دختر تازه بالغ ۱
لئونورا کرینگتون
برگردان: بهناز بیرون راه
اشاره:
«لئونورا کرینگتون» در ششم آوریل هزار و نهصد و هفده متولد شد و در بیست و پنج می دو هزار و یازده چشم از جهان فرو بست. لئونورا هنرمند بریتانیایی مکزیکی الاصل، رمان نویس و نقاشی سوررئال بود. او بیش تر سالهای زندگی خود را در مکزیک گذراند و از آخرین بازماندههای جنبش سوررئال دههی سی بود. «کرینگتون» در انگلستان به دنیا آمد. پدرش کارخانهداری متمول و مادرش ایرلندی بود. او سه برادر به نامهای «پاتریک»، «جرالد» و «آرتور» داشت. در سنین کودکی به دلیل رفتار سرکشانهاش و مرتبه از مدرسه اخراج شد تا زمانی که والدینش او را به «فلورانس» و آکادمی هنر فرستادند. پدرش با هنر او مخالف بود، اما مادرش از او پشتیبانی می کرد. در سال هزار و نهصد و سی و شش با دیدن آثار «ماکس ارنست» نقاش سورئالیست در نمایشگاهی در «لندن» بدون این که حتی او را ببیند به او علاقه مند شد. در هزار و نهصد و سی و هفت، او را در یک مهمانی در لندن ملاقات کرد. این دو هنرمند مجدداً با یک دیگر در «پاریس» دیدار کردند و ارنست بلافاصله از همسر خود جدا شد. در هزار و نهصد و سی و هشت، پاریس را ترک و در جنوب فرانسه ساکن شدند. این زوج جدید، در پیشرفت های هنری یک دیگر سهیم بوده و یک دیگر را حمایت می کردند. با آغاز جنگ جهانی دوم، ارنست که آلمانی بود، توسط مقامات فرانسه به جرم مخالفت دستگیر شد، و چندین هفته پس از آن، با وساطت «پال الارد» و چندی دیگر از دوستان شان آزاد شد. پس از هجوم نازی ها به فرانسه، ارنست مجدداً این بار توسط نیروهای نازی و به جرم انحطاط هنری دستگیر شد. پس از آن، او با کمک اسپانسر آثار هنریش موفق به فرار به «امریکا» گردید و کرینگتون را ترک نمود.
پس از دستگیری ارنست، کرینگتون دچار مشکلات روحی شده و به «اسپانیا» گریخت. والدینش مداخله کرده و او را بستری نمودند و او تحت درمان قرار گرفت. پس از مرخصی از بیمارستان به همراه پرستارش به «لیسبون» رفت. کرینگتون فرار کرده و به سفارت «مکزیک» پناهنده شد. در این حین، ارنست با اسپانسر هنری اش که به فرار او از اروپا کمک کرده بود، ازدواج کرد. این ازدواج چند سال بعد خاتمه یافت، اما ارنست و کرینگتون دیگر نتوانستند رابطه ی خود را از سر گیرند. سه سال پس از رهایی از بیمارستان روانی و با تشویق «آندره برتون»، کرینگتون تجربیات بیماری خود را در رمان«down below» به رشته ی تحریر درآورد.
پس از فرار کرینگتون به لیسبون، «رناتو لداک»، سفیر مکزیک که دوست «پابلو پیکاسو» بود موافقت کرد برای کمک به اخذ اقامت با او ازدواج کند. اتفاقات این دوران، آثار او را بسیار تحت تأثیر قرار داد. پس از گذران بخشی از دهه ی شصت در «نیویورک» برای زندگی و کار به مکزیک رفت. پس از آن در طول جنگ داخلی اسپانیا با عکاسی به نام «ایمره ویس» که به «امریکو» شهرت داشت و لقبش «چیکی» بود ازدواج کرد. ثمره ی این ازدواج دو پسر بود: «گابریل»-روشنفکر و شاعر- و «پابلو»- دکتر و هنرمندی سوررئال.
لئونورا کرینگتون در سن نود و چهار سالگی به علت ذات الریه در بیمارستانی در مکزیک در گذشت.
