همه خوانی داستانی از «علی اشرف درویشیان»
پول نقره ای ماه در فلک سیاه شب
حسن اصغری
داستان «دکان بابام» روایت جست و جوی آدم های محروم برای دست یابی به پول نقره ای ماه در فلک سیاه شب است. زندگی آدم های این داستان انگار در شبی سیاه دارد سپری می شود. آن ها در تاریکی می چرخند و تلاش می کنند و چشم به پول نقره ای ماه می دوزند که دست یافتنی نیست. از نگاه پسرک داستان (راوی) رزق آدم ها، پول نقره ای ماه است که آرام آرام از لبه ی کوه در فلک سیاه شب می افتد و در تاریکی گم می شود.
آغاز بندی داستان «دکان بابام» با ترسیم شب و ماه نقره ای و چند گنجشک بازیگوش روی درخت حیاط و پسرک راوی که دارد با اندو مشق شب اش را می نویسد شروع می شود. نگاه در آغاز بندی داستان می تواند در تحلیل کلی مضمون و جان مایه ی روایت را به چشم خواننده ی کنجکاو بزند.
«غروب بود ماه آرام از لبه ی کوه در قلک سیاه شب می افتاد. چند گنجشک بازیگوش هنوز روی درخت انار وسط حیاط بازی می کردند. از پنجره به حیاط نگاه کردم. خود نویسم جوهر پس می داد با زحمت مشق هایم را نوشته بودم. انگشتانم جوهری بود. نیمه ی مداد جوهری از توی کوچه پیدا کرده بودم. مغزش را بیرون آوردم و ازش جوهر ساختم. از پنجره ها نور به بیرون می تراوید. سرفه ی عمو حسین زغال فروش که زمین گیر شده بود، توی حیاط می پیچید.»
بند فوق وضعیت و موقعیت پسرک راوی و نگاهش را به اطراف و نوع کنجکاوی و ریز بینی او را نشان می دهد.
پسرک داستان با حسی قوی زندگی جاری پیرامون را در می یابد و با کششی حریصانه با آن ها رابطه برقرار می کند:
«نور نقره ای ماه و گنجشک های بازیگوش درخت حیاط و گربه ای که روی دیوار همسایه ناله می کند و نور پنجره ها که نور هر پنجره به رنگی بود. نور پنجره ی عمو حسین و طوطی خانم زرد کمرنگ بود. نور اتاق عمو علی بقال، سفید بود و بوی پیاز داغ و بوی دوده ی نفت و شب هنگام پر شدن اتاق ها از سرفه و آه و غم بود. هنگام خیس شدن دفترهای مشق از اشک و هنگام جدایی از پرنده ها و همبازی ها.»
ریزنگاری های حسی و عاطفی بسیاری که در خلال داستان می آید از نگاه عاطفی پسرکی که در شب تاریک به دنبال پول نقره ای ماه می گردد تا نانی به چنگ آرد، معنا دار است زیرا که این پول نقره ای در قلک سیاه شب سقوط می کند و مثل شهابی در دل سیاه شب محو می شود.
دکان بابای پسرک، دکان رزقی است که پول های نقره ای ماه از آسمان به درون آن نمی افتد. چشم به آسمان دوختن و تلاش برای پر و بال زدن و رزق به چنگ آوردن بی سرانجام است و در نهایت دکان خالی از رزق و پول نقره ای ماه می ماند و به دل سیاه شب وصل می شود تا باز در انتظار شهاب های نقره ای بماند. انتظاری که هم پسرک و هم پدر به آن زنده اند و به حیات اندوه بارشان ادامه می دهند. داستان با زبان و لحن ویژه ی پسرکی دبستانی روایت نمی شود. راوی داستان اکنون جوانی است که خاطره ها و دیده های دوران کودکی اش را باز می گوید.
اگر نویسنده می خواست روایت مستقیما از زبان کودک دبستانی داستان نقل شود، می بایست زبان کودکانه و لحن احساسی و عاطفی ویژه ای را در نگارش رعایت می کرد که مسلما تاثیر پرقوت تری بر ذهن و روح خوانده باقی می گذاشت. البته در بعضی از تکه های داستان، زبان و لحن و حتا نگاه به کودک دبستانی داستان نزدیک شده است اما این خصوصیات در سراسر داستان جاری نیست و بیش تر صحنه ها از نگاه جوانی بیست ساله که خاطراتش را بازگو می کند، روایت می شود.
