در جست و جوی هویت انسانی
نگاهی کوتاه به رمان «خرگوش و خاکستر» نوشته محبوبه موسوی
آسیه نظام شهیدی
مضمون رمان خرگوش و خاکستر جستجوی هویت انسانیِ آدمهای حاشیه نشین یکی از کلانشهرهای ایران و نقشها و تعارضات فردی و اجتماعی آنان در مقطعی از تاریخ، و به عبارتی دوران هشت ساله جنگ ایران و عراق است؛ هرچند در یک نگاه کلی، رمان، بازتاب شرایط زیستی چنین جمعیتی در دوره های دیگر نیز میتواند باشد. نویسنده اما برای روایت این داستان با هوشمندی زاویه دید دانای کل را انتخاب کرده و نه تنها به ساختار و بافت این جمعیت شهری، که به زوایای ذهنی، روحی و جسمی نمونه ای از این آدم های آرزوگم کرده دیده نشده و به تعبیر داستایفسکی «آدم زیرزمینی وکوچک شهر بزرگ» پرداخته است. بستر حوادث رمان خرگوش و خاکستر کلانشهر مشهد است. بخشی از جمعیت شهری توصیف شده در رمان، در کوچه پس کوچه های خیابان های اطراف حرم مثل طبرسی، گاراژ دارها، چهار راه شهدا و غیره روزگارمی گذرانند و بخشی دیگر در شهرک های اطراف مثل درِوِی، نوده و بسیار مکان های بی نام و نشان:«محله ی سگ ها و مطرودین، محله ی معتادها، دزدها، زنان بینوا با بچه های پاپتی شان که هیچکدام از اهالی آن شهر غرق نور و طلا، آن جا را بلد نبودند یا اگر بلد بودند حاضر نبودند قدم به آن بگذارند و حتی اسمش را بیاورند» (ص ۴۶ )
خاستگاه این جماعت، یا روستاهای خشک و بی آب شده خراسان است که دیگر از کشت و کار نشانی در آنها نمانده و دست و دل کشاورزانش را سرد و بیکار کرده و به حاشیه های خرد و کلان شهرها کشانده و یا متن شهرهایی که تغییر و تحولات اجتماعی وتنگنای شیوههای معاش، مردمانش را به حاشیه پرتاب کرده است؛ همین خاستگاه ها، مناسبات تنگاتنگ قبییله ای (گاه کینه ورزانه و قهرآمیز و گاه مشفقانه و مهرآمیز) و یا ارزش های سنتی، خرافی و تنگ نظرانه را، بر دل و دوش این جماعت گذاشته و به این کوچه پس کوچه ها کشانده است:« محله ای پر از کوچه های توی هم، تویِ هم بن بستی که هر بن بست، متعلق به اهالی یک روستا بود و مثل قانون روستا، آشنایی ها از سر خویشاوندی بود…اهالی کوچه هایی که روابط روستا بر کوچه – محله شان حاکم بود، می دانستند که محله دیگری یا کوچه بن بست پشتی مثلا، از آنِ آن ها نیست و درباره اش هم پرس و جو کردن نه جایز. کسی در آن جا گذشته ای نداشت. عزت آن ها حال آن ها بود نه ماضی شان. این قانون ناگفته آن جا بود.»ص ۴۶
در این کوچه پس کوچه های شهرک های حاشیه و یا حاشیه های متن شهر، مردان منفعل، گیج و گول و ناتمام و رانده شده از اجتماع و اعتبار شهروندی، با خرده مشاغل پاره وقت و کسب وکارهایی بی امید و بی آینده، مثل مسافرکشی، آینه کاری، شیشه و چوب بری در تلاش معاش اند و خشم و باقی مانده اقتدار از دست رفته شان را بر سر زنان خانه نشین و کم سوادشان خالی می کنند. دلخوشی و سرگرمی شان کفتربازی است و سرکوفت زدن های مداوم بر سر زن هایشان که دلخوشی و سرگرمی آن ها هم بچه زاییدن است و سر در کار و زندگی یکدیگر کردن، غیبت و غمازی، عروسی به راه انداختن، سوگواری و تعزیه رفتن و قبرستان گردی، به ضریح آویختن و دخیل شدن به امامزاده ها. این مردمان خرگوشانی اند که در خواب ها و لانه های خود می لولند و تا آنجا که در معاش خود کم و زیادی نبینند، از هویت فردی و اجتماعی خود که هیچ، از جنگی که آن سوترها خان ومان ها را می سوزاند و خاکستر می کند نیز، هیچ تصوری ندارند.
