بیتفاوتی اجتماعی
نهایت شوربختی و زوال ملتها(۲)
گفت وگو با: « سیمین بهبهانی » بانوی غزل ایران
کیوان باژن
البته اگر به تاثیر شرایط اقتصادی و اجتماعی هر دوره بر پدیدههای زندگی معتقد باشیم، باید بپذیریم که محصولادبی شرایط گذشته، خواهناخواه با محصول شرایط جدید باید منطبق باشد. حال پرسش این است: زبان درآثار شما که زبانی است تغزلی و تصویر خاص خود را نیز میطلبیده، چهگونه و با چه پارامترهایی توانستهاین روند را بپیماید تا با مسایل حاد اجتماعی و سیاسی جامعه ی معاصر تطبیق پیدا کند؟
ببینید، در همان روزهایاوج استقبالاز شعر نیمایی، بعضیاز پیروان «نیما»، اظهار کردند که غزل دیگر به درد روزگار ما نمیخورد و مرده است. این شاگردان پر و پا قرص«نیما»، به من هم دوستانه اصرار میکردند که شعر نیمایی بسرایم! اگرچهآغاز شهرت من، با دوبیتیهای خاص نیمایی بود که وزن عروضی کامل داشتند، اما باید بگویم که من جز در موارد استثنایی به اوزان شکسته ی او نزدیک نشدم. برعکس، همواره سعی میکردم تا به غزل توجه نشان بدهم. اما در قالب غزل، نوترین تصویرهای بیسابقه را به کار میگرفتم. مجموعه ی«مرمر» شاهداین مدعااست. دوستانم حتاگاه، ابیات غزلهایم را پارهپارهمیکردند یا پلکانی و زیر هم و بلند و کوتاه مینوشتند و میگفتند: «ببین،شعر، نو شده!» و من میگفتم: «اگر چنین است که خب از اول هم، نو بوده…!»من درآن سالهاواقعن مخالف جریان، شنامیکردم. در حالی که همه ی دوستانم، نوپردازان جوان و طراز اول بودند. سماجتی داشتم براینکه ثابت کنم شعرنو، محتوای نو میخواهد. اندیشه، تعبیر و تصویر نو میخواهد. اما یک نکته هم وجود داشت، این که قالب غزل، چنان با نظام واژگانی هزارساله خو گرفته بود که تحمل بسیاری از واژههای امروزی را نداشت و من بهاین واژهها نیاز داشتم تا بتوانم نقش پرداز زمان خود باشم. برای رسیدن به این منظور، دست به تغییر اوزان گذشته ی غزل زدم. با اوزان قدیم خداحافظی کردم و اوزان تازه را بر پایه ی تکههای کوتاه جمله قرار دادم و با تکرار ریتمهمان جملههاکه به خاطرم میرسید، وزنهای تازهیی ابداع کردم کهامروز شمار آن، به هفتاد میرسد. در این اوزان تازه نیز از هرگونه واژه و درونمایهای توانستم، بهره گرفتم.
میتوان گفت که شما با واکنشی شاعرانه، از نظر محتوا و فرم (ساخت) از غزل گذشته نیز به نوعی دور شدهاید؟ تکیهام روی این مطلب به سبب بعضی تصورات است که زبان تغزلیتان را ادامه ی غزل گذشته میداند.
بله…! حتا در آغاز، شنوندگان و خوانندگان شعرم با نوع وزنهایم آشنا نبودند. گاه با تردید میپرسیدند که شعر نو سرودهیی؟ و منظورشان البته، شعرنیمایی یا بی وزن بود. بعضیها هم سرزنش ام میکردند که حیف از آن غزلها نبود؟ چرا به شهرت و محبوبیت خود لگد میزنی؟ و من گوشم بدهکار نبود. کم کم گوشها به وزنهایم آشنا میشدند و توفیق مییافتم و این توفیق زودتر از انتظارم به دست آمد. امروز شعر من درواقع «ضد غزل» است. هیچ شباهتی به غزل گذشتگان ندارد. به همانگونه کههیچ شباهتی به شیوه ی معاصرانم و به ویژه هم نسلانم ندارد. خاص خود من است.