یکی از صحنه های جالب و طنز آلود داستان، کله قند فروشی بابای پسرک و گذاشتن دستمال خیس توسط پسرک روی کله قند و تنبیه او به دست پدر است:
«بابا قند را نگاه کرد و به طرف سطل قند رفت. دستمالی را که من روی آن گذاشته بودم، برداشت. از ته دستمال آب می چکید. به من گفت: این دستمال مال کیه؟» گفتم:«یک پیرزن به من داد که برایش نگه دارم.» دستمال را باز کرد، پر از تخم مرغ شکسته بود. ناگهان چشم های بابام سرخ شد. مرا روی سر بلند کرد و مثل خربزه به زمین کوبید. یک مشتری جلوی دکان بود. بابام یک پایش را روی شکم من گذاشته بود و به مشتری جنس می فروخت. من از آن زیر گریه و داد و فریاد می کردم. پدربزرگ از بیرون دکان داد می زد: آی دستم را انداخت. این بچه ها باید یک کتک حسابی بخورند. این جور فایده نداره، خیلی پررو شده اند، آی صاحبش ورشکست شده، بابام، دستم را انداخت چه انگوری!»
صحنه ی فوق، طنزی تلخ را ارایه می کند که در عمق اش، خنده و اندوه نهفته است. خشونتی که زاییده ی نیاز مادی است. جان مایه ی اغلب داستان های علی اشرف درویشیان، بر اساس فقر مردم و زندگی فلاکت بار مردمان محروم بنا شده است. این نگاه با قوت در داستان «دکان بابام» بازتاب دارد. البته درویشیان در داستان های اخیرش نگاهش را به سوی مضامینی دیگر، دوخته است و تنوعی به آثارش داده است.
***
غروب بود. شب می شد. پول نقره ای ماه آرام آرام از لبه ی کوه در قلک سیاه شب می افتاد. چند گنجشک بازیگوش هنوز روی درخت انار وسط حیاط بازی می کردند.
از پنجره به حیاط نگاه می کردم. خود نویسم جوهر پس می داد. با زحمت مشق هایم را نوشته بودم. انگشتانم جوهری بود. یک نیمه مداد جوهر از توی کوچه پیدا کرده بودم. مغزش را بیرون آوردم و ازش جوهر ساختم. اکبر گوشه ی قالیچه را کشید و جوهر روی قالیچه ریخت.
ننه چند تا بامچه توی سر خودش زد. بس که انگشت های جوهریم را به پاشویه ی حوض مالیدم، سرخ شد و درد گرفت.
از پنجره ها نور به بیرون می تراوید. سرفه ی عمو حسین زغال فروش که زمین گیر شده بود توی حیاط می پیچید. عمو حسین زمستان پیش از روی یخ های کوچه سرید و به زمین خورد و دیگر از رختخواب برنخاست. زنش طوطی خانم می رفت و برای حاج موسی بنکدار کشمش پاک می کرد. غروب بر می گشت. با یک دانه نان سنگک تازه که زیر چادرش می گرفت. هر وقت با ننه ام او را می دیدم، نان را از زیر چادرش در می آورد و تعارف می کرد.
«نترس زهرا خانم نک گیر نمی شوی. از این گوشه ی برشته اش تکه ای برای پسرت بردار.» ننه در حالی که آب دهانش را قورت می داد، می گفت: «نوش جان طوطی خانم. به جان بچه ام همین الان نان می خوردیم. خدا برکت بده.»
نور هر پنجره به رنگی بود. نور پنجره ی عمو حسین و طوطی خانم زرد کمرنگ بود. نور اتاق عمو علی بقال سفید بود، چون چراغ زنبوری داشتند. وضعشان خوب بود و همیشه بوی دل انگیز آبگوشت و لیمو عمانی از اتاق شان در حیاط پخش می شد.
