حفره های نادیدنی میدان شوش
بهمن نمازی
اگه ساعت چهار صبح تو میدون بودی و می خواستی به یکی از خیابون های اطرافش بپیچی و به یه کوچه تنگ و تاریک برسی که از وسطش جوب باریک و تشنه ای می گذره اونوقت مجبور بودی آتیش کمرنگی رو از دور ببینی که دورش چهار نفر حلقه زدن.
تصمیم می گرفتی سردت باشه ولی به اون آدم های دور آتیش نزدیک نشی، خب می نشستی رو پله تاریک خونه ای که تا نزدیکش اومده بودی. می نشستی تا اومدن صبح رو رصد کنی. تو اون سکوت پر همهمه می شنیدی مردی که روی صندوق میوه چوبی کوچکی کنار آتیش نشسته دست اش رو به طرف روبروییش گرفته و می گه: «ببین ایرج یه دقه حرف نزن بذار چهار تایی از اون اول مرورش کنیم . اولین باری که شوش رو دیدم موهای سبزی داشت که تا کمرش می رسید چشم های درشت مشکی، ابروهای کشیده . یهو اومد طرفم و دستهامو گرفت و منوچرخوند. دورش می چرخیدم. بوی سبزی و جنگل و مه می زد توی صورتم. تازه به این محل اومده بودیم. همین جا و با دستش به عقب اشاره کرد و زیر لب گفت: خاتونی بود واسه خودش.»
ایرج با اون صورت سیاه و موهای ژولیده به هم چسبیده که رو پیشونیش ریخته بود و با دست چپش پایین یقه لباس نخ نماش رو گرفته بود پرید وسط حرفش و در اومد که:«بیشین بابا. همین دیروز دیدمش. پشت قطعه سه هزار و شیش که توش پر از گودال های عمیقه و کنارش یه راه باریکه که به یه دکه می خوره. کنار همون دکه رو یه سنگی اون گوشه نشسته بودم که دیدم داره از دور می آد. نزدیک تر که شد شناختمش. یه دونه مو تو کله اش نبود. از جام بلند شدم. صورتش پراز تاول بود. لباش طاق و جفت شده بود. انگاری خوره افتاده بود بهش. با همون چشم های سیاه و مشکی که تو می گی بهم نگاه کرد بعد یه پیت حلبی که دستش بود گرفت طرفم و گفت:«آتیشم بزن. همین جا آتیشم بزن.»
دلم می خواس یقه اش رو بگیرم و بشینم رو سینه اش و ازش بپرسم واسه چی دنبالم می آد. چرا همه جا سایه به سایه دنبالمه؟ ته قبرستونم دس از سرم ور نمی داره که یهو دیدم رو سینه اش نشستم. دورتا دورم صدای آدم و ماشین می اومد. می خواسم با همین پایپ ام…
سیروس که انگار از لاغری تراشیده بودنش و همه سی درازه صداش می زدن گفت:«باز تو اوضات خوبه. همیشه در دخمه رو که می بندم اونجا نشسته، یه جای بریدگی عمیق رو صورتشه، موهاش پریشونه. اصلا” هم کچل نیست. لباش هم طاق و جفت نیست اصلا”. یهو دهن عین گاله اش رو جلوم باز می کنه و نعره می زنه:« پس کِی باس این حساب من و تو صاف شه؟»
جمشید رو هم می شناختم همیشه سعی می کرد ساکت باشه و گوش کنه اما این دفه حرف سی درازه رو قطع کرد و گفت:«وایسا بینم کار داره به جاهای باریک می کشه. ماشالله از جای خوبی شروع کرد بود. داشتم پرو بال می گرفتم ایرج پر و بالم رو قیچی کرد . تو هم که داری دهنمون رو صاف می کنی. سینزه سال پیش فک کنم یه بیست سالی بود که به این محل اومده بودیم. صبح زود که مدرسه می رفتم می دیدمش. یه پیرهن شلوار کهنه زردی داشت که همیشه تنش بود. برام دست تکون می داد. بوی خاک آب خورده می داد. همیشه وقتی کاه گل ترک خورده می بینم یادش می افتم. اولا اینجوری نبود.»
سی درازه گفت:«اولا کی اینجوری بود؟» و به خودش اشاره کرد.
اون وقت می دیدی که هر چهارتاشون قهقهه زدن و صدای قهقهه شون اون موقع شب عین سیم خاردار زنگ زده رو گوش های خسته ات کشیده می شد. بعد می دیدی که ایرج از جاش بلند شده و مستقیم به طرفت می آد. هول برت می داشت که نکنه تو رو با میدون شوش اشتباه بگیرن و چهار تایی دوره ات کنن. اون موقع شب، اصلا” صورت خوشی نداشت. خودت رو جمع می کردی و عقب می کشیدی. اما می دیدی انگشت اشاره اش رو به طرف پنجره خونه نشونه رفته، پنجره همون خونه ای که تو از پله تاریکش یه حفره باریک واسه خودت درست کرده بودی و توش قایم شده بودی اما بیشتر می ترسیدی وقتی که سایه آتیش رو زمین جلو روت می دیدی ولی تازه این اولش بود چون فکر می کردی خونه آتیش گرفته. بیرون آوردن اون دو تا از اون خونه که به زمین اینقدر نزدیک بود که کاری نداشت.
