بیش تر از این که به خودش بپردازد، به دیگران توجه داشت!
گفتگوی اختصاصی حضور با حسن اصغری درباره ی فتح الله بی نیاز
کیوان باژن
اشاره:
دوازدهم مهر نخستین سالگرد فوت انسانی است که بی نیاز از خیلی از مسائل بود. نویسنده ای که به قول «اصغری» انسانی بود شیفته، شیفته ی ادبیات. به همین بهانه، گفت وگویی با «حسن اصغری» دوست سال های دور و دیر او داشته ایم و از او خواستیم تا درباره ی بی نیاز صحبت کند. این گفت و گو را با هم می خوانیم:
جناب اصغری با سپاس که این گفتگو را پذیرفتید. قرار است درباره ی زنده یاد «فتح الله بی نیاز» صحبت کنیم؛ به بهانه ی نخستین سالگردش که چند روز پیش(دوازدهم مهر) بود. به عنوان نخستین پرسش می خواستم بپرسم شما اولین بار ایشان را چه زمانی دیدید و در این برخورد با چه شخصیتی روبه رو شدید؟
من هم تشکر می کنم که شما به واسطه ی سایت ادبی هنری حضور، یادی از «بی نیاز» کردید. برای من، فوت ایشان مایه ی تاسف است؛ به طوری که شوک زده شدم. هر چند ایشان سابقه ی بیماری قلبی داشت و در دوره ای عمل قلب باز هم انجام داده بود.
عرض کنم من وقتی دبیر «نشریه ی کِلک» بودم، ایشان چند داستان کوتاه برایم فرستاد. تا آن موقع او را ندیده بودم. من در بین کارهایی که داده بود، یکی از داستان هایش را انتخاب کردم و در مجله چاپ کردم. ایشان داستان های خوش ساختی فرستاده بود که حالا نمی دانم در مجموعه ای چاپ شده است یا نه، به هر حال به تناوب، چند داستان کوتاه از او را در مجله چاپ کردم. داستان هایش را برایم پست کرده بود.
چه سالی بود؟
اواخر دهه ی هفتاد و اوائل دهه ی هشتاد. به هر حال در طول یکی دو سال، چهار یا پنج داستان از او در مجله چاپ شد. بعد از این که دو سه تا از داستان هایش در مجله منتشر شد، یک روز به دفتر تحریریه آمد و این نخستین دیدار ما بود. البته پیش تر نقدی روی مجموعه داستانم به نام «عاشقی در مقبره» که حدود شانزده- هفده سال پیش توسط انتشارات نگاه چاپ شده بود نوشته بود. فکر کنم این نقد در روزنامه ی شرق- اگر اشتباه نکنم- چاپ شد. از داستان ها خوشش آمده بود. درواقع بعد از یک ماه از این نقد بود که ایشان به مجله آمد. خودش را معرفی کرد و من با مردی رو به رو شدم بسیار متین و موقر و خوش برخورد. این متانت روی ذهنم تاثیر گذاشت و باعث شد تا دوستی و ارتباط ما فراتر از مسائل کاری، شکل بگیرد. آن روز، از این در و آن در صحبت کردیم و در آخر ایشان مرا دعوت کرد به دفتر انتشاراتی ای که با آقای «پورجعفری» و «مهدی غبرایی» و چند تن دیگر راه انداخته بودند. نشری پر کار که تا قبل از تعطیل شدن، کارهای زیادی را هم منتشر کرد. من چند بار به آن جا رفتم و صحبت هایی داشتیم پیرامون مسائل ادبی. بعد از این بود که دیدارهای مان همیشگی شد و ما لااقل ماهی یک بار هم دیگر را می دیدیم. در همان دفتر «مجله ی کلک». و به این ترتیب دور هم بودیم و صحبت ها گل می کرد. در این مجله برنامه ریخته بودم تا درهر شماره، به یکی از نویسندگان و شاعران- چه داخلی و چه خارجی- پرداخته شود. به صورت ویژه نامه. از آقای «بی نیاز» هم دعوت کردیم تا مطلبی برای هر کدام از شخصیت هایی که انتخاب می کردیم بنویسد؛ که می نوشت. مثلا درباره ی اشعار «شاملو» که هرچند در بعضی از جنبه ها با او موافق نبود؛ یا درباره ی «احمد محمود» و… دیگران. به این ترتیب «بی نیاز» پایِ ثابت مجله شده بود و در زمینه های نقد ادبی و داستان، مطالبی از ایشان در مجله منعکس می شد. دوستی ما البته در کنار این کارهای ادبی ادامه پیدا کرد. بعد از تعطیلی مجله هم ما گاه گاهی هم دیگر را در این جا و آن جا می دیدیم. همان موقع هم- یعنی چیزی حدود شانزده- هفده سال پیش- از ناراحتی قلبی گله داشت. یادم است که بعد از به هم خوردن انتشاراتی که گفتم با آقای «پور جعفری» و «مهدی غبرایی» و دیگران راه انداخته بودند، خودش مجوز انتشاراتی گرفته بود . در این نشر بود که یی کار بلند از من به نام «گمشدگان» که حدود صد و ده یا بیست بود گرفت و چاپ کرد.
