درآمدی بر شناخت مقوله های ادبی (۱۳)
قسمت سیزدهم:
جایگاه رمان نو در جهان مدرنیستی داستان
فتح الله بی نیاز
پایهگذاران رمان نو، از زمان علام حضور رسمی اش در سال ۱۹۵۶ هرگز نام «مکتب» بر آن نگذاشتند، زیرا خود هم می دانستند که یک مکتب، ژرف ساخت های فلسفی و اجتماعی و روانشاختی خاص خود را دارد و با چند مولفه ادبی و معنایی هویت پیدا نمی کند. از دیدگاه پیروان رمان نو ادبیات درباره تمام موضوعها به اندازه کافی سخن گفته است و دیگر چیزى جز فرم، ساختار یا به عبارت دقیق تر کاربست تکنیک – از جمله استفاده از تکنیک سایر هنرها (سینما، نقاشى …) براى رماننویس باقى نمانده است. از نظر آن ها یک هنرمند تجربه و آزمون خود را محدود به راستنمایى و عیننمایى نمی کند، بلکه بار «خوداندیشانه» اثر هنرى را ارتقاء می دهد.
زمانى که رمان نو اعلام حضور کرد، سه نوع ادبیات در فرانسه مطرح بود: نوع کلاسیک با نویسندگانى همچون هانرى ترویا و روبر مرل، ادبیات عامهپسند(فرانسواز ساگان، بلوندن) و بالاخره ادبیات متعهد با نویسندگانى همچون سارتر، سیمون دوبوار و آلبر کامو.
رمان نو از نظر ساختار و معنا عناصرى از رمانهاى مدرن و کلاسیک را حذف مىکند و خود چه عناصر جدیدى به رمان مىافزاید که آن را از دیگر ادبیات داستانى متمایز مىکند.
در ادبیات کلاسیک، مثلاً آثار دیکنر، فلوبر و داستایفسکی، تصویر بازتاب واقعیت است در حالى که نویسندگان سوررئالیست، دنیایى را بازنمایى مىکنند که واقعیت را مىپوشاند و تحریف مىکند. در رمان نو، تصویر، در غیاب و نبود واقعیت شکل مىگیرد. در چنین تصویرى، انسان در معناى هستى، موجودى تنها و ناتوان است، لذا به لحاظ معنایى، انسانباورى و عقلگرایى معنى ندارد و به لحاظ ساختار، نیازى به شخصیتسازى نیست. به همین دلیل در بسیارى از این رمانها شخصیت به مفهوم معمول کلمه وجود ندارد و از مجموعه اکسیون و انتریگ، موجودى که بتوان او را پرسوناژ نامید، پدید نمىآید. انسانها به صورت شىء و در حد مجسمه جلوه داده مىشوند؛ آن هم مجسمههایى که خواننده نمىداند چه نیرو یا نیروهایى آنها را به حرکت در مىآورد و «پشت سرشان» قرار مىگیرند. رابطه حقیقى و عادى این اشخاص – از طریق عناصرى مثل کار، روابط خانوادگى، خرید مایحتاج روزمره – با دنیاى خارج نشان داده نمىشود، و اگر نشان داده شوند، غیرعادىاند؛ براى نمونه شخصیت به یک داروخانه می رود، ولى آنجا دارو فروخته نمی شود و فقط صاحبش از چنین تابلویى خوشش مىآید، یا شخصیت، دست کودک گریان و سرگردانی را درست می گیرد که چند ساعت پیش از آن مرده بود- هر چند که در تصویر دیگری همان کودک را در حال بازی و خنده می بیند. بهبیان دقیقتر، رابطه عادى انسانها با یکدیگر نابود مىشود. انسانها که از دریچه دوربینى نگاه مىشوند، خودشان هم همچون دوربینى به جهان مىنگرند. بنابراین نقش تعیینکننده ندارند. حتى همین نگاهها هم سرعتى فراتر از حد معمول دارند.
