حلیم و حضرت مولانا
هوشنگ عاشورزاده
چند روزی بود می می هوس حلیم کرده بود. چپ می رفت و راست می آمد، می گفت:«زمستون تموم شد و امسال ما رنگ حلیم رو ندیدیم.»
من هی طفره می رفتم. حرف توی حرف می آوردم. یک جورهایی خودم را به کر گوشی می زدم. راست و حسینی حال اش را نداشتم کله ی سحر، توی سوز سرمای زمستان، شال و کلاه کنم و بروم توی صف دراز حلیم فروشی، سگ لرز بزنم. اما می می ول کن نبود. خدا نکند او به چیزی پیله کند. آن قدر نق زد تا بالاخره شب جمعه وا دادم. دست ها را بالا بردم و گفتم:«تسلیم، مخلص شما هم هستم. فردا صبح، اول وقت، حلیم و نون برشته ی سنگک روی میز در خدمت شماست!»
اما خدایی اش حسابی کفری بودم. وقتی تمام هفته، مثل سگ پا سوخته این طرف و آن طرف سگ دو بزنی. با هزار کس و ناکس توی جوال بروی، دلت می خواهد روز جمعه تا لنگ ظهر بخوابی و خستگی هفته را از تن بتکانی و بفهمی نفهمی نفسی چاق کنی. اما مگر می میِ بد پیله گذاشت کپه مرگم را بگذارم. هنوز سحر نشده، بوق سگ به پهلوم سقلمه زد:
«مگه نمی خواستی حلیم بخری، پس چرا خوابیدی؟»
این جوری ها بود که خواب و نخواب از جا پا شدم. دست و رو نشُسته، شال و کلاه کردم. توی سوز سرمای بی پیر زمستان از خانه زدم بیرون. سوزی می آمد که سنگ را می ترکاند. شال را دور گردنم پیچیدم. یقه ی کتم را بالا دادم و به تاخت راه افتادم. تا حلیم فروشی گُلپا، راه دور و درازی بود. هر چه ورجه، وورجه می کردم، سرما که مثل کنه به تنم چسبیده بود، جانم را رها نمی کرد.
به حلیم فروشی گُلپا که رسیدم، یک قطار آدم، قبل از من رسیده بود و سبیل به سبیل به صف ایستاده بود. پشت آخرین نفر قوز کردم. هوا نیمه تاریک بود. حلیم هم هنوز قوام نیامده بود. حاجی گُلپا یک بند از این پا روی آن پا یله می شد. دیگ حلیم را پی در پی هم می زد. چیزهایی زیر لب بلغوز می کرد و فرت و فرت فوت می کرد به دور و بر. جماعت هم یک لنگ پا منتظر ایستاده بود و چشم به دیگ و حاجی داشت که ملاغه به دست، چابک و فرز، حلیم را قوام می آورد. مردی جلوم ایستاده بود، داد زد:
«بجنب دیگه حاجی، مُردیم از سرما!»
حاجی همان طور که لب جُنبه می کرد، زیر چشمی به او نگاه کرد، اما چیزی نگفت. مرد توی دست هاش ها کرد و آن ها را به هم مالید. بعد رو به من کرد و گفت: «حلیم رو باید شب عمل آورد، نه دَم صبح. معلوم نیست دیشب چه غلطی می کرده.» گفتم:« آخه دیشب، شب جمعه بوده.»
نیش مرد تا بناگوش باز شد:
«آهان، بگو، اصلا یادم نبود.»
به شانه ام زد:
«آقا جان پیداست مرد عملی ها!»
خندیدم:
«من؟ نه بابا، خبری نیست. خواب دیدی خیره!»
«سبیلای تابیده ت یه چیز دیگه می گه، معلومه خبره ی کاری و دیزی رو دم به دم بار می ذاری!»
«دل خوشی داری ها! با این بدو، وادوهای زندگی دیگه حالی واسه آدم باقی نمی مونه. دیزی که هیچ، آبم نمی تونیم گرم کنیم.»