بهار بود و گربه ای روی دیوار رو به رو ناله می کرد. افق آبی می شد، آبی غلیظ. توی آسمان در همان جا که دامن آسمان به لب دیوار دوخته شده بود، رنگی ارغوانی، با آبی تیره قاطی می شد، مثل انگشتان سرخ و درناک من. ننه پریموس را تلمبه می زد. پریموس ناگهان گر می گرفت و دوباره آبی می شد. بوی پیاز داغ و بوی دوده ی نفت با هم داخل شده بود . از افق آبی انگشتانم بوی اشک می آمد. جوهرم ریخته بود و جز گریه چاره ای نداشتم.
شب می شد. شب، هنگام پر شدن اتاق ها از سرفه و آه و غم بود. هنگام خیس شدن دفترهای مشق از اشک و هنگام جدایی پرنده ها و همبازی ها. شب می شد و بابام با دستمالی پر از تربچه های بهاره می آمد و گاه که کار و بارش خوب بود دل و دماغی داشت، یک دسته از غنچه های سراب برای ننه می آورد.
***
شب، بابام می آمد. با خودش گل نیاورد. دستماالش پر نبود. سه سلام تردید آمیز و جوابی که در آن شرمساری بود و مثل دست های بابام خالی بود. خالی از چیزی که بیان شدنی نبود. نه هم سلام کرد و سلامش همان لحن غم آلود روزهای بیکاری و ناشاد را داشت. اصغر یک پر طاووس کوچک را درون کتابش جابه جا می کرد و کمی نان با نمک به ته پر اووس می جسباند که پر میان کتاب گرسنه نماند و بزرگ بشود.
اکبر که دفتر مشقش را گم کرده بود، ترسان گوشه ی اتاق نشسته بود و روی یک برگ کاغذ مشق می نوشت.
ننه سفره را پهن کرده بود. اشکنه را آورد و ترید کردیم. بابام همیشه ابتدا خوب ترید را با دست هم می زد. تکه های درشت را با انگشت له می کرد و بعد ما با قاشق می خوردیم.
ننه چغلی من و اکبر را کرد. وقتی گفت که اکبر دفتر مشقش را گم کرده، بابام لقمه در گلویش گیر کرد و دست اکبر توی ترید لرزید.
بابام آب خورد و اکبر نفس راحتی کشید. ننه جوهر درست کردن من و لکه شدن قالیچه را هم به بابا گفت. بابا از گوشه ی چشم قالیچه را نگاه کرد و گوش هایش قرمز شد. نمی دانم چرا کتک مان نزد یا به قول خودش تاب و توپمان نکرد. توی خودش بود. ننه در حالی که چند تکه نان میان آب زیادی اشکنه می انداخت رو کرد به بابام و گفت:« امروز چه کردی، کار و باری گیرت آمد؟ راستی دکانی که از میرزا قاسم می خواستی بخری چه شد؟»
بابا انگشتش را توی نمکدان زد و لیسید و گفت: « امروز رفتم پیش آقای اجاق که برایم سر کتاب باز کند. جریان را برایش گفتم. کاغذی به من داد و گفت که امشب نوشته های کاغذ را قبل خواب روی شکم بنویسم و بخوابم. اگر کسی به خوابم آمد گفت که دکان را بخرم، فردا آن را بخرم.»
بعد روی کرد به ننه و گفت:«راستی کمی دیگر پول می خواهم. اسباب طاقچه را فردا بفروش. و آن سینی های ورشو و آن تنگ های قلم تراش که یادگار مادر خدا بیامرزمه، همه را بفروش.»
ننه ماتم زده به طاقچه نگاه کرد و گفت:« باشد. فردا می برمشان سمساری، ولی ترو خدا این دکان هم نشود مثل آن دستگاه جوشکاری که خریدی و دو سال گرسنگی کشیدیم.»
بابام جواب نداد. وقتی که اشکنه تمام شد، بابا دست هایش را به ابرو مالید و دعا خواند. بابا می گفت چون ابروهای آدم سفره را می بیند باید به آن ها هم مقداری غذا داد. چون در آن دنیا از ما باز خواست می کنند و به این خاطر ابروهایش را با دست چرب می کرد. موقع خواب بابا کاغذی از جیبش در آورد و توی رختخواب دراز کشید و رو به من گفت:« پسر بیا این ها را با قلم درشتی روی شکمم بنویس تا ببینم امشب چه خوابی می بینم.»
