خدمت!
قبادآذرآیین
چهارماه یا شش ماه؟ مسئله این بود!…اولین دوره ی سپاه دانش بودیم که قانون شش ماه تعلیماتی توی پادگان بهمان می خورد…کسی از کم و کیف موضوع خبر نداشت…هنوز هم امیدوار بودیم قانون تازه لغو شود و ما قِسر دربرویم و همان چهارماه توی پادگان باشیم…دل خوشی مان به دو روزکلاس های فرهنگی بود… توی این کلاس ها پادگان و مقررات خشکش را فراموش می کردیم…چه با حسرت نگاه می کردیم به معلم های کت و شلواری و شخصی پوشی که برای کلاس های فرهنگی مان می آمدند!.. حتا سعید که می گفت توی تمام دوران تحصیلش از کلاس و مدرسه فراری بوده و از معلم جماعت دل خوشی نداشته و دیپلمش را هم با نمره های ناپلئونی گرفته بوده، حالا کم مانده بود بغل بزند به معلم ها و غرق بوسه شان بکند.سر کلاس های فرهنگی ، جیکمان در نمی آمد مثل موش هایی که روی قالب صابون نشسته باشند، سرجامان می نشستیم و چشم هامان به دهان معلم ها بود . حتا بدعنق ترین معلم ها ی فرهنگی ، سگشان می ارزید به گروهبان های یک خیطی عقده ای و استوارهای شکم هندوانه ای اخمو که انگار ما آمده بودیم جاشان را تنگ بکنیم.ما که وقتی مدرسه بودیم خدا خدا می کردیم زودتر زنگ بخورد و برویم حیاط، حالا آرزو می کردیم ساعت کلاس های فرهنگی کش بیاید…توی این کلاس ها بگو بخند هم آزاد بود.اما خیلی آرام. چیزی که پشت در کلاس ها قدغن بود. یک روز یکی از معلم ها درمورد چیزهایی که لازم بود با خودمان ببریم به روستاهای محل خدمتمان حرف می زد..معلم عادت داشت حرف هاش را با سوال آغاز کند. خودش سوال می کرد و خودش هم جواب می داد. آن روز پرسیده بود : چند قلم از چیزهایی که باید با خودتان به روستا ببرید نا م ببرید…قبل از این که معلم جواب سوالی را که طرح کرده بود بدهد، سعید دست بلند کرد و گفت: آقا ما بگیم؟
معلم که کف دستش را بونکرده بوده بداند شیطنت سعید گل کرده ولابد فکرکرده بود سعید می خواهد جواب سوالش بدهد، گفته بود: بگو جانم، بگو عزیزم!( چقدر مشتاق شنیدن این “جانم ،عزیزم” بودیم توی فضای خشک پادگان !) سعید گفت: آقا اجازه؟ قلم آبی، قلم قرمز، قلم سبز..” کلاس ترکید . صدای شلیک خنده مان پیچید توی راهروی آسایشگاه و پشت بندش صدای کوبش غضبناک و آشنای پوتین های گروهبان عبدلی یا به قول بچه ها ، ابولی، روی موزاییک های کریدور آسایشگاه…نگاه کردم به معلم. آشکارا خودش را باخته بود. او دیگر چرا می ترسید؟ قراربود کلاغ پر ببرندش ؟ قرار بود پنچشنبه جمعه توی پادگان خلوت خفقان آور نگهش بدارند؟ قرار بود وادارش بکنند مستراح های آسایشگاه را بشورد؟…از چی می ترسید معلم فرهنگی مان که آن جور رنگش را باخته بود؟…دوشنبه ی بعدی ، به جایش معلم دیگری آمد…اخمو بود گمانم گروهبان عبدلی پیشاپیش سنگ هاش را باهاش واکنده بود…کلاس که تمام شده بود، گروهبان عبدلی و گروهبان لُپ گلی( گروهبان یکِ خوش بر و روی شسته رفته ای که اصلن بهش نمی آمد نظامی باشد نه ادا اطوارهاش و نه حتا راه رفتنش… بچه ها “دوسیه” اش را توی همان دوهفته اول روکرده بودند که بماند…(می بخشی گروهبان لُپ گلی! ) همه مان را سین جیم کردند که بفهمند کداممان ” عامل تشنج کلاس” بودیم… گلی به جمال بچه ها که سعید را لو ندادند. همه گفتیم : ما بودیم!…