حاجی گُلپا ول کن نبود. هی حلیم را هم می زد و هی ورد می خواند. صفِ حلیم هم انگار با ورد او طولانی تر می شد. هوا هم با این که کمی روشن شده بود. اما از سردی آن کاسته نشده بود. سوز سرما به تن تیغ می کشید. مرد، دست ها را هم مالید. پا به پا کرد و چیزی زیر لب زمزمه کرد. گفتم: «چی فرمودید؟»
شانه بالا انداخت:
«چیزی عرض نکردم آقا جان!»
«فکر کردم با من بودید.»
«نخیر آقاجان، با خودم بودم. شما با حضرت مولانا آشنایید؟»
«خیر، تو همین محل می نشینن؟»
مرد خندید. اجزاء صورت اش در هم فشرده شد و زیر گونه های سرخ و چاق اش خط افتاد:
«نه آقا جان، چه طور شما حضرت مولانا رو نمی شناسین؟»
«شاید دورادور ایشون رو دیده باشم، اما از نزدیک خدمت شون ارادت ندارم.»
چشم های مرد گشاد شد و از پشت عینک قاب فلزی دو، دو زد. بی آن که پلک بزند به من نگاه کرد و گفت: «وا مصیبتا، چه طور شما شاعر بلند آوازه ی مملکتت رو نمی شناسی آقا جان؟ آدم شاخ در می آره به خدا.»
«نکنه منظور شما جناب مولوی ست؟»
«بله جانم، حضرت مولانا رو می گم دیگه.»
«خب، با ایشون که البته آشنام. اما راست اش با ادبیات خیلی سر و کار ندارم. من اقتصاد خوندم. بعد افتادم تو کار و کاسبی. خرید و فروش و از این جور کارها.»
«همین دیگه، اگه با اشعار حضرت مولانا آشنا بودی، حالا مثل بید نمی لرزیدی. شعرهای حضرت مولانا آدم رو گرم می کنه. منم داشتم شعری از جناب شون با خودم زمزمه می کردم.»
گفتم:«می شه دو، سه بیتی هم برای ما بخونین تا ما هم گرم شیم و مثل خایه ی حلاج ها نلرزیم.»
مرد، هیکل فربه اش را از این پا روی آن پا یله داد. پس سرش را که تُنُک شده بود و به طاسی می زد، خاراند و گفت: «یه شرط داره.»
«چه شرطی؟»
«از شعر حضرت مولانا پند بگیری و پندش رو آویزه ی گوش کنی آقا جان!»
«صد البته. کدوم آدم عاقلی غیر این می کنه؟»
«حالا که این جوره، حکایت کیر و کدو رو برات می خونم!»
خندیدم:
«شوخی می فرمائین؟»
«ابدا، حضرت مولانا با احدالناسی شوخی نداره.»
در روشنایی تازه سرزده ی بامدادی، بر اندازش کردم. مرد موجهی به نظر می آمد. کت و شلوار فاستونی راه راهِ تر و تمیزی تن اش بود که رنگ سورمه ای آن با پیراهن آبیِ آسمانی که پوشیده بود، هم خوانی داشت. شانه بالا انداختم و پوزخند زدم:
«حالا بنده باید احلیل رو آویزه ی گوش کنم یا کدو رو؟»
مرد نگاه در نگاهم انداخت:
«هر دو رو آقا جان. به شعر خوب توجه کن!»
شروع به خواندن کرد:
«یک کنیزک یک خری بر خود فکند
از وفور شهوت و فرط گزند
آن خرِ نر را به گن خو داده بود
خر جماع آدمی پی بُرده بود.»
«به به، دمت گرم، چه شعر با حالی. اول صبحی حسابی گرم مون کردی و حال مون رو جا آوردی!»
«یک کدویی بود حیلت ساز را
در نرش کردی پیِ اندازه را
در ذکر کردی کدو را آن عجوزه
تا رود نیم ذکر وقت سپوز
گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رَحِم و آن روده ها، ویران شود.»
«به به، این حضرت مولانا هم عجب آدم با حالی بوده و ما نمی دونستیم ها!»
«حالا کجا شو دیدی، گوش کن و پند بگیر!»
«بخون که خوب می خونی!»
