توقف در غبار
نگاهی به رمان “یزله در غبار۱“ اثر علی صالحی
غلامرضا منجزی
ترکیب دقیق و هنرمندانه ی فرم و محتوا یکی از برجسته ترین خصیصه های رمان “یزله در غبار” است. انتخاب این نام از سوی نویسنده هم به دلیل سنخیت با فضای فرهنگی مکان رمان، و هم به دلیل نقش دوگانه ی یزله در غم و شادی و تناسب آن با موقعیت شخصیت ها و حوادث رمان، انتخابی درست است که اولین برهانِ ظرافت ادغام محتوا و فرم را در این رمان به دست می دهد. در یزله، اجرای سروده، به صورت گفتگوی ملودیک میان تک خوان و هم سرایان انجام می شود. پریودهای آوازی معمولاٌ کوتاه و چرخه ای اند. اجرا کنندگان یزله، به هنگام اجرای آن دست می زنند (در سوگ بر سینه می کوبند)و حرکاتی موزون انجام می دهند. راوی داستانش را در اپیزودهای جداگانه و متفاوت، با ریتمی آرام شروع می کند. شخصیت ها یک به یک وارد می شوند و همچون تک خوان یزله سرودشان را می خوانند و کنار می روند تا نفر بعد سرودش را به شکلی تازه تر اجرا کند. اما هرچه داستان جلوتر می رود تفاوت ها رنگ می بازند، تک خوانی به دوخوانی و چندخوانی بدل می شود و نهایتاً همه ی شخصیت ها در شکلی هارمونیک و یک دست شروع به ایفای نقش می کنند. در بافت روایی رمان همیشه مایه هایی از اپیزودهای بعدی در اپیزود قبلی یافت می شود. این فرم اندک اندک بارز و پرطنین تر آشکار می شود و ریتم آن رفته رفته شکلی تند و تند تر می یابد؛ درست مثل موومان های یک سمفونی که یکی بعد از دیگری اجرا می شوند تا سمفونی به شکلی کامل و کمال یافته عرضه شود. صدای انفجارِ خمپاره ها و بمب ها، فروریختن بام ها و غرش هواپیماها در ذهن و خاطره ی آدم های داستان به منزله ی کوبش دمام ها، سنج ها و طبلک هایی است که سرایندگان را گرد هم جمع می کند. ریتم سرودها کوتاه تر و تند تر می شود تا جایی که در پایان رمان، هم سرایان با هم می خوانند و می رقصند. اما رقصی که در ظاهر باید قالبی برای شادی و سرور باشد، مفهومی سوگوارانه و تلخ می یابد.
زمان در رمان “یزله در غبار”، امری جوهری است. هیچ حد فاصلی میان زمان گذشته و حال وجود ندارد. گذشته ای که گم شده و از دست رفته است، درست مثل یک لکه ی چسبناک و نازدودنی هنوز باقی است. مثل یک عکس قدیمی که هستش را در یک لحظه “بود” کرده است. همه ی آدم های داستان به زمان گذشته چسبیده اند و با تمام وجودشان در آن عجین و متوقف شده اند. «عیدی رفت نزدیک تر دید عقربه های ساعت کار نمی کنند و صاحب دست از خود دست خیلی پیرتر بود.» ص۱۰ . درست مثل خشک شدن یک لحظه ی خاص در یک عکس قدیمی که همه چیز در حالتی از تعلیق و گم بودگی قرار گرفته است. «نزدیک در آشپزخانه سفره ای که حالا دیگر هیچ ازش باقی نمانده بود گسترده بوده چون چندین کاسه و بشقاب چهارگوشه گذاشته بود و قاشق و چنگال هایی که بعضی به کاسه ها چسبیده بودند همه سیاه و پر از چیزی که معلوم نبود زنگ است یا کپک یا ته مانده ی غذای نیم خورده.»ص۱۹. این درست مانند مواجهه با جوهر امرِ واقع در یک عکس قدیمی است که واقعیت در آن سردرگم مانده و درست در همین حالت است که «…خود را به شکل روان ضربه نشان می دهد و از این رو سوژه قادر نیست آن را تحمل کند و خود را با آن تطبیق دهد.»۲