من او را بسیار انسان متین و سالمی دیدم که در این دوره زمانه کم تر می توان یافت. آدمی بی ادعا و با صداقت. او از همان موقع هم درخلوتِ خود، کارش را انجام می داد. چند کار هم قبلا ترجمه کرده بود. به طور مثال یک کار از «انگلس» به نام «کمونیست چیست؟» این را ما دادیم به «انتشارات نگاه» که چاپ کند اما بنا بر دلایل سیاسی چاپ نکرد. این کتاب را البته در اوایل انقلاب ترجمه کرده بود و منتشر شده بود، منتهی برای چاپ دوم خواستیم اقدام کنیم که نشد. می دانید که «بی نیاز» در دوره ی شاه، مدتی به زندان افتاد. ظاهرا با گروه «شعاعیان» بود. به هر حال من ایشان را انسان بی ادعا و خوبی می دیدم. نقدهایش را هم به طور مرتب در مطبوعات دنبال می کردم. او پرکار بود و همیشه در نشریات مطلب داشت. حتا بعد از تعطیلی «مجله ی کلک» هم، در مطبوعات فعالیت داشت. من نقدهای ادبی اش را می خواندم و واقعا برای من جالب بود.
این نقد ها چه خصوصیاتی داشتند که شما را جذب می کردند؟
نقدهای «بی نیاز» بسیار فنی نوشته می شد. من داستان هایش را هم می خواندم و جالب این جا بود که در کارهایش تعصب نداشت و با متانت گوش می داد. با این حال باید بگویم که نقدهایش برایم جذاب تر بود و من خیلی دوست داشتم. خب گاهی دعوت می شدم به محافل نقد و بررسی کتاب؛ اما می دیدم دوستانی که آن جا جمع می شوند، به جای نقد و تفسیر آن کتاب، کارگاهِ داستان نویسی راه انداختند. یعنی در نقد می خواهند به جای تفسیر و تاویل، آموزش داستان نویسی راه بیاندازند؛ و این، کاری غلط است. گاهی جزئیاتی را مطرح می کنند که چه نویسنده توجه بکند یا نکند، روی کلیتِ کار تاثیری ندارد. در حالی که مفهومِ نقد چیز دیگری است. به طور مثال نقدهایی را که «گلشیری» ترجمه کرده است -اگر ببینید- متوجه می شوید که تفسیر و تاویل اند. متن را می گذارند پیش روی شان و نشان می دهند که ساختار و بافت داستان چه گونه است. چه حرف و اندیشه ای را مطرح کرده است. چه سوالی در متن هست. این ها را نشان می دهند. این، وظیفه ی کارگاه داستان نویسی است که استادی می آید و ایراد فنی کار را می گوید. به نظر من در کشورما فعلن وضعیتِ نقد چنین است. من در چنین محافلی که دعوت می شوم و می روم می بینم که کارگاه داستان نویسی را با تفسیر و تاویل یک اثر اشتباه می گیرند. «بی نیاز» در نقدهایش این مساله را بسیار دقیق رعایت می کرد. او تاویل و تفسیر می کرد. مثلا اخیرا داستان کوتاهی از من به نام «آواز گنجشگ و فواره» را نقد کرده بود و همراه نقدهای دیگری در کتابی به چاپ رسانده بود که در این جا به نقد تفسیری با توجه با ساختار داستان پرداخته است. من واقعن نقدهایش را که می خوانم می بینم که او در این نقدها، هم به ساخت و بافت داستان و هم به اندیشه و سوالی که در متن اثر ادبی مطرح بود باز می کرد و نشان می داد. این مساله ای است که به هر حال در نقد نویسی ما کمتر دیده می شود. برای همین، من همیشه نقدهایش را دنبال می کردم و برایم جالب بود.
