همه خوانی «دو گربه روی دیوار» از «صمد بهرنگی»
نیما پویان
اشاره:
همه خوانی، عنوانی است برای معرفی داستان یا شعر. در این پرونده، پس از نقد و معرفی کوتاهی درباره ی داستان نویس و شاعر، داستان یا شعر انتخاب شده را با هم می خوانیم. حضور مثل همیشه از حضور شما در این پرونده استقبال می کند.
قصه ی تمثیلیِ «دو گربه روی دیوار» از چند جهت می تواند حایز اهمیت باشد. چه از نظر محتوایی و چه در بحث نشانه شناسی. درواقع «جان» این قصه و عمقی که در پسِ لایه های آن وجود دارد، و نیز تطبیق آن با شرایط و وضعیتِ زمانه ی نویسنده اش- که البته به نوعی به زمانه ی ما هم می خورد و این دریغ هنوز هم وجود دارد!- بررسی دوباره ی این قصه را می طلبد.
دو گربه به رنگ های «سیاه» و «سفید» در یک «شبِ تاریک» از دو «جـهت» مخالفِ دیـوار، به هم می رسند تا به یک «هدفِ» مشترک دست یابند. هر کدام شان اما- با غروری که دارند- اجازه ی عبور به دیگری را نمی دهد. درواقع هرکدام شان کارِ خود را مهم تر از دیگری می داند. درگیری و نزاع گربه ها، کار را به جایی می کشاند که هم دیگر را به سخره گرفته و متوسل به دغل کاری می شوند. این مشاجره تا جایی ادامه پیدا می کند که آبی روی شان پاشیده می شود و هر دو دستپاچه مجبور می شوند از راهی که آمده بودند فرار کنند.
واقعیت این است که با این که در این قصه دو شخصیتِ متضاد و کنشگر وجود دارد اما بزنگاهِ اصلی در قصه وقتی است که کسی از پای دیوار آب را می پاشد بر سرِ گربه ها. یعنی نقشِ این شخصیت، با این که در دو جمله ی پایانی قصه آورده شده، نقشی است مهم و بیش تر بارِ معناییِ داستان، بر دوشِ او است.
«گربه ها سرگرم دعوا بودند که کسی از پای دیوار، آب سردی روشان پاشید. هر دو دستپاچه شدند. تندی برگشتند و فرار کردند. هر کدام از راهی که آمده بود فرار کرد و پشت سر هم نگاه نکرد.»
به جز این، نکته ی مهمِ دیگری نیز در قصه وجود دارد. نویسنده اهدافِ گربه ها را طوری بازگو کرده است که هیچ کدام به واقع برتر از دیگری نیست. دردِ مشترکی است که هر دو گربه سعی دارند درمان اش کنند. یعنی گرسنگی. اما با نزاعی بیهوده، سد راه هم می شوند و هدف اصلی فراموش شده به حاشیه می پردازند. مسلم است کار به این جا بکشد، با تلنگری می توان هر دو طرف را از بین برد.
«گربه ی سفید لندید، پا شد و داد زد: میاوو!….. من باید بروم خانه ی حسن کله پز. آنجا بوی کله پاچه شنیده ام. حالا باز نفهمیدی چه کار واجبی دارم؟ گربه ی سیاه لندید و گفت: میاوو!.. تو فکر می کنی من روی دیوارهای مردم ول می گردم؟ من هم آن طرف ها بوی قرمه سبزی شنیده ام و خیلی هم گرسنه هستم. اگر باز هم سر راهم بایستی، همچو می زنم که بیفتی پایین و مخت داغون بشود. گربه ی سفید نتوانست جلو خود را بگیرد و داد زد: میاوو!.. احمق برو کنار!.. پیف ف!.. بگیر..! و یکهو با ناخن هایش موی سر گربه ی سیاه را چنگ زد. موها تو هوا پخش شد. هر دو شروع کردند به پیف پیف و افتادند به جان هم و بد و بیراه بر سر و روی هم ریختند…»
بنابر این چیدمانِ محتوایی قصه چنین است: مقابل هم قرار گرفتن دو گربه ی «سفید» و «سیاه» – به عنوان نشانه هایی از تک بعدی نگریستن ها- روی دیوار که هر کدام قصد دارد نخستین باشد برای رسیدن به «هدف»؛ مشاجره و نزاع و زیر سوال بردنِ یک دیگر برای این که هر کدام حق به خود بدهند و دیگری را محکوم کنند. در این جا گربه ها در یک توهم، نمی توانند به این فکر کنند که هر دو یک چیز را خاستارند! و اگر سد راه همدیگر نشوند، خیلی سریع تر و راحت تر می توانند به هدف شان برسند. بزنگاه اصلی که پیامِ قصه نیز در آن نهفته است در انتهای آن وجود دارد. درواقع آن که آب می پاشد نه تنها توانسته از شر گربه ها رهایی یابد بل تنها اوست که موفق می شود به «هدف» اش برسد. مهم این است که به هر حال گربه ها ناکام مانده اند به واسطه ی شاخ و شانه کشیدن های بیهوده و غیر ضروری برای یک دیگر.