صف تکان خورد و یک قدم جلو رفت. ما هم همراه صف قدمی جلو رفتیم. حاجی گُلپا حلیم قوام آمده را تند و تند با ملاغه توی ظرف های یک بار مصرف می ریخت و به دستِ مشتری ها می داد. پول را با دست دیگر می گرفت و توی دخل می انداخت. مرد، یک نفس شعر می خواند. من سراپا گوش بودم. الحق گرمای شعر، سرمای پُر سوز زمستان را بی اثر کرده بود. حکایت به آن جا رسید، خاتونِ خانه که صاحب خر و کنیزک بود، از لاغری و ضعف خر متعجب و حیران شد. زاغ سیاه کنیزک را چوب زد و به قضیه پی برد. مرد، نفسی چاق کرد. آب دهان اش را قورت داد و خواند:
« از شکافِ در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن، آن حال را
خر همی گاید کنیزک را چنان
که به عقل و رسم مردان با زنان
در حسد شد گفت، این چون ممکن است
پس من اولی تر که خر مُلک من است.»
مرد، مکث کرد. نفس عمیقی کشید. نیم نگاهی به من انداخت و گفت: «این تازه اول ماجراست.» گفتم:« من ماتم که چه طور شما شعر به این بلندی رو حفظی. آفرین به این حافظه. دست خوش جناب. ماشالا با این سن و سال حافظه ی خوبی دارین ها. بی خود نمی گن دود از کنده بلند می شه.»
خندید و گفت:« آره، ولی مراقب باش دودش تو چشمت نره!»
« اختیار دارین جناب. من یواش یواش دارم مرید حضرت عالی می شم.»
«شما بهتره مرید حضرت مولانا بشید. من کی هستم آقا جان. جانِ جانان حضرت مولاناست.»
«مخلص ایشونم هستم. رفتم دیوان شونو بخرم. اسم دیوان شون فرمودید چیه؟ خدمت تون قبلا عرض کردم من خیلی با ادبیات آشنا نیستم. اون چیزهایی که تو دوران تحصیل خوندم، حالا پاک از یادم رفته.»
«حالا شما فعلا به شعر توجه بفرمائین. بعدا اسم دیوان مستطاب ایشون رو خدمت تون عرض می کنم.»
« خواهش می کنم، بفرمایین. من سراپا گوشم.»
صف قدم به قدم جلو می رفت و او بیت به بیت با آب و تاب شعر را با زیر و بمی سنجیده می خواند:
« در فرو بست آن زن و خر را کشید
شادمانه لاجرم کیفر کشید
پا بر آورد و خر اندر وی سپوخت
آتشی از کیر خر در وی فروخت.»
ایستاد و لحظه ای مکث کرد و نگاه در نگاهم انداخت. مردی که پشتِ ما بود، رو تُرُش کرد و تشر زد:
« بجنب آقا، چرا وایسادی؟ حالا چه وقت شعر خوندنه. وقت گیر آوردی؟»
مرد رو به من گفت: « چی بهش بگم؟ عوام که شعر سرشون نمی شه.»
« حالی داری تو این سرما کُس شعر می خونی. ما که از سرما اَن تو کون مون آلاسکا شده.»
مرد با تاسف سر تکان داد و یک قدم جلو رفت:
« همین یه قدم این جور آتشیت کرده؟»
گفتم:« ولش کن جناب. حوصله داری دهن به دهن اینا می شی؟»
چین به دماغ انداخت و گفت:« عجب روزگاری شده. چه آدمایی دور و برمون رو گرفتن.»
یک قدم دیگر جلو رفت. پاکت سیگار را از جیب کت در آورد و به من تعارف کرد. گفتم:«ممنون. دودی نیستم.»
«خوش به سعادتت!»
سیگاری از پاکت در آورد و به لب گذاشت. کبریت کشید و پُک عمیقی به آن زد. گفتم:«به این اراجیف توجه نکنید. شعر رو بخونید!»
دود را حلقه حلقه بیرون داد:
«خر مودب گشته در خاتون فشرد
تا به خایه، در زمان خاتون بمُرد
بر درید از زخم کیر خر، جگر
روده ها بشکسته شد از هم دگر
دم نزد در حال آن زن، جان بداد
کرسی از یک سو، زن از یک سو فتاد.»
