خواهرم منیژه
فتح الله بی نیاز
انارش را اگر شیرین و سرخ بود، با من تقسیم مىکرد. منیژه را مىگویم که در بچگى گل هندوانهاش را هم به من مىداد؛ چیزى که شهین حالا در بارهاش مىگوید:«اینا مال گذشته بود. او حالا به فکر منافع خودشه تا تو یا ناصر.»
اما هر سه خواهر و هر سه برادر شهین و مادرشان اینطور فکر نمىکردند:«نه، شهینجون، بههر حال منیژه خیلى مهربونه! خیلى هم شماها رو دوست داره. بهخدا ماهه!»
نمىگفتند «مثل ماهه»، مىگفتند «ماهه»؛ و این راست بود چون همیشه، حتى در حالت عادی باز آرام بود و انگار بدهکارِ لطف طرف مقابل در حدی که می خواست هر طور شده، تلافى کند. همیشه همینطور بود؛ مهربان، آنقدر که روزهاى سرد هم مىرفت توى حیاط مىنشست و آرام و صبور، لباسهایم را چنگ مىزد و خوب آب مىکشید و تا چشمهاى درشت و کشیده و سبزش به من مىافتاد که از پشت پنجره بزرگ شیشهاى نگاهش مىکردم، لبخند مىزد و باز لبخند مىزد. انگار او نبود که اندام کوچکش از سرما داشت مچاله مىشد.
وقت اتو زدن لباسمهایم چشمش که به من مىافتاد، همینجور لبخند مىزد و در جواب حرف من مىگفت:«نه، تو با من و بقیه فرق مىکنى، پسر بزرگ خونهاى، لباسهات باید تو چشم بزنن.»
و حالا هر لباس تمیز و اتوزدهاى مىبینم، خیال مىکنم، منیژهام را در حال اتو زدن مىبینم یا به این فکر مىکنم که منیژهاى در این دنیا بوده و هست که این کارها را با ذوق و شوق مىکند و خودش را طلبکار هم نمىداند و حتى مىگوید: «از این کارها خوشم مىیاد. آدم وقتى یکى رو دوست داره از اینکه کارى براش مىکنه، لذت مىبره.»
بعد فکر مىکنم که آیا آن منیژه ناشناس، خوششانس است یا بدشانس یا خیلى بدشانس. فکرش را بکنید: منیژهِ ما، که هیچوقت عصبانى نمىشد، و چشمهایش توى سرما و گرما خانه و حیاط را سبزِ سبز مىکردند، یکباره از من جدا شود؛ همانطور که در بعضى قصهها کسى قلب کسى دیگر را از سینهاش درمىآورد. تازه هجده سالم تمام شده بود و رفته بودم دانشگاه و او شانزده ساله بود که پدرم قولش را به یک کارمند دونپایه دولت داد؛ مردى که فقط شش سال از خواهرم مسنتر بود ولى اختلاف روحیهاش با منیژه از تمام شکافهاى عالم بیشتر بود. سال بعد که بهخاطر شرکت در تظاهرات چند روزى در زندان بودم و خبرش به گوش آنها نرسید، عقدش کردند. چند هفته بعد که به شهرمان رفتم، هنوز توى بغل هم بودیم که گفتم: «راست راستى راضى هستى؟»
گفت:«هر چه بابا بگه. تازه، مهدى پسر خوبیه.»