به نظر شما چنین زبانی، چه مقدار باید وامدار مسایل عینی و واقعی، مسایلی که بر مبنای تحولات اجتماعی و بنیادی است، باشد؟
اساسن ضد غزل من، با درون مایههای اجتماعی، سیاسی، فلسفی، عرفانی و داستانی،روانکاوانه،عاطفی،عشقی،تاریخنگارانه، فولکلوریک، طنزآمیز، گفتاری و دراماتیک، پهنه-یگستردهای از رویدادهای معاصر را پیش چشم میگذارند که همیشه بشر با آنها درگیر بوده و خواهد بود. البته با توجه به اینکه من این زبان تغزلی را برای همیشه و در همه¬ی غزلهایم نگاه نداشتهام.زبان من از مدتها پیش، متناسب با قالب و وزنها و درونمایه ی شعرم متغیراست. گاه ساده، گاه فاخر، گاه گفت وگو، گاه روایت، گاه پرخاش و گاهی نیز با فریاد، توام بوده و هست. شعرمن، شعری است سرشار از وقایع زمانم و زبان آن نیز بهطبع، متناسب با درونمایههای بسیار گوناگوناش شکل گرفته است.
اگر بخواهیم تا حدی از کلیت مساله خارج شویم، باید از آثارتان نمونه بیاورم. شما با انتشار دفترهای «رستاخیز»، «خطی زسرعت و از آتش» و «دشت ارژن» در عوالمی متفاوت با مجموعههای «چلچراغ» و «مرمر» سیر کردهاید. عوالمی گستردهتر از احساسات و عواطف فردی و رنجهای تنهایی که خود را علاوه بر چنین مفاهیمی، بهصورت غم و شادی دیگران نیزجلوهگر شدهاست. با نگاهی جامعهشناسانه به روند چاپ مجموعههای تان، ناگزیر خواهیم شد که بپرسیم چهگونه احساس شما در خلال شعرهایتان با ضربان قلب مردم هماهنگ شده و به نگاهیاز منظر یک عاطفه ی همگانی رسید؟
دراینجا لازم است بگویم که من بااین عاطفه ی همگانی که میگویید، متولد شدهام. در چهارده سالگی شعری سرودم با مطلع:
«ای توده ی گرسنهو نالان
چه میکنی
ای ملت فقیر و پریشان
چه میکنی»
این شعر که خیلی هم خام و ابتدایی بود، در روزنامه¬ی «نوبهار» شادروان «ملک الشعرای بهار» چاپ شد. اما جوانی و عواطف شخصی نیز با من متولد شده است. من هرگز از این دو گونه عاطفه جدا نشدهام. اگر چه هرقدر سنین عمرم فزونی یافته، بیشتر «خود» را فراموش کرده و به «جمع» پرداختهام. در کتاب «جای پا» نیمهیاول کتاب مربوط به همان عاطفه¬ی بچهگانه است. از زن لهشده ی اجتماع ، شاگرد مدرسه¬ی فقیر، دزد، جیب بر، دهقانآوارهو… هر چهازاین قبیل سراغ داشتهام یاد کردهام. در «چلچراغ» و «مرمر» هم، نیمی از شعرهایم، اجتماعی بوده است. در «رستاخیز» این عواطف جمعی را بیشتر در قالب غزلها بیان کردهام و از «خطی زسرعت وازآتش» به بعدهم، تقریبا همیشه در بند مسایل سیاسی، اجتماعی بودهام. اماهنوز پیرانهسر با عواطف شخصی و درونی خداحافظی نکردهام.
چه میشود کرد؟ شاید تا دم مرگ هم، عاشق باشم. نهآن عشقی که میتوان تصورش کرد.
گفتیداز سن چهاردهسالگی دغدغههای جمعی در شما نمود داشت. از طرفی در مقدمه¬ی کتاب «دشت ارژن» ازاین که فردیت خویش را گم کرده و در دل جمع مستحیل شدید سخن گفتهاید. از آنجا که در نگاه جامعهشناسانه، اساسا «من فردی» هنرمنداز بین میرود، میتوانم توضیح بیشتری در این بارهاز شما بخواهم؟
قبول میکنم که «از خطی زسرعت…» به بعد، میان عواطف جمعی و فردی من نوعی آمیختگی لفظی پدیدار شده است، مثلا در شعر «جای پا»، من از زبان یک زن رانده شده از اجتماع سخن گفتهام که هیچ نسبتی با من ندارد. فقط درد او را بیان کردهام، اما در شعر «مردی که پا ندارد» این جدایی من و جوان بیپا از میان رفته است. من واو باهم، درگیر حادثه هستیم و هیچکدام از ما به تنهایی نمیتوانیم گویای فاجعه باشیم. ما دو تن مکمل یکدیگریم. غالب شعرهای اجتماعی من از «خطی زسرعت…» به بعد، چنین روندی دارند.