داستان اما، خط روایی پرتعلیقی نیز دارد و نویسنده زمینه اینهمه را با تیزبینی و ریزبینی در همان رخداد آغازین بازمی نماید: صدیقه زن نازای یحیا خانه را ترک کرده است. این خبر را طوطیا همسایه و خویشاوند دور آن ها به گوش همه اهل محل می رساند. پیش از این حادثه، یحیا چاهی در حیاط خانه ی کوچکش کنده است. چاهی که بنا به منطق غیر منطقی مدیریت شهری کلانشهرها، به فاضلاب شهری متصل نیست و پر و خالی کردن آن برعهده ساکنین است. اما این انگیزه، برای طوطیا و بعضی دیگر از اهالی، کافی نیست. زندگی بی هیاهو و آرام یحیا و زنش صدیقه، که برخلاف همسایه ها و خویشاوندان پرزاد و ولدشان به آرامی می گذرد، موجب رشک است و چیزی غریب و ناآشنا در آن دیده می شود. پس این گمان در محله پر می شود که یحیا نازایی زن را بهانه ای دیده تا او را به قتل برساند و به چاه بیاندازد. چاهی که به تدریج در طول داستان، بدل می شود به استعاره ای خوش ساخت از دوزخ دردها و رنج های فروخورده، از خاطراتی که باید نهفته شوند، از اشیاء رسواگری که باید پنهان شوند، از گم شدن ها گم کردن ها و از فرو رفتن ها، کور شدن ها و به سطح نیامدن ها . چاهی که بازنمایش خلاء عمیقی است که در دل مردان و زنان فرودست حاشیه نشین، بی درپوش رها شده و هرگز نه ترمیم می شود و نه انباشته نه خالی. در این میان یحیا برای سبک کردن بار دردهایی که از یادآوری فرزند مرده دنیا آمده اش و بعد فرار صدیقه و بعد مورد تهمت واقع شدن بر دوش دارد، به دیدار برادرش علی می رود که به خاطر وضعیت خاص جنسیتی، همه او را شهپر مینامند. اما علی/ شهپر هم، با وضعیت جنسیتی دو گانه اش و تضادهایی که با آن اجتماع سنتی دارد، بار دیگری بر دل و دوش یحیا می شود.
یحیا، سرانجام با شواهدی که پلیس در خانه اش می یابد از جمله یک روسری آبی که در چاه افتاده و صندوقچه ای که در کبوتر خانه اش مخفی کرده و پر است از اشیا بیهوده مثل لباس های کودکانه و چند عروسک، دستگیر و به سه سال حبس محکوم می شود. از سوی دیگر نویسنده که دانایی اش فراتر از خواننده است، مخاطب را با صدیقه همراه و حقیقت را برملا می کند؛ حقیقت این است که صدیقه زنده است و یحیا قاتل نیست. آنگاه از خلال خاطرات ذهنی صدیقه که حالا آواره و دربه در به جستجوی پناهگاهی با اتوبوس در سفر است و طوطیا که دائم در چون و چند حقایق زندگی صدیقه و یحیاست و با اینکه خود و دیگران را می فریبد که یحیا صدیقه را کشته، آرزو دارد صدیقه فرار کرده باشد و در دل فرار صدیقه را می ستاید چرا که خود از شوهر و زندگی و فرزندانش و انفعالش بیزار است، گذشته این دو زن آرام آرام سر بیرون می آورد و انگیزه بسیاری از کنش و واکنش هایشان آشکار میشود. سرانجام صدیقه در سبزوار به زنی به نام ماهرخ پناه می برد. ماهرخ در گذشته، نقطه اوجی در زندگی پرملال صدیقه بوده است. ماهرخ با کمک همسرش احمد در زمین های بی سند اطراف مشهد مدرسه خانه ای بی مجوز دولت ساخته بوده و از بچه های بی سرپرست و بد سرپرست نگهداری می کرده است. صدیقه در روزگاری پس از مرده به دنیا آوردن بچه اش، برای سرپرستی کودکی دیگر به مدرسه خصوصی ماهرخ می رود، و آنجاست که می فهمد بچه های ماهرخ والد دارند، اما والدینی بی مسئولیت و مشکل دار و این دیدار