دروغ نمىگفت. مهدى قدر منیژه را مىدانست، ولى اصلاً ظاهر و رفتارشان با هم نمىخواند. منیژه بلند بود و پُر از خوشگلى نجیب، پُر از کمحرفى و حرکات کُند اما دلنشین، سرشار از محبتى که همان دم نشان داده مىشد؛ با احوالپرسى گرم و گذاشتن فنجان چاى همراه با قندِ لبخندش، ولى مهدى پرحرف بود و تند و تیز و البته نه چندان تیزهوش و باعرضه و قیافهاى که کنار دست منیژه چنگى به دل نمىزد. به همینخاطر، اگر پدر یکدندهام با من مشورت مىکرد، محال بود راضى بشوم که گلِ خانوادهمان خیلى راحت نصیب مهدى شود. اگر دست من بود، مىگذاشتمتش براى مردى که منیژه عاشقش شود؛ یک مرد خوشگل و بلندقد و دانشگاهدیده و تا حدی متمول، فهمیده و مثل خودش مهربان. اما مادرم به طرفدارى از پدرم مىگفت:«اونوقت باید پنج دفعه شوهر می کرد! »
این دو تا بودند که خواهر را بیچاره کردند، وگرنه نمىگذاشتم خواهرم جوانمرگ شود. پدرم و مادرم و ناصر و مهدى ِ بىعرضه، او را کشتند. سه سال بعد از ازدواجشان که باز هم بهخاطر فعالیت سیاسى در زندان بودم، فکر نمىکردم منیژه و مهدى تا آنحد به هم نزدیک شده باشند که هر دو بشوند پشت و پناه ما. در زندان زیاد دغدغه مالى شهین و پسرمان را نداشتم. مهدى و منیژه خرجشان را مىدادند. البته ناصر هم کمک مىکرد، ولى نه در حد مهدى که روزها کارمند دولت بود و عصرها توى یک ملامینفروشى کار مىکرد و شبها به حساب و کتابهاى یک کوره آجرپزى مىرسید. منیژه هم ژاکت و شلوار گرم مىبافت، قند خُرد مىکرد، مربا مىپخت و سبزى سرخ مىکرد تا مهدى در اداره بفروشد. درآمدشان زیاد نبود، ولى آنقدرها بود که بتوانند شهین و پسرمان را پیش خودشان نگهدارند و خرجشان را بدهند. حتى اگر کم بود، باز منیژه دستبردار نبود. از مهدى خواسته بود که: «اگه منو دوست دارى، باید مواظب زنبرادرم و بچهشوون باشى؛ بیشتر از خودم آره، ولى کمتر نه.»
این را بعدها که دور جسد منیژه جمع شده بودیم، مهدى به من گفت و من یاد روزى افتادم که از زندان آزاد شده بودم و از شهین شنیده بودم که: «با داشتن منیژه به هیچ دوستى احتیاج نداریم.»
و هر سال عید، اول از همه بهدیدن آنها مىرفتیم. شهین به محبوبیت منیژه و خوشگلىاش حسودى مىکرد، اما جلوى او مىگفت: «اول منیژه، بعدش خونه پدر و مادر من.»
اما این حرفها بهمرور کمرنگ و کمرنگتر شد؛ چون تغییر وضع مالى آدم را عوض مىکند بدون اینکه خودش بفهمد؛ حتى اگر عطار نیشابورى باشد. چند سال بعد که او و مادرم آمدند خانه ما و آن قضیه اتفاق افتاد؛ زمانى که شهین چشم دیدن منیژه را نداشت و بیشتر وقتها پشت سرش مىگفت: «الکى چو انداختن که منیژه خوبه، کجاش خوبه؟ سیاستمداره!»
مادرم با التماس از من خواست بیشتر در حق ناصر و منیژه مهربان باشم، و چون دید من چیزى نمىگویم و واکنش نشان نمىدهم، با غمگینى گفت:«کاش به خدا رو مىکردى! کاش نماز مىخوندى!»
گفتم:«ذلیل نیستم که سجده کنم.»
گفت:«در عوض به خواهر و برادر خودت ستم نمىکردى!»
شهین نه بهخاطر من، که مىدانستم دیگر مثل سابق علاقهاى به من ندارد، بلکه از سر کینه بىدلیلى که حالا با آمدن آنها شدت گرفته بود، منتظر چنین لحظهاى بود، پس با خشم گفت: «کى ستم کرده؟ باز حرف الکى زدى؟»
منیژه خیلى آرام گفت: «به مادرم توهین نکن.»
