حیران علیشاه
بهمن نمازی
به دیوار چسبیده بود . در قاب مستطیل داشت خفه می شد . با دو خط مورب سیاه بالای آن . از آنجا به خیابان و بچه های محل نگاه می کرد . با شتاب از کنارش می گذشتند . بعضی ها مقابلش می ایستادند سری تکان می دادند و چیزهایی زیر لب زمزمه می کردند که مثل نسیم خنکی به صورت او می خورد و او را در شعف کوتاهی غرق می ساخت ، شعفی همراه با اندوهی فزاینده . هنوز سایه ای از گزگ ها کنارش بود .
همه چیز از زمانی شروع شد که در یک غروب سرد همین گرگ ها دنبالش کردند و او کوچه پس کوچه ها را دویده بود تا برسد به همان پناهگاه قدیمی . دستی برای دربان تکان داد . وارد حیاط گرد شد . به ماهی های قرمز سلام کرد بعد با لبخندی مقابل پیرمرد ایستاد . دست اش را بوسید و بعد از چند لحظه با جماعت دوستان همه با هم وارد جم خانه شدند . دور پیر نشستند . چراغ ها خاموش .
مجلس ذکر یکشنبه است . ساعت هشت و نیم شب . شروع شد : ” یا هو ، هو ، هو ، … ” همه با هم صدا ها بالا گرفت داشت در اوج فزاینده صداها گم میشد که لکه ای مقابلش آمد ، بزرگ و بزرگتر شد و بعد تبدیل شد به چکی که چند روز دیگر برگشت می خورد . نگذاشت ادامه پیدا کند . اینجا چه جای این حرفها بود . نباید گرفتاری هایش را اینجا می آورد . آمده بود در مقابل او خالص باشد ، از خالص هم همین قدر میدانست که به او فکر کند . حتما کار شیطان بود . ” یا هو ” صدا اوج می گرفت . در صدا غرق شد اما باز یک لکه دیگر .
به خودش گفت : ” کاری ندارد ، ماشین را می فروشم . ” اما اگر ماشین اش را می فروخت آن درآمد مسافرکشی نیمه وقت چه می شد .
” یا هو ، یاهو ” صدا ها اوج می گرفت .
او فقط می خواست عشق اش را به ” او ” ابراز کند . نیامده بود چیزی بخواهد . چند تا از این جماعت دراویش وضع خوبی داشتند . خرج شام و ناهار میدادند. بد نبود به یکی از آنها بگوید . از این فکر خنده اش گرفت . قبل از اینکه بخندد به خودش نهیب زد ” یاهو” در صدا ها گم شد . به لطف او همه چیز درست می شد . پیری اینجا حضور داشت ” یاهو ” . قطره اشکی به صورتش نشست . بیشتر در صداها غرق شد .
از کجا معلوم ؟ مگر می شود خدا همه لطف و رحمت اش را توی این جم خانه در مشت این پیر گذاشته باشد . بعد فکر کرد :اگر یک کم اش را هم گذاشته باشد برای او کافیست .
چه دردی توی پهلو هایش بود حداقل هفته ای دو شب ، از درد به خودش می پیچید اما دکتر نمی رفت . ممکن بود خبر بدی به او بدهد . او که برای این حرفها به اینجا نیامده بود .
یاهو، در صدا ها گم می شد . فریاد می کشید . بلند تر …بلندتر ، بالاتر و بالاتر می رفت . مثل هوای گلخانه ای ، بر فراز جم خانه متراکم شده بود . هر ذره اش چشمی بود که خودش را میدید.
خودش را می دید که تکرار می کند : یاهو، قبول می شود ؟ اگر بشود ، شهریه اش ؟ یاهو ، اگر نشود ، جهیزیه اش ؟ یاهو ، از همه این ها مهم تر کرایه خانه … لحظه به لحظه اوج می گرفت . اگر همه اش را به صاحب خانه می داد کم می آورد اگر نمی داد ، با عربده های مستانه ای اوج می گرفت و از آن بالا خودش را می دید که به خودش می پیچد و بیرون پشت در جم خانه یا توی حیاط خانقاه یا شاید دم در خانقاه گرگ ها ایستاده بودند . هر کدامشان چیزی زیر گوش او زمزمه می کردند و او چهره اش را رو به آسمان می گرفت ، در هوا پخش و پراکنده می شد . اندکی دور تر می رفت و باز پائین می آمد .
چشمش به تاریکی عادت کرده بود . روبرویش غریبه ای را می دید . حتما اولین یکشنبه ای است که اجازه ورود گرفته . مرد روی پایش می کوبید آی ی ی ، آی ی ی باز دوباره روی پاهایش می کوبید آی ی ی و در حالی که زیر فشار هق هق خفقان آوری دست و پا می زد با کف دست چنان ضربه ای به پیشانی اش کوبید که او از دیدنش تعجب کرد .