کاغذ را گرفتم. قلم درشتی را توی دوات زدم و با زحمت روی شکم پر موی بابام آن را رونویسی کردم. نزدیک بود پایم به شیشه ی جوهر بخورد و ته مانده اش هم بریزد. ولی زود متوجه اش شدم. ننه با شکم بابام نگاهی کرد و آهسته گفت:« تکلیف این چه های لخت و پخت چه می شود.»
خرخر بابا بلند شد. ننه بیدار بود و آه می کشید. خوابم برد. خواب دیدم بابا پشت یک دکان بقالی نشسته. دکان پر از نور بود. نوری مثل چراغ زنبوری عموعلی بقالی. آهسته توی دکان سریدم. بابا خندید و چند تا خرما به من داد. چشمم به یک شیشه ی بزرگ سکنجبین افتاد. بالا چرت می زد. شیشه را دو دستی بلند کردم. خیلی سنگین بود. سرشیشه را به دهان بردم. ناگهان از دستم سرید و جزینگ… از خواب پریدم. استکانی از دست ننه توی سینی چای افتاده بود. ننه پای سماور نشسته بود. سماور به قول ننه دو دستی توی سر خودش می زد و کسی نبود دستش را بگیرد. بخار از دو سوی سماور به هوا می رفت.
بابا زودتر از همه بیدار شده بود و کتاب دعایش را می خواند. کسی جرات نکرد از او بپرسد چه خوابی دیده. وقتی چایش را خورد، سرفه ای کرد و بلند شد.
***
یک دکان بقالی با مقداری نخود و لوبیا و چیزهای دیگر در محله دور افتاده. بابام صبح تا غروب می نشست پشت دکان و شب دست خالی به خانه می آمد. گاهی مقداری از اجناس دکان با خودش می آورد. ماست ترشیده، خرمای کرمو، پیاز گندیده، و هر چه که دیگر نمی شد نگه داشت. برای مدتی شکمی از عزا در می آوردیم.
***
تابستان که مدرسه تعطیل شد، من و اکبر و اصغر به دکان بابام رفتیم. بابا خیار و خربزه و تره بار هم می آورد. عصر که می شد مقداری از خیارها را توی طبقی می چید و روی سر من می گذاشت که بروم و دوره بگردم و بفروشم. اول خیلی خجالت کشیدم. طبق را می گذاشتم جلو و می نشستم گوشه ی خیابان و با صدای لرزانی فریاد می زدم:
«آی خیارِ قلمی، سبز و نازکه خیار، خیار طاق بستانه پول حلاله.»
روز اول چیزی نفروختم و یک دست کتک خوردم. بعد جاهای بتهر پیدا کردم و فروشم خوب شد. بابا دوستی داشت که به او داش عباس می گفتیم. داش عباس سیب و پیاز را آورد و ریخت توی دکان بابام و الاغش را هم فروخت و شریک بابام شد.
پدربزرگ تا شنید بابام دکان باز کرده، با عموهایم دعوا کرد و لنگان لنگان آمد و جل و پلاسش را کنار دکان پهن کرد. پدر بزرگ یک خوشه انگور به دستش می گرفت و فریاد می زد:
«آی باغت آباد چه انگوری! آی از دستم بگیریدش که خسته ام کرد. دستم را انداخت. آی مردم صاحبش ورشکست شد. آی بابا خدا خانه خرابش کرده و انگورش را مفت می دهد. آی دستم را انداخت.»
مردم از آن به بعد نام پدر بزرگ را «دستم انداخت» گذاشتند. ظهر که می شد، داش عباس و پدربزرگ و بابام با ما سه نفر، یک تغار ماست ترشیده را جلو می کشیدیم، ده دوازده تا خیار پلاسیده توی تغار خرد و بعد ترید می کردیم و می خوردیم. پدر بزرگ رویه ی ماست های تازه را می گرفت و روی زخم پا و ترک دست هایش می مالید.
داش عباس صدای خوبی داشت، پس از ناهار دمی آواز می خواند. بابام می رفت ته دکان می خوابید و اکبر و اصغر رو به روی دکان بازی می کردند و من اگر مشتری می آمد راهش می انداختم.