«بی نیاز» در سال های دهه ی هشتاد بسیار فعال بود و نقدهای خوبی می نوشت در روزنامه هایی چون «شرق» و «ایران» و غیره. سه چهار سال اخیر کمتر فعالیت داشت. حالا یا به سبب فضای نابه سامانِ حاکم بر روزنامه ها بود و یا این که خودش رغبت نداشت که کاری در مطبوعات چاپ کند.
شما گفتید که پیش از این که بی نیاز به دفتر مجله بیاید او را ندیده بودید. آیا شناختی از نظر جایگاه ادبی از او داشتید؟
نه… نه… اصلا شناختی نداشتم. چون هیچ کاری از او چاپ نشده بود. داستان هایش که بعد ازاین دوره چاپ شد و نقدهایش هم همین طور. حتی وقتی به دفتر مجله آمد، متوجه شدم که آدم جوانی نیست. درواقع دو سه سالی با هم تفاوت سنی داشتیم. اما این خصوصیت اش به یادم مانده است که انسان دگم و متعصبی نبود. بسیار معتدل و دموکرات منش بود. این موضوع حتا در نقدهایش نمود داشت. خودش هم انتقاد پذیر بود. او انسان منعطفی بود. او آدمی بود که گوش می داد. برای من، واقعن «بی نیاز» با ارزش بود و من بسیار به او احترام می گذاشتم.
شما درباره ی نقدهای زنده یاد «بی نیاز» صحبت کردید. داستان هایش را چه گونه ارزیابی می کنید؟ با توجه به این که داستان های او به هرحال داستان هایی رآلیستی اند؛ و از سویی دیگر بی نیاز از آن دسته شخصیت هایی بود که بسیاری از کارهایش دچار پدیده ی سانسور شدند. هنوز هم انبوهی از کارهایش آماده است اما چاپ نشده اند چرا که اجازه ی چاپ ندارند.
اول این را بگویم که من درباره ی یکی از رمان هایش نقدی نوشته ام که در همان «کلک» چاپ شد. خب نکاتی بود که به هر حال ذکر کردم. نامِ رمان یادم نیست. اما آن چه هست «بی نیاز» در داستان هایش ساده می نوشت. داستان های کوتاهی هم دارد که فوق العاده است. من داستان های کوتاه اش را بیش تر می پسندم. به هر حال اندیشه ای در قالب داستان هایش بود که برای من جاذبه داشت. ولی در کل، رآلیسم ساده ای در کارهایش بود که گاه خسته کننده می نمود.