از دیگر آثار ادبی او می توان به «خانه ی وحشت»( The House of fear)(۱۹۸۸)،«اسب هفتم و دیگر داستانها»( The Seventh Horse & Other Tales)(۱۹۸۸)، «در سنگی»( The Stoe Door)(۱۹۷۷)،«شیپور دادرسی»( The Hearing Trumpet)(۱۹۷۶)،«بانوی تخم مرغی: مجموعه داستانهای سوررئال»( The Oval Lady: Surreal Stories)اشاره کرد.
وقتی نوجوان بودم، اغلب به باغوحش می رفتم. آن قدر آن جا میرفتم که حیوانات را بیش تر از دختران همسنم می شناختم. درواقع هر روز رفتنم به آن جا به قصد دور شدن از مردم بود. حیوانی که بیشاز همه میشناختم یک بچه کفتار بود. او هم مرا می شناخت. خیلی باهوش بود. به او فرانسه یاد دادم، او هم در عوض زبانش را به من یاد داد. این طوری ما ساعات خوش زیادی را با هم میگذراندیم.
مادرم داشت به خاطر من مجلس رقصی در روز اول می ترتیب می داد. طی این مدت، هر شب اضطراب داشتم. همیشه از مجالس رقص بدم میآمد، به خصوص وقتی به خاطر من برگزار می شد.
درست صبح روز یکم می هزار و نهصد و سی و چهار بود که خیلی زود به دیدن کفتاره رفتم.
گفتم: «گندش بزنه، امشب باید به مجلس رقصم برم.»
گفت: «خوش به حالت، منم دلم می خواست برم. بلد نیستم برقصم، امّا دست کم میتونستم یه کم بااین و اون حرف بزنم.»
گفتم: «اون جا چیزهای جورواجور زیادی هم برای خوردن هست. چند تا ماشین پر از غذا دیدم که به خونمون می اومدند.»
کفتاره با عصبانیت جواب داد: «اون وقت تو بازم غر میزنی، کافیه به من فکر کنی، روزی یه بار غذا می خورم و فکرشم نمیتونی بکنی که چه آشغال هایی به خوردِ من میدهند.»
نقشه ی جسورانهای داشتم و چیزی نمانده بود که خندهام بگیرد.« تنها کاری که باید بکنی اینه که تو به جای من بری!»
کفتاره تقریباً با ناراحتی گفت: :« ما اونقدرها هم شبیه هم نیستیم، وگرنه از خدام بود که برم. »
گفتم: « گوش کن. هیچ کس تو نور غروب خیلی خوب نمی بینه. اگر تغییر قیافه بدی، هیچ کس تو جمعیت متوجهات نمیشه. تازه من و تو تقریباً هم قدیم. تو تنها دوست منی، خواهش می کنم این کار رو برام بکن.»
کفتاره به فکر فرو رفت، میدانم که خیلی دلش می خواست قبول کند.
بعد یک دفعه گفت: «باشه.»
نگهبانهای زیادی آن اطراف نبودند، صبح ِخیلی زود بود. سریع در قفس را باز کردم، وظرف چند دقیقه بیرون از آن جا و در خیابان بودیم. یک تاکسی گرفتم. در خانه هنوز همه خواب بودند. در اتاقم لباسی را که قرار بود آن شب بپوشم، درآوردم. یککمی بلند بود، و برای کفتاره سخت بود که با کفشهای پاشنه بلندم راه برود. یک جفت دستکش آوردم تا دستهایش را بپوشاند، چون خیلی پشمالوتر از آن بود که شبیه دستهای من باشد. قبل از طلوع آفتاب توانسته بود چند بار دور اطاق راه برود، کم و بیش صاف راه میرفت. آن قدر سرگرم بودیم که نزدیک بود مادرم که میخواست به من صبح به خیر بگوید، قبل از این که کفتاره زیر تختم قایم بشود در را باز کند.
مادرم که داشت پنجره را باز می کرد، گفت: « تو اتاقت بوی بدی میآد، باید قبل ازمهمونی با صابون های عطری که گرفتم بری حموم.»
گفتم:«حتماً.»
خیلی نماند. گمانم آن بو خیلی اذیتش میکرد.
گفت: « برای صبحانه دیر نیا.» و از اتاق بیرون رفت.
