکان و مدیران شرکت و خانواده هایشان را از مهلکه به در می برد و ابتکار عمل را به نیروهای ارتش واگذار می کند. نتیجه ی این رسیدگی به مطالبات بر حقّ کارگران، سه هزار کارگرِ کشته است که همگی را با واگون های قطار به کنار دریا برده، در آنجا تخلیه می کنند و تمام شواهد و مدارک این کشتار فاجعه آمیز تاریخی را از سطح خیابان ها، میدان ها و ایستگاه های راه آهن محو می کنند:
” در نتیجه ی قتل عام “چیه ناگا”۷۴و حکومت ترور . . . چیزی شبیه توطئه ی سکوت در باره ی آنچه روی داده بود، ایجاد شد. دولت کلمبیا از افشای حقیقت، هیچ بهره ای نمی برد و مردمی که در منطقه ی موز زندگی می کردند، به شکل موجّهی از قرار دادن خود در معرض اتهام های انتقام جویانه ی بیش تر، پرهیز داشتند ” (مینتا،۲۸۹).
تحلیل جامعه شناختی و مارکسیستی این رفتار سیاسی، دشوار نیست. سرمایه گذار آمریکایی، بخشی قابل توجهی از سرمایه ی خود را به کشورهایی مانند “کلمبیا” و “گوآتمالا” می آورد تا با سرمایه گذاری در کشوری که از نظر مواد خام طبیعی، نیروی کار ارزان و فراوان و بازار فروش، مناسب است و می تواند نظر مساعد رهبران سیاسی را نیز با دادن رشوه به خود جلب کند، فرصتی استثنایی برای رونق کار و بار خود فراهم می آورد و پس از دستیابی به موفقیت های اقتصادی ـ سیاسی، به اسطوره سازی از خود می پردازد و نویسندگان زرخرید خود را به آوازه گری در باره ی کامیابی های اقتصادی خود برمی انگیزد. به یک نمونه دقت کنیم. “استیسی ِمی” ۷۶ و “گالو پلازا” ۷۷ در کتاب مشترک خود با عنوان شرکت یونایتد فروت در آمریکای لاتین در باره ی این شرکت غارتگر آمریکایی چنین داد سخن می دهند:
” این، داستان موفقیتی نیست که آسان به دست آمده باشد؛ چیزی فراتر از آن است . . . حماسه ی ظهور مردانی است که از نظر دستاوردهایشان، به اندازه ی “اولیس” بزرگ بودند. این داستان را می شد همچون افسانه ای عاشقانه بر برگ های خیسانده در ترشح آب های نمک سود دریاهای گرمسیری به رشته ی تحریر درآورد ” (مینتا،۲۸۲-۲۸۱).
این گونه آوازه گری های امپریالیستی برای یکی از بدنام ترین شرکت های آمریکایی ـ که نفوذ سیاسی اش در “گوآتمالا” چنان تعیین کننده بود که توانست تنها دولت دموکراتیک این کشور را در ۱۹۵۴ سرنگون کند (مینتا،۲۸۲) ـ نمودی واقعی از “ایده ئولوژی” سرمایه داری پیشرفته و امپریالیستی ایالات متحده آمریکا است. نهادهایی چون پلیس، ارتش و قوه ی قضاییه، نهادهایی در اختیار دولت است که می تواند از آن ها به عنوان ابزارهای سرکوب استفاده کند و “هژمونی” خود را بر اراده ی مردم و جنبش کارگری، تحمیل کند. “گارسیا مارکز” با ثبت این رخدادهای تاریخی در رمان خود، آنچه را دولت سرکوبگر و ابزار سرکوبگرش، ژنرال “کارلوس کورتس وارگاس” ۷۸ ، می کوشید از حافظه ی ملی مردم محو کند، جاوید ساخت و نقشی را ایفا کرد که تنها “رمان” می تواند در تواند در جامعه ی له شده و کشور خودکامگان انجام دهد.