منظورتان از رآلیسم ساده چیست؟
ببینید، رآلیسم خیلی گسترده است. به طور مثال «همینگوی» رآلیستی می نویسد اما می بینید که رآلیسم اش همان طور که خودش هم گفته است- و همین طور هم هست- عمیق است. درواقع داستان هایش همچون کوه یخی است که دو سوم اش زیر آب است و یی سوم اش بیرون. خواننده خودش باید جست و جو کند. یعنی ظاهر داستان رآلیستی است، اما داستان عمق دارد. البته نه واقع پذیری! من به واقع نمایی اعتقاد ندارم چون نویسنده هر چه قدر زور بزند نمی تواند واقع نمایی کند. واقع نمایی یعنی کپی برابر اصل که این، غیر ممکن است. خودِ واقعیت گاهی نیرومندتر از نوشته ای است از یک واقعیت. چون واقعیتِ جهان بیرون، یک لایه ندارد. گاهی نویسنده یک لایه از واقعیت را منعکس می کند. این است که وقتی می گویم رآلیسمِ ساده، منظورم عدم توجه به این لایه هایی است که باید در متن پنهان شود و نویسنده در اثرش باید توجه کند. این رآلیسم ساده، کار را تک بعدی می کند. عمق ندارد. در بعضی از داستان های کوتاه «بی نیاز» این لایه ها وجود دارد. اما در خیلی از رمان ها چنین لایه هایی دیده نمی شود و می بینیم که همه چیز خیلی ساده جلوی روی خواننده قرار می گیرد. خواننده به سادگی می تواند آن را بخواند و رد شود از کنارش. مثلا «بی نیاز» در رمان هایش اصلا اهلِ نماد و نماد پردازی یا استعاره و این ها نبود. که به هر حال یکی از ویژگی های عصر مدرن، استفاده از ازاین نماده ها است. به همین منظور است که به طور مثال گاهی به داستان های «همینگوی» می گویند داستان های نمادین. یعنی درعینِ این که واقع گرا اند اما نماد دارند. مثلا «تپه های همچون فیل های سفید» را که می خوانیم متوجه می شویم که «فیل» نماد است یا «تپه» و مسائل دیگر. هیچ توضیحی هم نیست در متن ولی نویسنده از واژه ها و اسامی بهره ی نمادین می گیرد و حرف و یک اندیشه ی وسیعی را در یک کار کوتاه چند صفحه ای مطرح می کند. یا به طور مثال «گربه ای زیر باران» که سوال هایی مطرح می شود که چرا گربه ای زیر باران و چرا بین مرد و زن این همه فاصله هست. خب این ها را در متن به صورت پنهان می بینیم. به این علت می گویم که رآلیسم ساده. اما وقتی می گوییم رآلیسمِ نمادین، آن لایه های چند بعدی مد نظر است. و نویسنده، خواننده را نیز وارد متن می کند و مشارکت می هد. و به این ترتیب، برایش سوال پیش می آید. ولی وقتی داستانی لایه های پنهان نداشته باشد مساله، تک بعدی می شود. تفاوت، بینِ توضیح دادن و نشان دادن است. نشان دادن، اندیشه را نیز به همراه خود می آورد. همان طور که گفتم در بعضی از داستان های کوتاهِ «بی نیاز» این پیچیدگی وجود دارد.
ممکن است از بحثِ اصلی مان دور شویم اما پرسش من این است که در شرایط کنونی کشور ما، وقتی صحبت از کارهای مدرنیستی می کنیم به نظر شما اساسا جایگاه رآلیسم کجاست؟ با توجه به این که نویسنده های ما سعی دارند که از رآلیسم فاصله گرفته و کارهای فرمی بیش تری انجام دهند.
به نظرم رآلیسم درست است که یک مکتب است اما چنان وسیع است که از مکتبِ صرف خارج می شود. من بعضی از کارهای «کافکا» را هم، رآلیستی می دانم. رآلیسم، بسته و کلیشه ای نیست. وسعت دارد. آن طور هم نیست که تصور کنیم که رآلیسم کارش کپی برداری از جهان بیرون است. نه، اصلا این طور نیست. مثلا بسیاری از آثار «مارکز» حتا کارهای کوتاهش هم، با این که رآلیسم جادویی است اما رآلیسم است. خودش هم، همین اعتقاد را داشت. مثلا «مسخ» کافکا شاید در نظر نخست رآلیستی به نظر نیاید چون انسان درجهان واقع که مسخ نمی شود اما وقتی دقیق تر نگاه کنیم فاصله ی شخصیت اصلی رمان از همه، خودش تبدیل به واقعیت می شود. وقتی او می بیند که حتی خانواده اش هم، فرسنگ ها از او دور شده اند و خودش دچارِ یک دگر دیسی شده، این خودش یک واقعیت است. یعنی این نمی تواند فرا واقعیت باشد. حتا کارهای «ولفو» هم رآلیستی اند. ما اگر بخواهیم رآلیسم را در حد یک گزارش نویسی در نظر بگیریم، راه به خطا برده ایم. ببیند همه ی مکتب ها تغییر و تحول پیدا می کنند. وقتی هم می گوییم رآلیسم، دیگر آن رآلیسمِ قرن نوزدهم منظورمان نیست. ترکیبی شده است از بسیاری مسائل.