اینجا جواد چنان کوبید رو دستش خودش که احسان فکر کرد ازش کشیده خورده اما صورت دوغاب خورده جواد که یه جای نامعلومی رو نگاه می کرد از کشیده هم بدتر به نظرش اومد.
جواد نگاهش را پایین تر آورد. متوجه حالت احسان شد. بعد دستش را به طرف قلیان دراز کرد و نی پیچ را به طرف دهنش برد. دود بی رمقی گرفت و دود بعدی را به احسان تعارف کرد. احسان سرش را به حالت نفی بالا برد و این تعارف را رد کرد. بعد ضبط صوت کوچکش را بیشتر به جواد نزدیک کرد و گفت:«هنوز انگیزه این کار رو نمی فهمم.»
جواد گفت:«ایرج شوهرش بود. بعد از این که کار عملش بالا گرفت یه سه سالی می شد که از خونه رفته بود ولی من می دونستم که یه مدتیه هر از چند گاهی با دوستاش نصف شبا دور و بر خونه پلاس می شه تا بتونه روشنایی اتاق رو از تو خیابون ببینه.»
بعد دستش را روی پیشانیش گذاشت و به میز خیره شد.
احسان پرسید:«این جریان شوش و چیزای عجیبی هم که گفتین واسه من سوالای دیگه ای پیش می آره. شما واقعا” انتظار دارین من معنی این حرفا روبفهمم؟»
جواد صاف به چشماش خیره شد و گفت:«آره… این که چیز مهمی نیست. مگه شما از ما بهترونی. هممون دور میدون چرخیدیم، خرید کردیم، بچه دار شدیم، بچه ها مون دور میدون صف کشیدن، نشستن، وایستادن، متلک گفتن، دستفروشی کردن، دور میدون دور زدن، دور میدون بوق زدن و میدون هم دورشون زد. یه میدون، دو میدون، سه تا و بیشتر بعد میدون ها به هم رسیدن. میدون ها یقه هم رو گرفتن. میدون ها زمین بازیِ هم شدن. حرف های عجیبی نمی زدن. بچه های شوش عجیبه از شوش حرف بزنن؟»
احسان به شیشه های بخار گرفته روبرویش خیره شده بود. جواد با دستش به شانه احسان زد و گفت:«این شیشه ها رو واسه این ساختن که بیرون رو نبینی. این شیشه ها عصای کوریه. اصلا” شیشه اینجوریه. چون فکر می کنی از پشتش همه چی رو می بینی کلک چشمات کنده است. کوری دادش.»
ساعت چهار صبح اما اون که تو خیابان نبود. تو خونه دور خودش می چرخید. فرصت نداشت فکر کنه که تو تمام عمرش بیخودی فکر کرده که سوخته. شاید می خواست پنجره رو باز کنه اما چشم هاش جایی رو نمی دید. اگه پنجره رو باز می کرد شاید می دید که آتش کوچیک دیگه ای تقریبا” روبروی خونه اش روشنه. شاید ایرج رو هم می دید اما فکر نمی کنم می تونست بشناسدش. اما من رو نمی دید. من تو حفره تاریک پله خونه اش بودم. من مرد کوچیک حفره تاریک پله خونه اش بودم.
همیشه مرد کوچیکی تو حفره لازمه تا وقتی خواست آبی به صورتش بزنه شوش رو تو آیینه ببینه. همیشه مردای کوچیکی تو حفره های نادیدنی اطراف میدون ها هستن که فقط خودشون همدیگه رو می بینن و در خواب و بیداری همدیگه راه می رن.
«یه هفته ای بود با هم دعوا کرده بودیم و اونم قهر کرده بود. اونشب دلم شور می زد واسه همین تو خیابون دور خونش می پلکیدم. اگه یه خورده صبر می کرد بهش می گفتم، می گفتم که با ننه ام صحبت کردم. بالاخره راضیش کردم. دیگه زن صیغه ایم نیست. عقدش می کنم. بچه اشم مثه بچه خودمه. فکر نمی کردم تهدیدی رو که کرده عملی کنه. مهری من رو آتیش زد. این که با تو حرف می زنه خاکسترمه. روشن شدی؟»
احسان در خیابان هر از چند گاهی پشت سرش را نگاه می کرد و خیابان را می دید که به دنبال او می آید. خیابان چشم هایش گود افتاده بود و عجله داشت.
در صفحه حوادث به همین ستون کوچک اکتفا کرد که اینطور شروع می شد:
زنی خود و کودکش را در حوالی میدان شوش به آتش کشید. وی…
بعد از آن دیگر هیچکس او را در مجله ندید. شاید در حفره ای حوالی میدان باشد. جای خالیش زود پر شد.