شب ها، خربزه ی گندیده و خیارهای پلاسیده و تماته های کپک زده را به خانه می کشیدیم. دکان از خانه خیلی دور بود و شب دیر وقت به خانه می رسیدیم. سگ ها دوره مان می کردند و با جنگ و گریز از دست شان فرار می کردیم و گاه هر چه در دست داشتیم از خربزه و خیار و تماته، به سوی شان پرتاب می کردیم.
ننه هم کارش شروع شده بود. تماته ها را درون دیگ بزرگی می ریخت و رب درست می کرد.
***
یک روز بار فروشی که بابام ازش میوه و تره بار می خرید، برای گرفتن پولش به در دکان آمد. بار فروش مردی سرخ و سفید بود. بابا تا او را دید رنگش پرید. مدتی با هم چانه زدند. بابام پول نداشت و ناگهان از جا در رفت. مشتی توی سر اصغر که نزدیکش بود کوبید و فریاد زد:« من بدبخت باید شش تا مثل این ها را نان بدهم. حالا پول ندارم، بابا ندارم. آخر این چه خربزه هایی است برای من فرستاده ای. ای نامسلمان! هر چه گنه مال منه. آن تماته هایت، آن خیارت، کدامش را بگویم؟»
با گفتن این حرف به طرف خربزه ها دوید و با یک حرکت خربزه ای را بالای سر برد و توی جوی خیابان کوبید. یکی دیگر و یکی دیگر. مرتب فحش می داد و تا ده دوازده تا خربزه را روی هم نکوبید، آرام نشد. گداها و ولگردها جمع شده بودند و تند و تند خربزه های شکسته را می خوردند. بارفروش غیبش زد. پدربزرگ مرتب رویه های ماست را روی زخم هایش می مالید و هیچ کس نبود که خوشه های انگور را از دستش بگیرد. فریاد می زد:
«آی مردم دستم را انداخت. چته انگوری! ای سلیقه دار پول حلال، خدا به تو چشم داده که جنس خوب را ببینی. آی دستم را انداخت، صاحبش خانه خراب شده و ارزان فروشش می کند. بیایید به تاراج ببرید.»
***
بابام یک روز زنبیلی به من داد. نشانی یک بطری سازی را به من گفت که بروم و چند تایی بطری و شیشه بخرم. شیشه ها را بیمارانی که به شیر و خورشید می آمدند می خریدند، تا دواها را در آن ها بریزند.
رفتم به چهارراه آخرت. کاروانسرایی آن جا بود. داخل شدم. در میان گونی های پر از شیشه ی شکسته و بشکه های نفت سیاه، پیرمردی نشسته بود، موهای ژولیده و صورتی لاغر. کوره ای در وسط گرگر می کرد. مرد میله ی آهنی درازی را از سوراخ کورده وارد کرد. از آن سوراخ شیشه ی آب شده و سرخ می دیدم. میله را چرخاند و بیرون آورد. بر سر میله به اندازه ی یک گلابی، شیشه ی ذوب شده چسبیده بود. مرد با عجله میله را می چرخاند. سپس ته میله ی آهنی را به دهان گذاشت و گونه هایش را پر از باد کرد. میله را چرخاند و باد در لوله دمید. گلابی بزرگ شد و باد کرد و به صورت یک گوی شیشه ای در آمد. بعد ته گوی را روی یک میله ی میخ مانند که روی چوبی کوبیده بود، زد و با یک قلم مو ماده ای به دور میله، در آن جا که به شیشه چسبیده بود، مالید. صدای جز و جز به هوا رفت و شیشه از میله جدا شد. با این کار چند تا بطری ساخت و بعد نشست کنار من. عرقش را پاک کرد و گفت:« دیگر این روزها کسی از من شیشه نمی خرد پسر جان. آن قدر شیشه و بطری خارجی در این میان ریخته که حساب ندارد. به زحمتش نمی ارزد. پلاستیک هم جای نقلدان و غرابه را گرفته. می خواهم بروم توی کارخانه ی پلاستیک سازی کارگری کنم. آری پسرم، می ترسم قبولم نکنند، چون دیگر پیرم. عمرم را در پای این کوره به سر آورده ام. پنجاه ساال پای این کوره عرق ریخته ام نفهمیدم چه کردم و چه خوردم. از ده سالگی این کارم بود، آره جانم.»