من از صحبت های شما، چنین تصور می کنم که درواقع رآلیسم یک آبشخوری است که می تواند شعبه های متفاوتی ازش بیرون بیاید. درست است؟
بله. شعبه های متفاوتی دارد. یعنی یک چشمه است که صد تا شاخه از آن آمده است بیرون. «مارکس» جمله ی معروفی دارد که می گوید: بازتابِ واقعیت در ذهن ما کاذب است. «مارکس» چرا این حرف را می زند؟ البته او در مورد ایدئولوژی این را می گوید. او معتقد است که واقعیت دائما نفی در نفی است و در حال تحول. واقعیتِ جهانِ بیرون چون ایستا نیست همواره در حال شدن است. در حالی که ما در ذهن مان واقعیت را ایستا می گیریم. در حالی که چون این جهان در حال تغییر است نمی توان ایستا فرض اش کرد. جهانِ واقعی، پویا است. نویسنده اگر این جهان را ایستا تصور کند ره به خطا برده است. البته بعضی ها می گویند واقع نمایی کردن. این غلط است. چه طور می توانیم واقعیت را بنماییم. اصلا امکانش نیست. ولی من به واقع پذیری در اثر ادبی اعتقاد دارم. واقع پذیری یعنی واقعیت را یک جوری در متن بیاوریم که خواننده بپذیرد. ایستایی را خواننده نمی پذیرد چون به هر حال ارتباط دارد با جهان بیرون. می بینید که واقعیت امری است پیچیده.
این رآلیسم در نقدهای بی نیاز چه قدر تاثیر داشت؟ این که بخواهد فقط چنین آثاری را مورد توجه قرار دهد.
«بی نیاز» در نقدش- چه خارجی و چه داخلی- انواعِ آثار ادبی را مد نظرداشت و درباره شان می نوشت. من چون نقدهایش را دنبال می کردم بارها دیدم که به طور مثال آثار سوررآل را هم مورد نقد و بررسی قرار داده است. یا درباره ی آثارِ رآلیسم جادویی و کارهای امریکای لاتین. بنابراین او مسائل را چند بعدی می دید و مهم تر این که از همان زاویه به نقد می پرداخت. این خصوصیتِ مهمی در نقدهای بی نیاز است. چون نشان می دهد که شناختِ خوب و مسلطی بر انواعِ ادبی دارد.
اشاره ای هم به «جایزه ی مهرگان» کردید. نقشِ بی نیاز در این مورد چه بود؟
خب چند نفر در این مساله دخیل بودند و «بی نیاز» هم، یک رای داشت. در مورد «مهرگان»، تا حدودی در جریانِ کار بودم و او در این مورد گاهی با من صحبت می کرد. این که به هر حال نظر خودش را در مورد کتاب ها می داد بدون هیچ گونه حاشیه ای. هر چند همیشه از برخوردِ سلیقه ای بعضی ها ناراحت بود. با این حال بسیار فعال بود. کتاب ها را با دقت می خواند و نظر می داد.