با این وجود رمان نو، روى جنبههاى غیرعادى روانکاوى شخصیتهاى داستان خود و نقاط تاریک وجود ظاهرا بی هویت آنها که عملاً تا حد یک حرف یا اسم یا ضمیر تقلیل یافته است، تمرکز مى کند تا ابهام و ایهام بیشترى بیافریند. وقتى به شخصیت چنین نگاه مىشود، معنایش چیست؟ این که انسان هویت ندارد و در حد یک شیئى است، و این که تعهد انسان در اجتماع و در رابطه با همنوعانش، حتى آزادى خودش، و نقش و اهمیت و کارکرد او در جریان هستى، به کلى حذف و نفى مىشود و بر شخصیت، اعم از راوى یا غیرراوى، مهر عدمیقین خورده مىشود. نتیجهگیرى معنایى و ساختارى این برخورد این مىشود که شخصیت فقط با اشیاء یا مجسمههایى در حد خودش برخورد مىکند، و نویسنده از پرداختن به مشغلههاى فکرى و ایدئولوژیک و عرصههاى مختلف حیات اجتماعى شخصیتهایش اجتناب مىورزد و تحت هیچ شرایطى افکار و اعتقادات شخص خود را از زبان شخصیتها بیان نمىکند. در مقابل، ذهن شخصیتها با خاطرات واقعى یا خیالى پُرشماری انباشته شده است؛ خاطراتى که مرزى بین آنها نیست. این به هم ریختگى ذهنى، عملاً شخصیت را به موجودى آشفته و نامّتعین تبدیل مىکند تا رمان نو به یکى از اهدافش دست یابد. چون «انسان» و در نتیجه شخصیتپردازى محور اصلى زیباشناسى است، ناگزیریم نکتهاى را ذکر کنیم. در داستان کلاسیک، نویسنده فردى را وارد داستان مىکند، آنگاه با ترکیبى از توصیف، نقل و صحنه (کنش و گفتگو) از او یک شخصیت مىسازد و در تلاقى او با زمان، مکان، رخدادها و دیگر انسانها، وضعیت روحى و رفتارى او را نشان مىدهد. چه بسا آداب و رسوم برههاى از زمان هم به تصویر کشیده شود. در نتیجه شخصیتها به اصطلاح زندهاند و این احتمال نیز وجود دارد که نویسنده هر از گاهى بهعنوان شاهد در ماجراى داستان حرکت کند. در قرن بیستم عدهاى از نویسندگان به این شیوه وفادار ماندند و عده دیگرى مثل مارسل پروست شیوه دیگرى پیش گرفتند. اینها فردى را از لابلاى رخدادها و توصیفها جدا کردند، سپس او را به ذهنىترین شکل ممکنه به تصویر کشاندند. از آن پس شخصیتها، کارى با جهان اطراف خود نداشتند و صرفاً به «منِ» خود توجه داشتند. این ذهنىترین شکل، همان «فرم» کار بود. با این حال، خاستگاه شخصیتهاى پروست و دیگران «واقعى» اما موجودیت آنها به نوعى «انتزاعى» بود. رمان نو از این شیوه هم فاصله مىگیرد. حتى شکلهاى ذهنى شخصیتها ساده و مختصر مىشود و نویسنده به حرکت جزئى، لبخند، اخم شخصیت بسنده مىکند و به مشغلههاى عینى و ذهنى او کارى ندارد. چه بسا خودگویى (مونوگ) بیان نمىشود، بلکه خواننده متن، گفتارها، زمزمههاى پنهان، نکتههاى جسته و گریختهاى از اندیشههایى که هیچ تسلسل منطقى ندارند در شخصیتها مىبیند. اگر بخواهیم تحلیل روانشناختى و روانکاوانه از شخصیتهاى داستانهاى رمان نو ارائه دهیم، باید بگوییم انسانهایى اسکیزوفرنیک هستند، اما از زاویه زیباشناختى (ادبیات و هنر) ترکیبى از پارههاى از هم گسیخته و مونتاژهایى