تکامل الیور
جان آپدایک
برگردان: مهناز دقیق نیا
اشاره:
«جان آپدایک » در سال هزار و نهصد و سی ودو در «شیلینگتون» پنسیلوانیا چشم به جهان گشود. وی فارغ التحصیل دانشگاه هاروارد و از سال هزار ونهصد وپنجاه و پنج عضو نیویورکر بود. آپدایک بیش از پنجاه کتاب شامل داستان های کوتاه، شعر، مقاله و نقد نوشته است. کتاب های او برنده جایزه پولیتزر و برنده دیگر جایزه های ادبی نیزشده اند. وی در بیست و هفت ژانویه دو هزار و نه در گذشت.
تکامل اولیور
پدر و مادر الیور، قصد اجحاف به او را نداشتند. می خواستند دوستش داشته باشند و داشتند. اما الیور خیلی دیر به مجموعه ی فرزندان آن ها وارد شد، زمانی که بچه داری آسان نبود و معلوم شد که مستعد حوادث بد هم هست. جنینی بزرگ که در زهدان مادرش با عضله های گرفته جمع شده بود و با پاهای چنبری به داخل برگشته به دنیا آمد و یاد گرفت تا با گچ ترمیمی که تا روی مچ پاهایش را گرفته بود چهار دست و پا راه برود.
وقتی دیگر به کفش نیاز نداشت از وحشت فریاد زد. با خودش فکر می کرد آن چکمه های گچی ای که کف اتاق را می خراشند و به آن ضربه می زنند جزیی از وجود او هستند.
یک روز در دوران کودکیش او را کف رختکن با جعبه ای نفتالین پیدا کردند که چند تا از آن ها با بزاق دهان او خیس شده بود. با نگاهی به گذشته نمی دانستند آیا باید او را به سرعت به بیمارستان برسانند و شکم کوچکش را شستشو بدهند یا نه. بعد از آن صورتش کبود شد.
تابستان بعد، وقتی یاد گرفت راه برود، والدینش از سر بی فکری در تلاشی برای ایجاد رابطه عاطفی بعد از یک مهمانی شبانه و دعوایی از سر مستی شناکنان از ساحل دور شدند و کاملا بی خبر بودند که اولیور تاتی کنان از پشت سر آن ها رفته و با صورت، روی آب غوطه ور شده است. آن ها وقتی نجات غریق را دیدند که در ساحل می دوید تا اولیور را نجات دهد. اگر دیر رسیده بود الیور مرده بود. این بار صورتش آبی شد و ساعت ها سرفه کرد.
کمتر از بچه های دیگر آن ها، شکایت می کرد. او به خاطر اینکه والدین اش و مسئولین مدرسه به موقع برای درمان افتادگی چشم راستش اقدام نکرده بودند آن ها را سرزنش نکرد. تا زمانی که وقتی آن چشم را به ناچار بست همه چیز تار شد. دیدن پسرک با کتابی که در زاویه عجیبی نسبت به نور نگاه می داشت باعث شد که پدرش بخواهد عاجزانه گریه کند.
و بعد این طور شد که در سن بلوغ که بسیار آسیب پذیر بود، والدینش از هم جدا شدند. برادرهای بزرگ اش در مدرسه شبانه روزی و دانشگاه بودند. آن ها داشتند بزرگ می شدند و دنبال زندگی مستقل خود بودند. خواهر کوچک ترش آن قدر بچه بود که به نظم جدید عادت کند. به این که غذا را با پدرش در رستوران بخورد و مردان مهربانی که ظاهرا به مادرش محبت می کردند. این، هیجان انگیز بود. اما الیور در سن سیزده سالگی حس می کرد که سنگینی خانه بر سرش فرود می آید. طرد شدگی مادرش را در خود احساس می کرد. باز پدرش عاجزانه گریه کرد. وقتی که نمرات بد از مدرسه و دانشکده سرریز کردند و دست الیور به خاطر افتادن از پله های دانشکده شکست یا وقتی به خاطر اشتباهی که کرده بود از پنجره خوابگاه دخترانه به بیرون پرید و در معرض چرخ های چندین ماشین قرار گرفت، او بود که باید سرزنش می شد نه الیور، هر چند او دچار ضایعه ای جدی نشد. فقط زانوان اش زخم و دندان های جلواش لق شدند. شکر خدا دندان هایش دوباره محکم شدند. چون لبخند معصومانه اش که به آرامی روی صورت اش نقش می بست یکی از بهترین حالت های چهره ی او را نشان می داد. دندان هایش مثل دندان های بچه های کوچک، گرد و فاصله دار بودند.
بعد او ازدواج کرد که باز هم یک بدبیاری دیگر بود، بیدار ماندن های شبانه، عوض کردن کارهای مختلف، همه مثل این بود که فرصت های زندگی را به عنوان یک مرد جوان از دست بدهد. آلیسیا همسرش هم مانند او بد اقبال بود و مدام ناخواسته باردار می شد. مشکلات عاطفی او باعث ناراحتی خودش و دیگران بود. در مقایسه با او، الیور محکم و ثابت قدم بود و آلیسیا او را تحسین می کرد. راز در این است که هر چه از دیگران بخواهیم همان را به ما می دهند. بالاخره او در کاری ثابت ماند و آلیسیا هم دوباره باردار شد. حالا باید او را با دو فرزندش، یک دختر کوچولوی زیبا و یک پسر موسیاه می دیدید. الیور قدرتمند و بزرگ شده بود ومی توانست هر دو بچه اش را یک جا بغل کند. آن ها پرنده های آشیانه ی او بودند. حال اولیور درخت بود. الیور هم چون تخته سنگی بر سر آن ها سایه می انداخت. حالا دیگر الیور، حامی ضعیفان شده بود.
برگرفته از: LIKCKS OF LOVE / JOHN UPDIKE
۱۰ لایک شده