اجازه بدهید بخشی از همین شعر «مردی که یک پا ندارد» را بخوانیم:
«شلوار تا خورده دارد
مردی که یکپا ندارد
خشم است و آتش نگاهاش
یعنی: «تماشا ندارد!»
با توجه به محتوای این شعر که در ادبیات فارسی سابقه دارد، منظورم واکنشهای شاعرانه در قبال محرومیت است، میخواستم بپرسم چهگونه از نظر مضمون، خود را از غزل گذشته دور میدانید؟
البته در شعر کلاسیک «ایران» از دیر باز تا زمان حاضر، توجه به صحنههای محرومیتهای اجتماعی یا داستانهای تعلیمی و مانندآنها وجود دارد که بیشتر در قطعه و مثنوی هست نه غزل و اگر باشد به صورت واحدهای جداگانه در هر بیت است. شعر من هم، در محتوا از اوضاع اجتماعی و سیاسی زمانم صحبت میکند؛ اما تفاوت ایندو گونه کار، همان تفاوتیاست که میان حکایات قدیم با قصههای کوتاه و داستانهای امروزی وجود دارد. غزلهای من، نقل و حکایت نیستند، صحنه پردازی دارند، دراماتیکاند و در ادبیات کلاسیک ما بهاین شکل ابدا سابقه نداشتهاند.
وقتیاز بورخس در مورد نویسندگیاش سوالمیکنند میگوید: «من گاهی بورخس نویسنده ام.» نظر شما چیست؟ آیا روحیه ی شاعرانگی در شما همیشگی و در تمام اوقات زندگی وجود دارد؟ همانند احمدمحمود که میگفت: «من همیشه روحیه ی هنری دارم.» یا نه، گاهی اوقات آن را در خود میبینید؟
به نظر من، اگرانسان همیشه شاعر باشد پس چه زمانی بهامور دیگر زندگیاش برسد؟ شعر و هنر، تصادفی و بر حسب احوال شخصی و تاثیر محیط و گاهگاهی به سراغ شاعر وهنرمند میآید. روحیه¬ی هنرمندانه هم با حضور شعر و هنر فرق دارد.
این روحیه وجودش در شاعر وهنرمند همیشگی است. اما شکار لحظههای هنری و کار خلاقه همیشگی نیست. خیلیها روحیه ی هنری دارند، اما هنرآفرین نیستند.
شعر شاعران جوان را میخوانید؟
کموبیش. چرا که دفترهای شعر زیادی از سراسر کشور برایم فرستاده میشود. بیشتر هم در برگیرنده¬ی غزلهای شاعران جوان است و من میبینم که غزل با محتوای نو شیوه ی پر طرفداری در میان شاعران نسل جوان پیدا کرده است. البته گاه وزنهای مرا هم بهکار میگیرند و گاهی نیز خودشان ابداع میکنند. امیدهای زیادی را میبینم. بهویژه درغزل.
خانم بهبهانی به عنوان سوال آخر میخواستم بپرسم که خودتان را به عنوان یک شاعر اجتماعی، چهقدر در مسائل اجتماعی و سیاسی دو دهه ی اخیر مثل انتخابات و … فعال دیدهاید؟
با کمال تاسف باید اظهار کنم که باور خود را به همه ی وعده و وعیدها از دست دادهام. نه امیدی برایم مانده و نه بیمی!.. شاید این شعر، بهتر بتواند درونم را شرح دهد و پایانی باشد بر این گفت وگو:
«افسوس، آنقدرها هم
دیوانه نیستم، باری
تا بر کنم دو گوشم را
بخشم به نازنین یاری
با ایندو، هر چه سنجیدهام
جز یاوه هیچ نشنیدم
در این صدف، چه در دیدم
تا رو کنم به بازاری؟
پس وعده و وعیداینجا
کاین گوشها شنیداینجا
دارم زپوده و سوده
هر گوشه تلنباری
اینجا به جز دروغی نه!
با شعلهها، فروغی نه!
در تیرگی کجا چشمی
روشن شود به دیداری؟»
با سپاس از شما.
پایان
۷ لایک شده
One Comment
آرمان خرمک
عالی بود، مسلما پرسش های هوشمندانه همچین پاسخ هایی رو به همراه داره، در طی این مصاحبه بارها مفاهیم و مواردی بیان شده که بهش فکر کرده بودم ولی قدرت بیان و برون ریزیش رو نداشتم و با خوندن این دو متن هم ذات پنداری که با دیگر متون هنری مواجه شدم (این مصاحبه رو همچون یک متن هنری دیدم) را تجربه کردم، ممنونم کیوان باژن