همه ی هنر رمان در خدمت عینیت بخشیدن و احضار شیئیت یافته ی آن لحظه ی نامیرا در ذهنیت اشخاص داستان است. در نگاهی زیباشناختی این موضوع برای آدم های داستان باور پذیر و دارای اهمیت است. آن ها این تعلیق را با گوشت و پوستشان احساس می کنند. چون خود آن ها هم گوشه ای از این تعلیق و توقف زمان اند. حتا این مفهوم در کنشی برون فکنانه (آبژکتیوته) از انسان ها به بیرون سرایت می کند و همه ی اشیاء را در برمی گیرد. « نه چهارچوبی بود و نه خانه ای. دیوار نصف و نیمه ای بود که پنجره ای روی آن ایستاده بود ومعلوم نبود به چه گیر کرده و چرا نمی افتد؟» در توضیح مفهوم تعلیق زمان، وقتی که دکتر صادقی برای دیدن خیاط خانه به طبقه بالایی و مخروبه ی مطب خود می رود و با کنجکاوی چرخ های خیاطی را که زیر پوششی از خاک اند به کار می اندازد«دکتر به دور خودش می چرخید. در میان سمفونی ای که چرخ ها به راه انداخته بودند…چرخش او در میان صدای چرخ ها در تاریکی شب به آیینی کهنه می مانست.»ص۶۹ در واقع حرکت چرخ ها ی خیاطی اثبات این مدعاست که هیچ زمان حایلی میان یک گذشته ی دورتر و زمان حال واقع نشده است. زمان از دست رفته و تعلیق یافته ای که در وجود آن ها در یک “آن روز” متوقف و ساکن شده بود، تر و تازه دوباره به زمان حال پیوند می خورد. نقطه عطفی است که همه آدم های داستان به آسانی بین زمان حال و آن در رفت و آمداند. فصلی قریب مابین بودن و هستن، پرشی بدون زمان از آن جا به هیچ کجا. دخترک به دنبال عروسک هایی می گردد که خود، نمادی از کودکی از دست رفته اش است. او در قفسی از زمانِ مرده و از دست رفته گرفتار آمده است. «آن روز دختر عروسک سیاه مویش را روی پا خوابانده بود» ص۵۹ «انگار با قیچی از آن ساعت آن روز را قطع کرده بودند و آن تکه را انداخته بودند دور…»ص۲۵ در این رهگذر شهر نیز که محل زندگی اجتماع انسان هاست دارای شخصیتی انسانی است. او نیز مجروح و آسیب دیده است و با همه ی داشته هایش در زمانی خاص متوقف شده است. «دیوارها ی همه ی خانه ها سوراخ سوراخ از گلوله بود. سوراخ های کوچک به اندازه ی یک گلوله و در بعضی جا بزرگ به اندازه ای که یک نفر به راحتی می توانست از میان آن رد بشود. »ص۷۵ «ریل راه آهن کنارشان روی زمین به انتظار قطار خواب بود.»صص۸۰-۸۱«چادر نازکی از غبار و دود روی سر شهر خسته و زخمی کشیده بود»ص۲۰
احساس گم شدن، ترس از گم کردن و گم گشتگی در آدم های داستان “یزله در غبار” اشتراک عام دارد. همه چیز، چه در معنا و مفهوم و چه در ظاهر، معیوب و ناقص است. عیدی به دنبال معصومه ای است که از او دور شده است. هر روز برای او سه شنبه ای است که باید جلوی کلاس گلدوزی به انتظار معشوقه اش بماند. او همان عروسی است که از فرط انتظار (تعلیق هستی )همانند آناکارنینا خود را جلوی قطارانداخته است. «نکند امروز سه شنبه نیست که او نیامده …اگر سه شنبه نیست…ممکن است که نباشدکه هوا این قدر پر گرد و خاک است و نفس آدم می گیرد…پس چه روزی است…آقا امروز…ببخشید چند شنبه است؟»