پولش را دادم و به راه افتادم. هر شیشه ای که می فروختم یک ریال سود می ردم. روزها زنبیل از دکان بر می داشتم و می رفتم در شیر و خورشید و تا ظهر آن جا می نشستم. چند روز نگذشته بود که یک پسر دیگر هم سن خودم با یک زنبیل شیشه ی خارجی آن جا آمد. او شیشه ها و بطری های کوچک و بزرگ را جمع می کرد و می شست و می آورد.
دربان شیر و خورشید دختری داشت که هر روز از کنار ما می گذشت. یک روز آن پسر سر به سر دخترک گذاشت. دخترک خندید و فرار کرد. او شیشه ی بیش تری می فروخت و با دخترک هم لاس می زد. نتوانستم تحمل کنم. روز بعد دوباره این کار را کرد. پریدم و یقه ی پسر را گرفتم. دعوامان شد. با یک لگد زنبیل شیشه هایم را توی خیابان پرت کرد. من هم شیشه های او را شکستم. هر دو گریه کنان آن جا را ترک کردیم. کتکی هم از بابام خوردم. دیگر شیشه فروشی را کنار گذاشتم.
***
یک روز پیرزنی دستمالی به من داد و گفت:«بچه جان این دستمال را جایی بگذار تا من برگردم و ببرم.»
دستمال را گرفتم و روی سطلی که پر از کله قند بود گذاشتم. بابام از بازار آمد، یک مشتری قند خواست. بابا مشتری را راه انداخت. چند دقیقه بعد مشتری برگشت و قند را پس آورد و گفت: «بابا این قندت که خیس شده، چرا جنس بد به مردم می فروشی؟»
بابا قند را نگاه کرد و به طرف سطل قند رفت. دستمالی را که من روی آن گذاشته بودم برداشت. از ته دستمال آب می چکید. به من گفت:«این دستمال مال کیه؟» گفتم:«یک پیرزن به من داد که برایش نگه دارم.»
دستمال را باز کرد. پر از تخم مرغ شکسته بود. ناگهان چشم های بابام سرخ شد. مرا روی سر بلند کرد و مثل خربزه به زمین کوبید. یک مشتری جلو دکان بود. بابام یک پایش را روی شکم من گذاشته بود و به مشتری جنس می فروخت. من از آن زیر گریه و داد و فریاد می کردم، پدر بزرگ از بیرون دکان داد می زد:
«آی دستم را انداخت، این بچه ها باید یک کتک حسابی بخوردند. این جور فایده ندارد، خیلی پررو شده اند، آقا صاحبش ورشکست شد، بابام، دستم را انداخت چه انگوری!»
داش عباس میانجی شد و گفت:«آخر میان دلش بچه را بریدی! مگر این طوری کتک می زنند؟ هر وقت می خواهی کتک شان بزنی به من بگو تا پای شان را بگیدم و تو با جارو یا با چوب به کف پای شان بزن. مثل مدرسه ها.»
اکبر واصغر بیرون دکان با وحشت مرا تماشا می کردند و می لرزیدند. بابام مشتری را راه انداخت. پایش را از روی شکم من برداشت. تمام استخوان هایم درد می کرد. بلند شدم و از دکان بیرون رفتم.
***
یک دکان بقالی بزرگ با همه هوع جنس، بالاتر از دکان بابا باز شد. به قول بابا فاتحه ی ما خوانده شد. پدربزرگ هم واقعا دستش خسته شده بود و بی خودی فریاد می زد. داش عباس سهمش را از بابا جدا کرد و رفت مستخدم مدرسه شد. بابا دیگر جنس نمی آورد. یک روز پدربزرگ رویه ی ماست زیادی به دست و پایش مالید، عصایش را برداشت، رو کرد به بابا و گفت:«مرحمت زیاد پسرم، هر وقت کاری با من داشتی خبرم کن. ماست های امروز هم دیگر ماست نیستند، اصلا زخم هایم توفیری نکرده.»
و عصا زنان دور شد.
بابام دکان را فروخت و کلی ضرر کرد. دوباره بیکاری شروع شد و آوازهای پرسوز ننه خانه را پرکرد. بابام دیگر سراغ سید اجاق نرفت.