۱. Karl Marx ۳۶. Riohacha
۲ Plato ۳۷. Don Apolinar Moscote
۳ Hegel ۳۸. Remedios
۴. Renè Descarte ۳۹. Ernando Kortez
۵. The German Ideology ۴۰. Aztec
۶. Super Structure ۴۱. Nicanor Reyna
۷. Infra Structure ۴۲. Andes
۸. Perry Anderson ۴۳. Ideology
۹.Terry Eagelton ۴۴. Louis Altusser
۱۰. Ideology: an Introduction ۴۵. Ideology and Ideological State Apparatuses
۱۱. George Lucacs ۴۶. Illusion
۱۲. Alienation ۴۷. Allusion
۱۳. Commoditification ۴۸. Hegemony
۴.Louis Altusser ۴۹. Gramsci
۱۵. Antonio Gramsci ۵۰. Prison Notbooks
۱۶.Historical Materialism ۵۱. Prestige
۱۷. Inca ۵۲. Teofilo
۱۸.Maya ۵۳. Jose Raquel Moncada
۱۹. Aztec ۵۴. Augusto Pinochet
۲۰. Tairona ۵۵. La Violencia
۲۱. Chibcha ۵۶. Alirio Noguera
۲۲. Vasco Nunez de Balboa ۵۷ .P. A. Mendoza
۲۳. Gonzalo Jimenez de Quesada ۵۸. Tone
۲۴. Bogota ۵۹. Use value
۲۵. Count Pablo Morillo ۶۰. Exchange value
۲۶. Simon Bolivar ۶۱. Sign-exchang value
۲۷. La Gran Colombia ۶۲. Commoditification
۲۸. Mestizo ۶۳. Rèification
۲۹. Francisco Santender ۶۴. Lucien Goldmann
۳۰. Alfonso Lopez Purmarejo ۶۵. Robinson Crusoe
۳۱. Colombia Liberal Party ۶۶. Friday
۳۲. The Revolution on the March ۶۷. Mr. Herbert
۳۳. Mario Ospino Perez ۶۸. Gringo
۳۴. Jorge Aliecer Gaitan ۶۹. Mr. Jack Brown
۳۵. Gustavo Rojas Pinilla ۷۰. United Fruit Company
۷۱. Plus Value ۷۲. Magdalena ۷۳. Engels
۷۴. Chienaga ۷۵. Americam dream ۷۶. Stacy Mey
۷۷. Galo Plaza ۷۸. Carlos Cortes Vargas
منابع :
اورتون، گری. اسطوره های اینکا. ترجمه ی عباس مخبر. تهران: مرکز، ۱۳۸۴.
گلدمن، لوسین. جامعه شناسی ادبیات: دفاع از جامعه شناسی ادبیات. ترجمه ی محمد جعفر پوینده. تهران: هوش و ابتکار، ۱۳۷۱.
مینتا، استفن. گابریل گارسیا مارکز: زندگی نامه و نقد و بررسی آثار. ترجمه ی فروغ پوریاوری . تهران: روشنگران، ۱۳۷۲.
Booker, M .Keith. A Practical Introduction to Literary Theory and Criticism.
Longman Publishers USA.1996.
ENotes – Layers. One Hundred Years of Solitude. An online article.
Gramsci, Antonio. Selections from the Prison Notebooks. Ed. Quintin Horas and Geoffrey Nowell Smith. New York International Publishers, 1971. From: M. Keith Booker, p.82.
McMurray, George. Reality and Myth in Garcia Marquez’ Cien anos de soledad “. The Bulletin of the Rocky Mountain Modern Language Association, Vol. 23, No. 4 (Dec. 1969), pp. 175-181. From: Wikipedia.
Palacios, Marco. Between Legitimacy and Violence: a History of Colombia, 1875-2002. Duke University Press: 2006. From: Wikipedia ( the free encyclopedia )
Rausch, Jane M. Colombia Territorial Rule and Lianos Frontier. University Press of Florida: 1999. From: Wikipedia.
Rivkin, Julie; Ryan, Michael (Eds.). LiteraryTheory: An Anthology.Oxford:
Blackwell Publishers, 2000.
Simons, JeoffreyLeslie (2004).Colombia: A Brutal History.Saqi.ISBN
Tyson, Lois. Critical Theory Today: A User –Friendly Guide. Second Edition, Routledge, 2006.
لایک کنید