بی نیاز چندان اهل محفل های ادبی نبود. از این نظر او را چه گونه می دید؟
خب او آدمی نبود که با کسی زیاد بحث کند. بیش تر سعی می کرد کنار بکشد. دوست داشت در خلوتِ خودش کار کند. این البته تا حدی از ویژگی های خوب «بی نیاز» بود که می نشست و کار خودش را می کرد. هر چند یک نویسنده ی اجتماعی در جامعه اش می جوشد. اما نه به صورت هوچی گری. «بی نیاز» ترجیح می داد در گوشه ای کار خودش را انجام دهد. همان طور که گفتید اهل محفل و محفل بازی نبود و در مجامع کمتر حاضر می شد. من چندبار با او صحبت داشتم که البته سیاسی بود. او سرخورده شده بود و من می گفتم که انسان همیشه در حال آزمون و خطا است و سرخوردگی معنا ندارد. از این نظر با هم اختلاف سلیقه داشتیم. ولی این اختلاف سلیقه، هیچ تاثیری در ارتباط ما نداشت. یعنی می خواهم بگویم که شخصیت اش طوری نبود که بخواهد از نظر اختلاف عقیده روابط اش را تعیین کند. ولی من که صحبت داشتم با او می دیدم مقدار زیادی از تفکرش به خاطر این بود که ناامید بود. ناامید از حرکت های اجتماعی! خطاهای اجتماعی را خیلی بزرگ می کرد. او به جهان آینده زیاد خوشبین نبود. من این را احساس کردم در صحبت هایی که با هم داشتیم. من موافق نبودم ولی به هر حال نظر او بود با توجه به تجربیات اجتماعی و سیاسی ای که داشت. ولی آنچه که او را نسبت به دیگران خاص تر می کرد همان طور که گفتم این بود که اختلافِ عقاید هیچ خدشه ای در روابط و دوستی مان ایجاد نمی کرد. یعنی درواقعه به دیدگاه ها و جهان بینی افراد احترام می گذاشت و اگر هم مخالف بود در نهایت سکوت می کرد. چنین تعاملی را ما در داستان های «بی نیاز» هم می بینیم. او انسانِ دگم و متعصبی نبود که روی مواضعِ خود بیخود پافشاری کند و به زور بگوید همین است و بس. این طور نبود. ولی به هر حال نگاهِ سردی نسبت به حرکت های اجتماعی – چه در داخل و چه در خارج- داشت. این مساله همان طور که گفتم در داستان هایش نمود داشت و حتا در بعضی از نقدهایش ما چنین نگاهی را می بینیم.
جناب اصغری البته اشاراتی داشتید اما می خواستم بپرسم واقعا آن ویژگی ای که شما را به جناب بی نیاز نزدیک می کرد چه بود؟
در یک کلام، سلامت روحی. ببینید بارها می بینیم که یک سری از نویسندگان و شاعران و منتقدان نمی توانند همدیگر را تحمل کنند. این خیلی بد است. ما شاهد این مساله هستیم. «بی نیاز» این چنین نبود. کارها را می خواند و جدای از ارتباط و دوستی و با دانشی که داشت نظرش را بیان می کرد. به خصوص به جوانان بسیار اهمیت می داد. چیزی که باز در بین نویسندگان ما کم است همین توجه به جوانان است. بسیاری از موارد قبل از این که به خودش اهمیت بدهد به جوانان اهمیت می داد. سعی می کرد تا آن ها را در مسیر بیندازد و تشویق شان کند. او آدمی بود که با نیت پاک و سالم به قضایا نگاه می کرد. خب این نشانه ی سلامت روان است. ذره ای حسادت و یا بدبینی نسبت به روابط نداشت و اگر هم از کسی دلخور بود سکوت می کرد؛ نه این که مانند بعضی ها غیبت کند یا بد او را بگوید. «بی نیاز» از این جهت قابل ستایش بود. من واقعا می توانم بگویم او انسان با صداقتی بود.