جلو بساط حاجی گُلپا که رسیدیم، بوی حلیم از یک سو و گرمای شعر از سوی دیگر، پاک حالی به حالیم کرده بود. شعر هم به آن جا رسیده بود، کنیزک که خاتون او را پی نخود سیاه فرستاده بود، از راه می رسد. آه از نهادش بر می آید و می گوید:
«کیر دیدی هم چو شهد و چون خبیص
آن کدو را چون ندیدی ای حریص؟»
حاجی گُلپا رو به مرد کرد و گفت:«چه قدر آقا؟»
«یه کیلو حاجی.»
حاجی حلیم را توی ظرف ریخت و روی ترازو گذاشت. کمی به آن اضافه کرد و گفت:«پنج هزار تومن»
مرد این جیب و آن جیب کرد. بالاخره بعد از قدری معطلی، کیف اش را در جیب عقب شلوارش پیدا کرد. کیف را با تانی باز کرد و یک چک پول صد هزار تومانی به حاجی گُلپا داد. حاجی چپ چپ نگاه اش کرد. چک پول را انداخت روی دخل و با دل خوری گفت:«مرد حسابی اول صبحی، دشت نکرده، من از کجا صد هزار تومن پول خُرد بیارم به تو بدم. واسه پنج هزار تون حلیم، آدم چک پول صد هزار تومنی می ده، نه حالا خودت بگو؟» مرد، چک پول را از روی دخل برداشت و گفت:«اصلا فکر نمی کردم پول خُرد نداشته باشم. نمی دونم کدوم شیر پاک خورده ای پول خُرد هام رو برداشته. گمونم کار عهد و عیاله. خدا بگم چه کارشون کنه. زورم بهشون که نمی رسه.» خندید و رو به من کرد:
«این جور آدم رو تو مخمصه می اندازن. می تونم خواهش کنم شما این رو خُردش کنین؟»
گفتم:« گمون نکنم این همه پول همرام باشه. اجازه بدین نگاه کنم. اگر داشته باشم روی چشم.»
«حالا کم ترم بود ایرادی نداره. حلیم رو مهمون من باشین، راه دوری نمی ره!»
پول هایم را به دقت شمردم و گفتم:«متاسفم، سرِ جمع نود هزار تومن دارم.»
«قبوله. بقیه شو هر وقت من رو دیدین بهم بدین. من خونه م همین اطرافه. اگرم هم دیگه رو ندیدیم، حلالِ تون.»
«آخه…»
«آخه نداره. هر چه از دوست رسد، نیکوست.»
چک پول را به زور توی جیبم گذاشت و پول را از دستم گرفت. پول حلیم را حساب کرد و گفت:«پول حلیم شما رو هم حساب کردم. دفعه ی بعد شما من رو مهمون کنین. راستی یادم رفت بپرسم. چه حواسی دارم. اسمِ شریفِ جناب عالی چیه؟»
«بنده سلیمی هستم.»
«جناب سلیمی از آشنایی تون بی اندازه خوشحال شدم. آدم با صفا و خوش مشربی هستین!»
دستم را محکم فشرد و خندید:
«در ضمن یادتون باشه جناب سلیمی، دفعه ی بعد حلیم نوبت شماست. زیرش نزنین ها!»
گفتم:«اختیار دارین. در خدمت هستم!»
حلیم را گرفتم و از مغازه آمدم بیرون. خیابان خلوت بود. خورشید تازه سر زده بود. اما نور پریده رنگ اش گرمی نداشت. از حاشیه ی خیابان سرازیر شدم پائین. سنگکی کمی از چهار راه بالا تر بود. باد که می آمد، انگار بوی نان برشته را در امتداد خیابان کِش می داد. یک باره دلم ضعف رفت. فکر حلیم مُفتکی و نان برشته ی سنگک، حالی به حالیم کرده بود. حسابی کیفور شدم. بشکن زدم و زیر لبی دل ای دل کردم.