ص۱۰پیرمردی به دنبال اشک چشم می گردد.«یه دونه اشک مصنوعی می خوام چشمام خشکِ خشکن»ص۱۱مسعود خانه را گم کرده است.«طرف پوزخند زد خونه کجا بود؟ همون روزای اول این کوچه صاف صاف شد…دود شد رفت هوا»ص۲۶ مغازه ی آش فروشی احمد سرد و بی هیاهو است و هرکاری می کند اجاق هایش روشن نمی شود. نوروز کتاب فروش به دنبال فلسفه ی گمشده ای است که کتاب هایش هیچ وقت به دنیای پیرامونش نبخشیدند. « بیا اینجا بیا نشونت بدم این همه کتاب شعر این همه کتاب در باره صلح و دوستی این همه التماس…این همه التجا …کو؟ چی شد نتیجه اش؟ که اجاق تو خاموش بشه و من اینجا زندانی باشم زیر این سقف رمبیده ؟ » در نگاه خسته ی علی هم حس خواهشناکی است که در لحظه ی بی برگشت و در گذشته ای ملتهب برای همیشه متوقف شده است.« به کوچه رفتند. بعد از چند قدم علی ایستاد. مادر حس کرد چادرش کشیده شد و چیزی نمانده بود بیفتد. علی زل زده بود به ته کوچه. به خانم جوانی نگاه می کرد که داشت گوشه کنار کوچه را دنبال چیزی می گشت. مادر متوجه نگاه علی شده بود دست او را کشید، گفت بیا بریم از سمیر برات سیگار بگیرم، بریم خونه..». ص۵۵ یکی دیگر از شخصیت ها که از گم شدن گور و از بی نام و نشان ماندن می ترسد سنگ بزرگی را روی کول به سمت قبرستان می برد تا بر گور خود بگذارد چون«نمی دانست کس و کارش کی و کجا هستند اما می دانست بی نشان ماندن از بی کس و کاری هم بدتر است»ص۱۲۱و بالاخره آن دیگری آوازش را گم کرده و در به در به دنبال صداهایش می گردد. «هرشب می آد همین جا بین درخت ها گوش وامی ایسته ببینه کی صداشو تو ماشین می ذاره»ص۱۲۵
روان ضربه (trauma) و علیت آن در تشکیل شخصیت های نوروتیک و روان پریشِ داستان نقشی اساسی بازی می کند. هرچه داستان به جلو می رود تراکم حضور(تراکم مکانی) این شخصیت ها و شدت معلولیت آن ها بیشتر و بیشتر به چشم می آید تا جایی که در صفحات پایانی داستان که اپیزودها تمایز و استقلال خود را از دست داده اند، همه ی شخصیت ها در پیوندی یکدست(هارمونیک) با هم و در حالی که زخم های شان را عمیق تر و دردهای شان را کشنده تر می یابیم در صحنه ظاهر و هم نقش شوند. در پایانِ داستان، به سان ولوله و غوغای بی نظم و نسقی که در نهایتِ یک مراسم شاد (و حتا آئینی سوگوارانه ) انتظار داریم، همه ی حاضران -فارغ از هر تفاوتی- حتا برخی از پرسوناژهای سالم که با کنش های منطقی شان به رمان واقعیت عینی بیشتری می دادند به رقص می آیند تا در مقام قافیه ای بدیع و پر هیاهو، به آن مراسم با مفهومی عام، انسانی و جهان شمول پایان داده شود. سخن دیگر در مقام ادغام هنرمندانه ی فرم و محتوا این است که همانند یک رقص آئینی که در اثر جنب و جوش رقصندگان فضای شفاف، واقعی و خودآگاهانه ی آغاز رقص و پای کوبی به تدریج غبارین و خاک آلود شود، فضای روایی داستان نیز در انتهای خود به سمت فرا واقعیت (سوررئال) بیشتر متمایل و معطوف می شود.
۱-یزله درغبار، علی صالحی،نشرثالث،۱۳۹۳
۲-ژاک لاکان، شون هومر، محمدعلی جعفری، سید محمدابراهیم طاهائی،ققنوس،۱۳۸۸، ص۱۳۱
۵ لایک شده