تسکینی بر درد او می شود.. ماهرخ به او پیشنهاد می کند که در نگهداری بچه ها به او کمک کند و همانجا مشغول کار شود. و این نقطه عطفی در زندگی صدیقه است. صدیقه آنقدر از دغدغه های خودش دور می شود و این کار چنان خلا زندگی اش را پر می کند که از یحیا هم می خواهد به او کمک کند. یحیا هم حالا در مدرسه خانه به یاری ماهرخ و احمد و صدیقه آمده است. حالا صدیقه و یحیا، معناهایی دیگر در زندگی یافته اند. حالا این کار و محبت جمعی به بچه های دیگران، این مفید بودن، به صدیقه و یحیا هویت و هدفی مشترک داده است. اما این امید هم دیری نمی پاید. یحیا با ماهرخ اختلاف نظر پیدا می کند و قدرت مدیریت او را برنمیتابد. سند و مجوز نداشتن مدرسه و مرگ احمد همسر ماهرخ هم دست به دست می دهند تا مدرسه خانه از دست برود و زندگی صدیقه و یحیا دوباره به روال بی معنا و تهی سابق برگردد. یحیا بر این از دست رفتگی دل می سوزاند و صدیقه که دیده او استعداهای هنری زیادی دارد اما معاش زندگی نگذاشته پرورش پیدا کند، سرخورده می شود و خود را سرزنش می کند. در این میان یحیا را در گذشته می بینیم که در روزهای مسافر کشی به تصادف با زنی تحصیل کرده مواجه شده است و از او برای کارهای هنری درخواست کمک کرده، اما زن که از طبقه ای فرادست است، یحیا را جدی نمی گیرد و به او پاسخی موهن می دهد. یحیا به یاد زن و به نام صدیقه، سر راهش روسری آبی رنگی می خرد و در بازگشت به صدیقه هدیه می دهد. اما صدیقه با اکراه آن را می پذیرد و چیزی در درونش به او نهیب می زند که این این روسری از آن دیگری است و خود لایق آن نیست. تمام این حس های ناگفته است که نویسنده با تلاش در واکاوی هر یک از آن ها، مخاطب را به شخصیت صدیقه و زنانی از جنس او نزدیک می کندو مقدمات ترک خانه فرهم می شود. حالا می دانیم چرا صدیقه از خانه گریخته. گریخته تا کسی دیگر، زنی دیگر باشد. زنی شایسته؛ گریخته تا شاید دوباره نزد ماهرخ هویتی مستقل پیدا کند یا زنی در خور یحیا شود. یحیایی که خود را در خور هیچ زن و هیچ جمعیتی از این جامعه نمی داند…
در ادامه روایت، یحیا از زندان بیرون می آید. خبر به او رسیده که رد صدیقه را در عراق گرفته اند. بی معطلی راهی خوزستان و جبهه می شود. از این سو، صدیقه نیز ماهرخ را ترک می کند. ماهرخ حالا کور و ناتوان شده و صدیقه را از خطر جستجوی دیگران آگاه و به گریز تشویق می کند. صدیقه باز دربه در و آواره شهرهای دیگر می شود. مدتی را در امامزاده ای می گذراند و در همانجا با جنان، زنی از اهالی کردستان عراق آشنا می شود جنان او را به تهران و به یکی از اردوگاه های آوارگان جنگ زده می برد. صدیقه به تشویق جنان، به لباس بافتن و دوختن برای بچه های جنگ زده مشغول می شود. همچنان که یحیا در جنوب، ناخواسته درگیر جنگ شده است. یحیا هم حالا تصاویری را می بیند که پیش از آن هیچ تصوری از آن نداشته و این بار فلاکت را در ابعادی بزرگتر مثل شهرهای ویران شده و جمعیت آواره و زندگی های دیگری که دستخوش فقر و نقص جسمی شده اند، می بیند. صدیقه هم، وضعیت هایی مشابه را در اردوگاه های جنگ زدهها در شهر بزرگ تهران می بیند و با گفتگو با زنان دیگر، از خود فراتر می رود، خود را فراموش میکند و تجربیات تازه ای پیدا می کند.