بزرگترین مشکل پیدا کردن راهی برای پوشاندن صورت کفتاره بود. و ما ساعت ها و ساعت ها دنبال راه حلی میگشتیم، اما او مدام پیشنهادهایم را رد می کرد. بالاخره گفت: « فکر کنم جوابش رو پیدا کردم. تو پیشخدمت داری؟»
من که گیج شده بودم، گفتم: «آره.»
« خوب راهش همینه. زنگ پیشخدمتت رو بزن و وقتی اومد تو، می پریم روش وصورتش رو می کنیم. امشب صورت اون رو به جای صورت خودم می گذارم.»
من گفتم: « ولی این عملی نیست. اگه صورت نداشته باشه، ممکنه بمیره. حتماً یه نفر جسد را پیدا می کنه، و می اندازندمون زندان.»
کفتاره جواب داد: «آن قدر گرسنه هستم که بخورمش.»
«استخون هاش چی؟»
گفت: «اون ها رو هم می خورم. پس حلّه؟»
« به شرطی که قول بدی قبل از کندن صورتش بکشیش. وگرنه خیلی دردش می آد»
«خیلی خوب. برا من هیچ فرقی نمی کنه»
با اضطراب زنگ مری، پیشخدمتم، را زدم. مسلماً اگر آن قدر از رفتن به آن مجلس رقص بدم نمی آمد این کار را نمی کردم. مری که آمد تو، رویم را به دیوار کردم تا نبینمش. باید اعتراف کنم که خیلی طول نکشید. یک جیغ کوتاه و تمام شد. وقتی کفتاره داشت می خوردش، از پنجره به بیرون نگاه می کردم. چند دقیقه بعد گفت: «دیگه نمی تونم بخورم. هنوز دو تا پاهاش مونده، امّا اگه یه ساک کوچولو داشته باشی، بعداً تو طول روز می خورمشون.»
« یه ساک تو گنجه هست که روش گل های زنبق گل دوزی شده. دستمال ها رو از توش درآر، همون جا پیداش می کنی، برش دار.» کاری را که بهش گفته بودم کرد. بعد گفت: « حالا روت رو برگردون و ببین چه خوشگل شدم.» کفتاره که صورت مری را به جای صورت خودش گذاشته بود، جلوی آیینه ایستاده بود و خودش را تحسین می کرد. آن قدر تمیز اطراف صورتش را جویده بود که آن چه از آن باقی مانده بود دقیقاً همان چیزی بود که احتیاج داشتیم. گفتم:«کارت حرف نداره.» طرف های غروب، وقتی کفتاره کاملاً آماده بود، گفت: « فکر می کنم بهتر از این نمی شه، یه حسی بهم می گه که امشب حسابی می درخشم.» وقتی چند دقیقه ای صدای موسیقی را از طبقه ی پایین شنیدیم، بهش گفتم:« حالا برو پایین، و یادت باشه نزدیک مادرم نشی. ممکنه متوجه بشه که من نیستم. غیر از او هیچ کس من رو نمی شناسه. خوش بگذره.» وقتی از هم جدا می شدیم، بوسیدمش، اما خیلی بو می داد.
شب شد. خسته از هیجانات روز، کتابی برداشتم و نزدیک پنجرهای باز نشستم، تا آرام بشوم. یادم است که داشتم سفرهای گالیور اثر جاناتان سوایفت را می خواندم. حدود یک ساعت بعد، اولین علایم دردسر خودش را نشان داد. یک خفّاش از پنجره آمد تو، جیغ های کوتاه می کشید. از خفّاش ها وحشت دارم. پشت یک صندلی قایم شدم، دندان هایم به هم می خورد. به سختی روی زانوهایم نشسته بودم که صدای به هم خوردن بال هایش در هیاهوی پشت در اتاقم گم شد. مادرم آمد تو، رنگش از عصبانیت پریده بود. گفت: «تازه میخواستیم دور میز بنشینیم، که چیزی که خودش را جای تو زده بود بلند شد و فریاد زد:« پس من خیلی بو میدم، آره؟ باشه، پس کیک نمی خورم!» بعد صورتش رو کند و خوردش و با یه پرش بزرگ، از پنجره ناپدید شد»
۱. در بریتانیا، یک دختر تازه بالغ، دختر جوانی متعلقبه طبقهی بالای اجتماعی است که رفتن به مناسبات اجتماعی با سایر جوانان را به تازگی آغاز کرده است.
۱۳ لایک شده