جلو سنگکی که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و از پله های مغازه دو تا، یکی بالا رفتم. مغازه خلوت بود. مشتری های خواب مانده ی صبح جمعه، هنوز سر و کله شان پیدا نشده بود. شاطر عباس با عرق گیر چرک تاب، جلو تنور دولا و راست می شد و نان های برشته را از تنور در می آورد و روی منبر نانوایی می انداخت. گفتم:«شاطر یه نونِ دو آتشه ی خشخاشی کارسازی کن. دستت درد نکنه بذار حسابی برشته شه. خدا یه زنِ خوشگل و تُپل مُپل نصیبت کنه!»
شاطر عباس سیخک را توی تنور چرخاند و گفت:«خدا از زبونت بشنُفه.»
یکهو یادم افتاد همه ی پول هایم را توی حلیم فروشی با چک پول صد هزاری یک جا تاخت زده ام. گفتم:«راستی شاطر پول ندارم ها. یعنی پول خُرد باهام نیست. قبولم داری؟»
شاطر عباس یک باره دست از کار کشید و زل زد تو چشم هایم و گفت:«پول نداری. جیب خالی پا شدی اومدی؟ سرِ چراغی می خوای دشت مونو کور کنی؟»
«پول دارم شاطر، پول خرد ندارم! یعنی هر چی پول داشتم تو حلیم فروشی یکی ازم گرفت و یه چک پول صد هزاری بِهِم داد.»
«پس پول داری. غمت نباشه، واسه ت خُردش می کنم. سرِ چراغی خوبیت نداره مشتری دشتِ کاسب رو کور کنه. وقت دیگه ای بود نوکرتم بودم.»
نان برشته ی خشخاشی را از تنور در آورد و به دستم داد. دستم سوخت. نان را انداختم روی منبر و با نوک انگشت، سنگ ها را یکی یکی از نان جدا کردم. چک پول را از جیب کتم در آوردم و به شاطر عباس دادم. شاطر، چک را زیر نور قوی لامپ بالای دخل گرفت و به دقت نگاه کرد. بعد با نوک انگشت آن را لمس کرد. زیر چشمی من را پائید و پوزخند زد:
«این که تقلبیه جناب!»
«چی؟»
«تقلبیه، بگیر خودت نگان کن. یارو بهت انداخته!»
چک پول را زیر نور گرفتم. انگار سطلِ آبِ سرد روی سرم خالی کرده باشند، وا رفتم. به دیوار تکیه دادم و زل زدم به موزائیک های ناهموار کف نانوایی. پیرزنی هن هن کنان از پله ها بالا آمد. از روی منبر نانی برداشت. پول را روی دخل گذاشت و تاتی کنان رفت. شانه از دیوار کندم. ظرف حلیم را زیر بغل زدم. برای شاطر عباس دست تکان دادم:
«یا حق!»
همین که از نانوایی پا بیرون گذاشتم، شاطر عباس داد زد:
«نونت رو چرا نمی بری؟»
«آخه… دشتت…»
پرید توی حرفم:
«چراغم رو اون خانومه روشن کرد. دشت اول رو کردم. نونت رو ببر. پول شو بعد می دی!»
نان را از روی منبر برداشتم:
«ممنون شاطر، یا حق!»
«حق نگه دارت!»
از نانوایی زدم بیرون. خیابان خلوت بود. تک و توکی آدم در رفت و آمد بودند. شهر انگار در خمیازه ی خواب و بیدارِ صبح جمعه، هنوز کش و قوس می رفت. در حاشیه ی پریده رنگ آفتاب راه افتادم. از شعر چیزی در ذهنم نمانده بود. بیت ها مثل کلافِ درهم پیچیده ای در لالوهای ذهنم گم و گور شده بود. هر چه به ذهنم فشار می آوردم، چیزی به یادم نمی آمد. با خودم دل ای دل کردم. بعد یکهو چیزی توی سرم جرقه زد. کلماتی جور و ناجور توی سرم غلت و واغلت خورد. یک باره بی اختیار، زدم زیر آواز:
«ایر دیدی هم چو حلوا و حلیم
آن کدو را چون ندیدی ای سلیم.»
۲ لایک شده