اما صدیقه تاب نمی آورد. اینجا هم نه آرامشی هست نه اعتباری نه هویتی. اینجا هم فلاکت است و فغان. صدیقه دوباره همراه جیان راهی شهر مرزی می شود تا شاید بتواند بعد از مدتی خود را برساند به آن سوی مرزها. یحیا هم می خواهد خود را برساند به آن سوی مرزها…آن دو اما، توان عبور از مرزها را ندارند. در میانه مرزها مانده اند. همیشه می مانند. در پی هم و در جستجوی خود. صدیقه و یحیا اکنون دیگر می دانند که مرزها را دیگران تعیین می کنند و آن دو هر چه تلاش کنند، اسیر مرزها هستند. مرزهایی که همسایه ها و خویشاوندان ، بزرگترها، مدیرها، رئیسها، فرماندهان و شهرداران و بسا قدرت ها تعیین کرده اند. حتی در جسورانه ترین اقدامات، این ترس ها و تردیدها و باید و نبایدها هستند که مرزها را تعیین می کنند مرزهایی که حتی موجودیت انسان هایی مثل علی/ شهپر را بر نمی تابند و با انکار وضعیت ناهمساز جنسیتی، او را موجودی ناقص در مرز میان و نه مرد و نه زن، و بودن و نبودن محبوس نگه می دارند.
صدیقه زمانی دراز از ترس فروتر رفتن و در تردید در فراتر رفتن، در یک غار مرزی درکنار مردی کُرد می ماند و با این مرد مرزنشین به یک امنیت عاطفی می رسد. یحیا هم که مجروح شده به شهرش باز می گردد. حالا می داند دیگر نمی تواند صدیقه را بیابد. دیگر از صرافت یافتنش هم افتاده است. گمان می کند صدیقه ازاو فراتر رفته و او خود باید در مرز خودش بماند. اما صدیقه هم در مرز مانده. بی راه برگشت، بی راه رفت. برای یحیا اما حالا تنها معنا و دلیل زندگی محصور و تهی اش، یافتن علی/ شهپر است و فراهم کردن عمل جراحی ای که به او قول داده بوده است. اما علی شهپر هم نه دیگر علی است نه شهپر. شهر هم با مجانین و آواره های از جنگ برگشته، اکنون تهی تر از هر معنایی شده. مرزها مخدوش تر از پیش شده اند و یحیا سردرگم تر مانده است و همچنان گرد چاه خانه اش می گردد. سرانجام، صدیقه از لب مرز ماندن خسته می شود. به شهر و نزد یحیا باز می گردد. شاید اینجا دوباره هویت خود را پیدا کند. اما یحیا دیگر در خود مرده است و او را نمی پذیرد. صدیقه هم دوباره آواره می شود. به جستجوی هویت خود و عزت نفس از کف رفته اش در شهرهایی از هر معنا تهی می رود تا گِرد خود بگردد.
محبوبه موسوی این بار در دومین رمان خود، با بازآفرینی واقعیتگرایانه و حتی با نزدیک شدن به مرزهای طبیعتگرایانه روانی، جسمی/ جنسیتی وتا حدی خشونت بار انسانی، به سراغ ابعاد دیگری از آدمهای فرودست و حاشیه نشین ها رفته است. نویسنده با استفاده بهجا از استعاره هایی همچون چاه، باد، کوچه ها و بنبست ها و قبرستان هایی که مردهای منفعل و مستاصل از تلاش معاش و زن های سنت زده و خرافی، همچون سایه ها و جنیان و جن زدگان در آن پرسه می زنند و ترس در دل و ذهن همدیگر می انبازند، تصاویر زنده ای می سازد از محیط زیست مردمانی که همواره راه خروج از مرزهای تعیین شده زندگی بر ایشان بسته است. حاشیه نشین هایی که هر چند در زمان های دراز در زیرزمین های نمور، کوچه های تنگ و بن بست ها مانده اند و نادیده انگاشته شده اند، اما شاید سرانجام روزی فریادی شوند در خیابان.
۷ لایک شده