سرش گیج رفت . احساس شور ونشاط عجیبی داشت . دیوار جم خانه بزرگ و بزرگ تر می شد دیوار ها به او نزدیک تر می شدند . از جا بلند شد جست کوتاهی به بالا زد یاهو یاهو
صدای تیزی گوش هایش را خراش داد : عووووو، عووووو ، لعنت بر شیطان با نعره ای پاسخ داد :یا هو و با تمام قدرت سرش را روی موزائیک های کهنه ی جم خانه کوبید . مثل مه بالای جم خانه پراکنده می شد .
چراغ روشن شد . جماعتی به جانب اش آمدند ، با هر قدمشان دیوار ها به او نزدیک تر می شد . یکی فریاد زد :چه خبر شده ؟ دیگری نبض اش را گرفت ، صدای شیون از همه جا برخاست و آنوقت بود که دیوار ها به هم رسیدند . با آخرین رمقی که برایش مانده بود ، هوی بلندی کشید که انعکاس آن به دیوارها و سقف جم خانه چسبید . او ندید و می دانست که دیگران هم نشنیدند اما همیشه طنین انداز بود .
یکی از بچه ها که اذن خدمت گرفته بود و شبها در خانقاه میماند ، نصف شب با صدای فریاد جگر خراشی از خواب پرید . گوش تیز کرد . از جم خانه بود . به طرف آنجا رفت اما در را که باز کرد صدایی نشنید . کم کم همه موضوع را فهمیدند . چند نفری شب به آنجا آمدند تا صدا ها را از دیوارها و سقف جمع کنند اما بی فایده بود . بالاخره موفق شدند کل صدا را داخل یک مستطیل کوچک جا بدهند . مستطیلی که به دیوار خانقاه چسبید با دو روبان سیاه کج بالای آن و او مانده بود توی مستطیل . می خواست بگوید که توقف نکنند . برایش نوحه نخوانند . پشت دستشان نکوبند . تنهایش بگذارند اما نمی شد حرف بزند . نمی شد از مستطیل بیرون بیاید . توی مستطیل گیر کرده بود . شاید این همان سنگِ روی سرش بود . صدای زن اش را می شنید، چه ناله هایی ! دلش می خواست چیزی به او بگوید اما او نمی شنید . زن ،دو شمع در شمعدان کوچکی برایش روشن کرد اما صبح آنجا نبود شب خنده اش گرفت که با این دو نور باید احساس تنهایی نکند . صبح شمعدان ها را دزدیده بودند . پنجشنبه می خواست بگوید . اما کسی نمی شنید کلام او لب زدنی بیهوده بود . حالا می خواست اعتراف کند که خودش هم نمی شنید .
زل زده بود به بچه های محل . تصمیم گرفت دست ها را جلوی چشم هایش بگیرد اما بالا نمی آمد. توی قاب مستطیل خشک شده بود. بالاخره یک روز صبح کمکی برای او رسید. مردی با سطلی کوچک و برسی در دست، مایع چسبنده ای را روی صورت او مالید و بعد او زیر مستطیل سفید و نازک دیگری به استراحت مشغول شد. نور کمی به چشم هایش می خورد. روی مستطیل وسایل محقر خانه کوچکی را حراج کرده بودند. نمی دانست چرا زیر این مستطیل هم عذاب می کشد.
بالاخره لحظه موعود فرارسید. چند نفر صبح زود مقابل دیوار آمدند و با تیغ تیز, شروع به تراشیدن مستطیل ها کردند. حالا او از هم جدا می شد. چشم ها هر کدام شرحه شرحه و ریش ریش و همین طور اجزا پراکنده صورت و نیم تنه که با اعلامیه اجناس حراجی مخلوط شده و در جوی آب پخش و پلا می شد. از گوشه چشم بریده اش، خیابان عظیمی را می دید با ماشین هایی که سریع می رفتند و ساختمان هایی که آوارهایی مستحکم بودند. صدای کفش عابرها به گوش بریده اش می رسید با ذهن ریز ریز شده اش می فهمید که از کنار جوی رد می شوند.
یک سوراخ از دماغ بریده اش که در تراشه کاغذی سرگردان بود، به نقطه مغشوشی از پیشانی اش بوی تعفن جوی پر از لجن را می رساند و آن نقطه مغشوش هم طعم آن را به نصف دهان مچاله اش می چشاند اما هرچه سعی می کرد جلوی این تعفن را بگیرد بی فایده بود. کم کم احساس کرد سنگین می شود. خیس می شود. توی لجن فرومی رود. توی حوض لجن.
همین موقع نقطه سیاهی به جانب او آمد بزرگ تر و بزرگ تر شد با خودش فکر کرد همان چک است که برگشت خورده و درق روی صورت اش خورد.
از جا پرید. سایه محوی بالای سرش ایستاده بود.«حیرون علی، تو که ما رو نصفه جون کردی.» بغض خفته اش ترکید هنوز توی مستطیل بود با دو حاشیه سیاه بالای آن.