که شهین زیرسیگارى را پرت کرد طرف منیژه و خورد به کتفش. مادرم جیغ کشید. روزى هم که عقرب نیشم زده بود، جیغ کشیده بود و آنوقت منیژه بهسرعت خم شده بود و جاى زخم را مکیده بود و تف کرده بود آنطرف و باز مک زده بود و باز مک. این ماجرا به زمانهاى دور برمىگردد، پیش از اینکه من دیپلم بگیرم، به دانشگاه بروم، انقلابى شوم و او شوهر کند. حالا وضع فرق مىکرد، چون ما خیلى زود از مهدى و برادرم ناصر جلو افتاده بودیم. اولش با پولى که از ناصر و مهدى قرض کرده بودم، شروع کردم. فهمیدم که باید درس و تحصیل را بگذارم براى آدمهاى احمق. رفتم توى کسب و کار وسایل صوتى و تصویرى و کوبیدم و رفتم جلو. براى پولدار شدن باید کوبید؛ طلب این یکى را دیرتر داد و سر فروش کلان آن یکى جنس، از زد و بند کوتاهى نکرد. چند سال بعد، ماههاى آخرى که جنگ هشتساله ایران و عراق داشت تمام مىشد، درست در سالهایى که مهدى و ناصر توى سراشیب فقر بودند، من بیشتر اوج گرفتم. ناصر آنموقع هنوز کارمند دون پایه بود و از ظهر تا شب مسافرکشى مىکرد. نمىدانم چه شد که هوس کرد پولدار شود. شهین مىگفت: «خودش و فتانه به ما حسودىشون شده، مىخوان بزنن جلو؛ مثل اون منیژه مکار و شوهر احمقش.»
ناصر یکى دو سفر به دوبى و ترکیه رفت، مقدارى جنس با خودش آورد و سود خوبى برد. خوشى زد زیر دلش: «باید خر باشم که برم حقوقبگیرى دولت، هر چه حمالى کردم، بسه.»
گفت دوست دارد با من کار کند، چند روز بعد قراردادى جلوش گذاشتم و گفتم:«با این شرط و شروط حاضرى کار کنى؟»
ورقهها را که خواند، با حیرت زل زد به چشمهایم. منتظر بودم که حرف بزند. منمنکنان گفت: «ولى خیلى ظالمانه است!»
گفتم:«براش تحلیل دارم، من براى هر چیزى توى این دنیا تحلیل دارم، چه مسأله سیاسى باشه چه ورزشى.»
گفت:«آره، ولى اینها یعنى خونهخرابى من.»
گفتم:«الان کلى آدم دارن با این شرایط با من کار مىکنن. تازه، اگه برادرم نبودى، محال بود بهت این فرصتو بدم.»
فتانه بعدها به دیگران گفت: «شما قضاوت کنید، طبق این قرارداد ایرج بهمرور بیست میلیون تومان جنس و یک مغازه در اختیار ناصر مىگذارد. ناصر جنسهاى او را مىفروشد و پول را تحویل ایرج مىدهد. از سود اجناس بىاطلاع است، چون خود ایرج اینجور چیزها را محاسبه مىکند. البته ناصر بالاخره از اینطرف و آنطرف چیزهایى مىپرسد، ولى اعداد و ارقام او قابلقبول نیست. آخر هر ماه، از مبلغ فروش اول اجاره صدهزار تومانى مغازه کم مىشود، بعد هشتصدهزار تومان بابت سود اصلِ سرمایه، بعد صد و بیست هزار تومان بابت سود پولى که ایرج براى سرقفلى مغازه گذاشته. آخرش هر چه مىماند، چهارپنجم به ایرج مىرسد و یکپنجم به ناصر. اگر فروش آخر ماه، از پس اجاره و سودها برنیاید، تفاوتش را باید ناصر از جیبش بدهد. بههر حال من معلم تاریخم و خیلى از معاهدههاى تاریخى را خواندم، نه عهدنامههاى ننگین ترکمنچاى و گلستان روسها با ایرانىها این جورى بود نه آن عهدنامههایى که انگلیسىها و اسپانیایىها در آمریکاى شمالى و جنوبى با سرخپوستها بستند. در ضمن ناصر باید براى تضمین آینده، چک سفید بدهد به ایرج. مثل موقعى که رؤساى قبایل سرخپوست بچههاشان را بهعنوان گروگان به ارتش مىدادند. با این فرق که اینجا گروگانگیر برادر خود ِ آدمه!»