از چهرههاى نیمرخ و تمامرخ مىباشند. بههمین علت اطلاق «مکتب نگاه» یا بهتر بگویم «راهبرد نگاه» به این نوع رمان، تا حدى منطقى مىباشد. اما خود این نگاه هم به لحاظ تکنیکى نگاه تعریفشدهاى نیست. نگاهى است که در پى دیدنِ واقعیت نیست، بلکه مىخواهد «عکس و ضدواقعیت» را ببیند. مثل این است که فیزیکدان و شیمیدان به جاى بررسى مواد متشکله یک سیاره، ابتدا در صدد کشف «ضدماده» آن باشند؛ با این تفاوت که دانشمندان «وقت» صرف مىکنند و ظرف مکانى و زمانى براى خود در نظر مىگیرند، اما نویسنده رمان نو، باید از زبانى استفاده کند که در یک چشم بههم زدن، دنیایى را که دیده و شنیده و بوییده، «تجسم» ببخشد. آیا زبانى وجود دارد که بتواند با یک حرکت، «موجودى تمامعیار» را به تصویر کشاند؟ چه این تصویر به «لحظه» یک متن مدرنیستی محدود شود و چه به «هزاران لحظه تاریک» رمان نو، به هر حال پاسخ به آن را باید در زبانشناسى امروزین جستجو کرد. پاسخى که هم از دیدگاه فردیناند سوسور و رومن یاکوبسون و امیل بنونیست منفى است و هم از دیدگاه نوآم چامسکى (و تا حدى یورگن هابرماس و پىیر بوردویو).
به همان نسبت که موجودیت انسان در این نوع رمان رنگ مىبازد، اشیاء اهمیت خیلى بیشترى پیدا مىکنند، تا جایى که رمان نو، به وضوح «رمان اشیاء» نام گرفته است. نویسنده رمان نو، به ادعاى خودش اشیاء را همان طور که هستند، یعنى فارغ از دید نویسنده و شرایط محیط، توصیف مىکند. این نویسندگان به اشیاء چنان اهمیتى مىدهند که گویى جان دارند و بشر، روح تازهاى در آنها کشف مىکند. این شیوه را «بشرى کردن» اشیاء مىنامند. به این ترتیب، سیاههاى از اشیاء (میز، صندلى، دیوار …) و توصیف مفصل و توجه بیش از حد به آنها، جاى شخصیتهاى تیپ آثار کلاسیک را پر مىکنند. توجه بیش از حد به اشیاء در ادبیات، از زمان کافکا به طور جدى باب شد، اما رمان نو شیوه کار کافکا را به دلیل عنایت او به اسطوره و استعاره، دنبال نمىکند (براى نمونه، خارپیچها و دیوارها در آثار کافکا تصویرى استعارهاى و اسطورهاى افاده مىکرد) ناگفته نباید گذاشت که ارزش پیدا کردن اشیاء، نخستین بار بهوسیله کارل مارکس وارد عرصه فلسفه شد و «شیئىزدگى» و «کالاپرستى» به مثابه مقولههایى مرتبط با امر «از خودبیگانگى» در مقیاس وسیعى مطرح شدند. بعدها لوکاچ این مقوله را وارد عرصه نظریههاى ادبى و نقد ادبى کرد. ممکن است خواننده بگوید که در آثار کلاسیک هم، توجه بیش از حدى به اشیاء شده بود. دقت این خواننده مورد تحسین است، اما نکتهاى را نباید از نظر دور داشت: اشیاء داستانهاى واقعگرا، حتى از نوع مدرن (مثلاً آثار فاکنر و کنراد)، عناصرى معمولىاند و خواننده خیلى زود با آنها، براى نمونه یتیم خانه اولیور تویست دیکنر یا کشتی نارسیسوس کنراد آشنا مىشود. و با آن «الفت معمولى» برقرار مىکند، درحالىکه در رمان نو چنین نیست. یک بار سه دیوار یک اتاق، یک میز و دو پرده آن تصویر مىشود. بار دیگر