اگر قائل به این باشیم که بررسی شرایط زمانه ی هر نویسنده ای می تواند در خوانش و بررسی اثر این نویسنده، مفید فایده باشد و با درک این شرایط به تحلیل آن اثر بپردازیم، به خوبی دریافت خواهیم کرد که در قصه ی بازگو شده توسط «صمد بهرنگی» با توجه به ذهنیتِ سیاسیِ او و نوع تفکرش، تیرِ پرتابی ای است به سمت روابط گاه تقلیل گرایانه ی بعضی جریانات سیاسی که گاه دعواها و مشاجرات و درگیری های پوچ و بی ثمرشان، مسببِ جوی آشفته و ناسالم می شود که آن ها را در چالشی بیهوده اسیر کرده و در نهایت، تنها ثمره اش، تفرقه و دور ماندن است از هدف شان. هدفی اتفاقن مشترک و هم سو!
سیاه و سفید دیدن ها و به حاشیه پرداختن ها و از «اصل» غافل ماندن ها، مسلم است که ایجاد نوعی استبداد ذهنی می کند و تفرقه به وجود می آورد. از این رو قصه های صمد نشان دهنده ی تک بودی نبودنِ ذهنِ او آن هم در شرایطی است که ذهن ها اتفاقن تک بعدی و همراه است با تعصب و نادانستگی.
قصه ی «دو گربه روی دیوار» ساختار یک قصه را به معنای کامل خود دارد و نشان دهنده ی تسلط نویسنده بر قصه گویی است. چنین امری را ما در قصه های دیگر بهرنگی به عینه می بینیم. طنز شیرینِ او و به کارگیری جمله های کوتاه و فضاسازی های به شدت تصویری اش، نیز می تواند مورد توجه خواننده قرار گیرد در خوانشِ این قصه.
دو گربه روی دیوار
صمد بهرنگی
یکی از شب های تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاریکِ تاریک بود. نصف شب بود. سوسک ها آواز می خواندند. صدای دیگری نبود. گربه ی سیاهی از آن طرف دیوار می آمد. سرش را پایین انداخته بود، بو می کشید و سلانه سلانه می آمد. گربه ی سفیدی هم از این طرف دیوار می آمد. سرش را پایین انداخته بود، بو می کشید و سلانه سلانه می آمد. این ها آمدند و آمدند، و درست وسط دیوار کله هاشان خورد به هم. هر یکی، یک « پیف ف!..» کرد و یک وجب عقب پرید. بعد نشستند و به هم زل زدند. فاصله شان دو وجب بیش تر نبود. دل هردوشان « تاپ تاپ» می زد. لحظه ای همین جوری نشستند. چیزی نگفتند. لندیدند و نگاه کردند. آخرش گربه ی سیاه جلو خزید. گربه ی سفید تکانی خورد و تند گفت: «میاوو!.. جلو نیا» گربه ی سیاه محل نگذاشت. باز جلو خزید. زیر لب لند لند می کردند. فاصله شان یک وجب شده بود. گربه ی سیاه، باز هم جلوتر می خزید. گربه ی سفید دیگر معطل نشد. تند پنجولش را انداخت طرف گربه ی سیاه، زد و گوشش را پاره کرد. بعد جیغ زد: «میاوو!.. پیف ف!.. احمق نگفتم نیا جلو» گربه ی سیاه هم به نوبه ی خود فریاد کرد:« پاف ف…» اما او نتوانست حریفش را زخمی کند. خیلی خشمگین شد. کمی عقب کشید و سرپا گفت:«میاوو!.. راه بده من بروم. اگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی!» گربه ی سفید قاه قاه خندید، سبیل هایش را لیسید و گفت: «چه حرف های خنده داری بلدی تو! راه بدهم بروی؟ اگر راه دادن کار خوبی است، چرا خودت راه نمی دهی من بروم آن سر دیوار؟» گربه ی سیاه گفت:« گفتم راه بده من بگذرم، بعد تو بیا و هر گوری می خواهی برو.» گربه ی سفید بلندتر خندید و گفت: «این دفعه اگر حرفم را گوش نکنی، یک لقمه ات خواهم کرد.» گربه ی سیاه عصبانی شد و یکهو فریاد زد:« میااوو!.. برگرد برو پشت بام! راه بده من بروم! موش مردنی…!» گربه ی سفید به رگِ غیرتش برخورد. خنده اش را برید. صدایش می لرزید. فریادی از ته گلو برآورد:« میاووو!.. گفتی موش؟.. احمق!.. پیف ف!.. بگیر!.. پیف ف ف» باز پنجولش را طرف گربه ی سیاه انداخت. گربه ی سیاه این دفعه جاخالی کرد و زد بینی او را پاره کرد. خون راه افتاد. حالا دیگر نمی شد جلو گربه ی سفید را گرفت. پشتش را خم کرد. موهاش سیخ شد. طوری سر و صدا راه انداخت که سوسک ها صداشان را بریدند و سراپا گوش شدند. یک گل سرخ که داشت باز می شد، نیمه کاره ماند. ستاره ی درشتی در آسمان افتاد. گربه ی سفید با خشم زیادی گفت: «میاوو!.. مگر نشنیدی که گفتم برگرد عقب، راه بده من بروم؟.. موش سیاه مردنی…! اکنون نوبت گربه ی سیاه بود که بخندد. خندید و گفت: «اولش که موش بیشتر سفید می شود تا سیاه. پس موش خودتی. دومش این که زیاد هم سر و صدا راه نینداز که آدم ها بیدار می شوند و می آیند هر دوتامان را کتک می زنند. من خودم از سر و صدا نمی ترسم و عقب گرد هم نمی کنم. همین جا می نشینم که حوصله ات سر برود و برگردی بروی پی کارت.» گربه ی سفید کمی آرام شد و گفت: «من حوصله ام سر برود؟ دلم می خواهد ظهری تو آشپزخانه ی حسن کله پز بودی و می دیدی که چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم و نشستم دم لانه ی موش.» گربه ی سیاه دیگر سخنی نگفت. آرام نشسته بود و نگاه می کرد. گربه ی سفید هم نشست و چیزی نگفت. صدای گریه ی بچه ای شنیده شد. بعد بچه خاموش شد. باز صدای سوسک ها بود و خش و خش گل سرخ که داشت باز می شد. دو دقیقه گربه ها تو چشم هم زل زدند. هیچیک از رو نرفت. اما معلوم بود که صبرشان تمام شده است. هر یک می خواست که دیگری شروع به حرف زدن کند. ناگهان گربه ی سفید گفت: «من راه حلی پیدا کردم.» گربه ی سیاه گفت:« چه راهی؟» گربه ی سفید گفت: «من کار واجبی دارم. خیلی خیلی واجب. تو برگرد برو آخر دیوار، من بیایم رد بشوم بعد تو برو.» گربه ی سیاه خنده اش گرفت و گفت: «عجب راهی پیدا کردی! من خود، کاری دارم بسیار واجب و بسیار فوری. نیم ثانیه هم نمی توانم معطل کنم.» گربه ی سفید پکر شد و گفت:« باز که تو رفتی نسازی! گفتم کار واجبی دارم، قبول کن و از سر راهم دور شو…!» گربه ی سیاه بلندتر از او گفت: «میاوو! مگر تو چیِ منی که امر می کنی؟ حرف دهنت را بفهم…!» گربه ی سفید لندید، پا شد و داد زد:« میاوو!.. من حرف دهنم را خوب می فهمم. تو اصلا گربه ی لجی هستی. من باید بروم خانه ی حسن کله پز. آنجا بوی کله پاچه شنیده ام. حالا باز نفهمیدی چه کار واجبی دارم؟» گربه ی سیاه لندید و گفت:« میاوو!.. تو فکر می کنی من روی دیوارهای مردم ول می گردم؟ من هم آن طرف ها بوی قرمه سبزی شنیده ام و خیلی هم گرسنه هستم. اگر باز هم سر راهم بایستی، همچو می زنم که بیفتی پایین و مخت داغون بشود.» گربه ی سفید نتوانست جلو خود را بگیرد و داد زد: «میاوو!.. احمق برو کنار!.. پیف ف!.. بگیر..!» و یکهو با ناخن هایش موی سر گربه ی سیاه را چنگ زد. موها تو هوا پخش شد. هر دو شروع کردند به « پیف پیف» و افتادند به جان هم و بد و بیراه بر سر و روی هم ریختند. گربه ها سرگرم دعوا بودند که کسی از پای دیوار، آب سردی روشان پاشید. هر دو دستپاچه شدند. تندی برگشتند و فرار کردند. هر کدام از راهی که آمده بود فرار کرد و پشت سر هم نگاه نکرد.
۵ لایک شده