تمام این حرفها به گوشم رسید، اهمیت ندادم. اما ماهها بعد که ناصر با من کار مىکرد، روزى خونم به جوش آمد که شنیدم پسر سیزدهسالهشان رفته صورتش را شسته؛ آنهم درست چند دقیقه بعد از اینکه او را در خیابان بوسیده بودم:«صورتم بو گرفته، بدترین بو!»
قیافه پسرک آمد جلوى چشمم که شهین گفت:«باید پدر و مادرش زیاد روى او کار کرده باشن! عمهاش حتماً چیزهایى توى گوشش خونده.»
با اینحال ناصر با این استدلال که دو ماه امتحانى کار مىکند، از ماهها پیش زیر بار آن قرارداد رفته بود. به فتانه هم گفته بود: «هر چه باشه، ایرج برادرمه، رحم و مروتش از ادارات دولتى بیشتره، نمىذاره بچههام گرسنگى بکشن.»
یکى دو سال اول همهچیز طبق گفته او پیش رفت. پول خوبى گیرش آمد، همیشه هم از من ممنون بود. از وسط هاى سال سوم بود که بدهىاش شروع شد. گاهى زمزمهکنان مىگفت: «بده دفترها رو ببینم، شاید اشتباه کرده باشى.»
ولى هیچکدام از دفترها را به او ندادم. نفهمید که من تا آنزمان بیست میلیون تومان و پول سرقفلى مغازه را درآورده بودم و حتى شانزده میلیون تومان سود برده بودم. زنش تلفن زد و گفت: «دو سال افتادى زندان و حالا مىخواى تا آخر عمر خون مردمو بمکى؟»
این آدمها را باید سر جاىشان نشاند. بدهى ناصر کم کم به سى و پنج میلیون تومان رسید، اخطار دادم که چکهایش را مىگذارم اجرا. رفت خانه درب و داغان مهدى را گذاشت گرو بانک و وام گرفت. باید سر هر ماه حدود یک میلیون و صد هزار تومان مىپرداخت، اما از پسش برنیامد. بانک قصد کرد خانه را بردارد که منیژه و مادرم آمدند خانه ما. چه دنیایى شده! «منیژه هیچوقت دختر باعرضهاى نبوده و نمىشه.»
حرفى بود که مادرم سالها پیش مىگفت، ولى زمین خوردن ناصر چه ربطى به خواهر بدبخت من داشت؟ اتفاقاً زن قانعى بود، مثل فتانه ولخرج نبود. حتى خرید خانهشان در عبدلآباد توى آن سالهاى ارزانى، فکر او بود. اما حالا مىشنیدیم که مهدى هرروز به منیژه نق مىزند: «اگه بانک خونه را بگیره، ول مىکنم، مىرم و خودمو گم و گور مىکنم. منِ آس و پاس که جایى رو ندارم.»
مهدى نرفت، و منیژه بارها و بارها زنگ زد: «بهخاطر من ایرج، به خاطر بچههام. نذار بانک خونه رو ازمون بگیره و آواره بشیم.»
گفتم:«آدم نمىتونه به خاطر مردم خودشو اسیر احساسات کنه.»
گفت: «من و ناصر که مردم نیستیم، خواهر و برادرتیم.»