گروهبان عبدلی گفت : که همه تان بودین ها؟!…یَک ” همه” ای نشانتان بدم که مرغان هوا به حالتان گریه کنند” لهجه داشت و بخشنامه ای حرف می زد. بالاخره هم نفهمیدیم کجایی بود…
عبدلی،. سنی نداشت . –این را آرش می گفت که منشی گردان بود- اما قیافه ی درب و داغانش نشان می داد مرارت ها کشیده و توسری ها خورده..انگار به عمرش خنده روی لب هاش ننشسته بوده…اصلن نمی دانسته خنده چی هست …آخرهای ماه اول آموزشی بود که فهمیدیم چه بلایی سرش آمده که آن جور درب وداغونش کرده بوده…یک روز که می رود خانه ،از پشت در حیاط شان قهقای خنده ی زنش را می شنود… در را که باز می کند می رود تو ، یک جفت پوتین برق انداخته جلو در ورودی خانه اش می بیند و پشت بندش ، صدای آشنای افسر مافوقش را قاطی قهقای خنده ی زن زیبایش می شنود..خب، چه باید می کرد؟ تپانچه را برای این جور وقت ها درست کرده بودند دیگر..قاضی ها تبرئه اش می کنند: جنون آنی!.
عصبانی که می شد زیر دست و بالادست سرش نمی شد . سر فحش را می کشید به همه شان از بالا تاپایین…یک بار، کلافه، درمورد سپاه دانش گفته بوده : شاه یَک گهی خوردهَ توش ماندهَ “
از ماه دوم آموزش، رفتارمان پاک با گروهبان عبدلی عوض شده بود. به چشم یک پدر نگاش می کردیم..عجیب این که اوهم مهربان تر شده بود . حتا چند باری هم باها مان بگوبخند کرده بود..بعد بیست سال نظامی گری هنوز عادت نکرده بود و حسرت زندگی ما را می خورد…یک بار گفته بود: خوش به حالتان یکی دوماه دیگر می روید از این جهنم راحت می شوید من مادر مرده دست کم ده سال دیگراین جُل را تنم بکنم و توی این خرابچال پا بکوبم و خون دل بخورم..
–مژده !…مژده!…
سعید بود که بی خیال گروهبان عبدلی و گروهبان لُپ گلی، گردان را گذاشته بود روی سرش”
دورش جمع شدیم.:
–چی شده سعید؟ خوش خبر باشی!
آقای زرین پور قراره برگرده؟( زرین پور همان معلم فرهنگی بود که سر کلاسش خندیده بودیم و عذرش را خواسته بودند)
سعید گفت: نه!..نه!
–مرخصی تشویقی بهت دادن؟
سعید گفت: نه!…نه!
–تو جیب جا می گیره؟
همه مان زدیم زیر خنده.
سعید گفت: یافتم!….یافتم!
–چی رو یافتی ارشمیدس؟
سعید ذوق زده گفت: دوره آموزشی چارماهه
-راست می گی؟!
–بگو به روح کاکام( سعید تعریف کرده بود که برادرش جلو چشم خودش رفته بوده زیر یک کامیون و تمام)
–به روح کاکام!
اگر می گفتند بلیط بخت آزمایی مان صدهزارتومن برنده شده –(مبلغ نهایی بلیط های آن زمان )این قدر ذوق نمی کردیم.
انگار که کوکمان کرده باشند، چند صدا باهم پرسیدیم: از کی شنیدی سعید؟
سعید گفت: با سپورهایی که می آن توالت های گردانو تمیز کنن، قرداد چارماهه بسته ن!