به عنوان سخن آخر چه تصویرهای دیگری از بی نیاز دارید؟
آنچه به عنوان یک خاطره در ذهنم نقش بسته بود همین صداقت و به خصوص این بود که اهل قضاوت افراد نبود. خب در این مدت بسیاری از نویسندگان و شاعران بودند که از نظر سیاسی و عقیدتی با او اختلاف نظر داشتند ولی من هیچ ندیدم که حتا در مورد آنان نیز قضاوتی کرده باشد. کارهایشان را می خواند و نقد می کرد. بدون حب و بغض. برای من این اصل بود.
یک مساله ی دیگر به روز بودن او بود. آخرین کارهای روز را می خواند و درباره شان می نوشت. به روز بودنِ «بی نیاز» واقعن مثال زدنی بود. «بی نیاز» شیفته بود. شیفته ی ادبیات! او بیشتر از این که به خودش بپردازد به دیگران توجه داشت و بیشتر از اینکه به شهرت و چاپ آثارش توجه داشته باشد به نفسِ ادبیات فکر می کرد. آدمِ پرکاری بود در نقد نویسی و داستان؛ که البته این اواخر کارهایش دچار غضب شده بود و سانسور اجازه نمی داد تا به خصوص آثار داستانی اش چاپ شود و این بیش تر دلگیرش می کرد.
سانسور نگذاشت تا او آن طور که بخواهد کار کند. هنوز هم بعد از یکسال از مرگش انبوه آثار داستانی و نقدش پشت دیوار سانسور مانده است. در این مورد با شما صحبت داشت؟
بله… «بی نیاز» دوره ی فترت داشت در این سال های آخر. درواقع می توان گفت که او را به نوعی کنار زدند. خب این ها به نویسنده فشار می آورد. البته در این مملکت سال ها است که چنین است. یکی تحمل اش بیشتر است و یکی کمتر. وقتی کارها را اجازه نمی دهند تا چاپ شود، یا از سوی ارشاد سانسور می شود، واقعن فشار روحی بر او وارد می شود. و این فشار روحی به هر حال عوارضی دارد. بعضی ها تحمل اش را ندارند. مگر برای کسی مثل «عباس کیارستمی» این امکان بود که در داخل، کاری تولید کند. او مجبور بود خارج از کشور فیلم اش را بسازد. خب، نویسنده و یا فیلم ساز دوست دارد که در مملکت خودش و برای مردم خودش کار کند، ولی چنین وضعیتی را برایشان به وجود می آورند. موضوعاتی مثل توزیع نامناسب، سانسور، تیراژ پایین و… این فاجعه ای که در این ده- پانزده سالِ اخیر به وجود آمده است، «بی نیاز» را ناراحت می کرد.
و سخن آخر؟
وقتی شنیدم که بی نیاز فوت شده است خیلی برایم سخت بود. او روحیه ی حساس و رئوفی داشت. من از شما و سایت حضور تشکر می کنم که بدین وسیله از او یادی کردید. مطبوعات که چنین نکردند. همان مطبوعاتی که او سالها برایشان نقد و مطلب می نوشت!
و آخرین حرف این که من واقعن متاسفم که او خیلی زود از میان ما رفت و این دریغ همیشه در من خواهد بود… یادش گرامی!
2 Comments
سیامک
فتح الله بی نیاز، انسان را ارج می نهاد. صدایش را می شنید و رنج هایش را رنج می کشید ،از هیچ کمکی به همنو ع اش دریغ نمی کرد ، تنها یک عیب بزرگ داشت و آن این که بی نظیر بود انسانیت اش بد جور توی چشم می زد و فرزند امروز نبود پس لازم بود به یک طریقی نباشد قلب بزرگش که این را احساس کرده بود از کار ایستاد .روز و زمانه او نبود که بماند.
قباد آذرآیین
بی نیاز، همشهری و هم تبار من بود( چقدر دردناک است این « بود! ») بی نیاز. بی نیاز از هر تعریف و تمجید ی است اما داستان و نقد ما واقعن نبازمند او بوده و هست و جبران نبود او ضایعه ای برای جامعه ی ادبی ماست . با رودکی هم آواز شویم که:
از شمار دوچشم یک تن کم. از شمار خرد هزاران بیش