گفتم: «من زیاد مایه گذاشتم؛ براى همه. تازه، من سهمم رو به همه پرداختم، بدهىمو به جامعه دادم. یادت نیست دو سال زندون بودم و دانشگاه از دستم رفت.»
گفت: «به تو هم خیلى ظلم شده. من که دلم براى تو هزار زخم برداشت، ولى او هم برادرمه. دلم نمىیاد ببینم زجر مىکشه.»
آنطور که شنیدم بیشتر روزها مهدى با او قهر بود و بیشتر روزها منیژه گریه مىکرد، هم بهخاطر خاکسترنشینى ناصر، هم بهخاطر وضعیت نامعلوم آینده خانواده خودش. با اینحال مانع شد که دختر هجدهسالهاش تمام عکسهایى را که با خانواده ما داشتند، پاره کند و تعدادى را نجات داده بود. شهین که حالا حساب و کتاب خودش را بفهمىنفهمى از من جدا مىکرد، این را که شنید، دندانقروچه کرد: «حالا بخور! اینهم از خونواده جونجونىات! این هم از اون خواهرت که چپ و راست بهش مىگفتى نازنین.»
و باز بهانه به دست مىآورد تا نق بزند: «ما اینجا چه مىکنیم؟ بلند شو بریم اروپا یا آمریکا.»
و المشنگه راه مىانداخت تا ثابت کند که دارد در ایران خفه مىشود و به هواى تازه احتیاج دارد و من فکر مىکردم همه اینها وسیلهاند تا بهمحض جا افتادن در خارج بگوید: «تو به خیر، من به سلامت.»
براى خیلىها اتفاق افتاده بود؛ حتى بعد از بیست و پنج سال زندگى مشترک و داشتن سه بچه.
آن روزها بیشتر غرق همین موضوع بودم. به فکرم نرسید که منیژه بدون مقدمه و یکباره کشته شود. البته اگر حس مىکردم، این اتفاق پیش مىآید، معلوم نبود چه مىکردم، چون شرط من با ناصر این بود که من اول به زن و بچههاى خودم مىرسم، دوم هم به آنها، سوم هم به آنها و چهارم هم به آنها. بنابراین در اینجور محاسبات و چم و خمهایى که ممکن است زندگى را زیر و رو کنند، بهقول شهین آدمهایى پیدا مىشوند که نمىتوانند تا آخر ادامه بدهند. همین مىشود که منیژه مىرود یکجا صد قرص دیازپام و آرام بخش های دیگر مىخورد و بعد شیشه پنجره طبقه پنجم فروشگاه بزرگ محله را مىشکند و خودش را پرت مىکند پایین و من را بهجا مىگذارد که هر کارى مىکنم، نمىتوانم خاطراتم را با او فراموش کنم؛ هم کودکىهاى قشنگش را وقتى رختخوابم را پهن مىکرد یا برایم چاى و بیسکویت مىآورد، همراه با موهاى پرپشت و سیاه و بلندش و لبخندهایی که روى لُپهاى گوشتالود و سفیدش چال مىانداختند.
حالا سرزندگى و سبزى بوتههاى باطراوت باغهاى فرحزاد و برق دلانگیز سبزرنگى که از درختهاى بارانخورده شمال به چشم مىخورد، همه و همه چشم و قلب او را به یاد مىآورند تا در هر حالتى که هستم او را در خاطرم زنده کنند.
نمىدانم خودش جلوى چشمهایم ظاهر مىشود و صدایش در گوشم زنگ مىزند، یا موقع فرار از المشنگههاى تمامنشدنى شهین یا فراموشى عمدى بوى جدایى و حرف رفتن به خارج یا چیز دیگر؟ به هر حال چه فرق مىکند؛ وقتىکه مدام مىروم توى فکرِ گذشته، گذشته و گذشته که همهجایش و همهوقتش پُر از منیژه است و نگاه منیژه.
۹ لایک شده