به خواننده گفته مىشود که روى میز لیوانى هست که روز قبل هم بوده است و در ضمن، یک پایه میز سالها پیش شکسته بود. بار سوم معلوم مىشود که پردهها روى پنجره نصب نشدهاند و زیرشان دیوار است. بنابراین خواننده نمىتواند به دانستههاى خود «اعتماد» کند و هر بار که شخصیتى وارد این اتاق مىشود، منتظر است «چیز» تازهاى از وضعیت اتاق – یا دقیقاً از نگاه شخصیت – ببیند و بخواند. در نتیجه اگر هم الفتى بین خواننده و یک شیئى به اسم «اتاق» پدید آید، بهخودى خود از نوعى است که در زیباشناختى به آن «الفت غرابتآمیز» مىگویند. در الفت غرابتآمیز، فضاى روبهروى خواننده، پریشان و بىنظم است و همه جا آشفتگى حاکم است (یا در ظاهر یا در باطن یا حتى در ذهن مشاهدهگر) چه بسا وزش باد، باعث افزایش شاخ و برگ درختى شود که رنگ سبز برگهایش دارد آبى مىشود – و درنهایت معلوم مىشود که تمام این رخدادها زاییده وهم، توهم یا خیالپردازى عمدى و غیرعمدى بوده است.
و چون هر نویسنده ای برای بازنمود مورد نظرش در عرصه رمان نو، شیوه کلی و خاص خود را دارد، لذا فرم و ساختار کار آنها شبیه هم نیست. بین کارهای روب گری یه و بوتور و سیمون و ساروت تفاوت های معنایی و ادبی زیادی دیده می شود، در حالی که آنها یی که زیر عنوان ناتورآلیسم یا رئالیسم کار می کنند، مشابهت های زیادی دیده می شود.
مسأله دیگرى که رمان نو را از دیگر رمانها متمایز مىکند، مسأله زمان است. در داستانهاى کلاسیک و مدرن، زمان در مجموع با واقعیت یعنى «رابطه عین و ذهن» همخوانى دارد. زمانى داریم که همین زمان معمولى است و کرنولوژیک خوانده مىشود. زمانى داریم که به وضعیت روحى و روانى شخصیت بستگى دارد و زمان درونی خوانده می شود؛ برای نمونه زمان انتظار کند و کلافهکننده است و زمان شادمانى زودگذر. زمان کرنولوژیک همواره مستقل از انسان است، اما دومى تابعى است که عنصر متغیرش «روحیه» شخص است. اما در ادبیات زمانهاى دیگرى هم داریم؛ زمانهایى که زاییده خیال هستند. براى نمونه مىتوان از داستان «حادثه پل اوکریک» نوشته آمبروز بیرس نام برد. در جنگ داخلى آمریکا، مردى را مىبرند تا با استفاده از نردههاى پل دار بزنند. طناب دار پاره مىشود، مرد در آب مىافتد، شنا مىکند، در ساحل مىدود و بالاخره به خانهاش مىرسد و همسرش را در آغوش مىگیرد. در همین لحظه گره طناب محکم مىشود و خواننده مىفهمد که تمام آن چند صفحه فرار، زاییده خیال مرد نگونبخت در فاصله زمانى طناب انداختن دور گردن او و محکم شدن گره آن، در ذهنش اتفاق افتاده است. البته از این نوع شگردها در آثار دیگرى مانند تریسترام شندى اثر لارنس استرن، یا طبل حلبى اثر گونتر گراس و لىلىبازى اثر خولیو کورتازار به چشم مىخورد. هنرى جرج ولز هم در «ماشین زمان» از این تکنیک بهخوبى بهره جسته است، اما در تمام این آثار وضعیت زمان متّعین است؛ یعنى ابتدا و انتهاى آن بهوسیله رخدادها، شخصیتها، دیالوگها و اشیاء، تعیین و معلوم مىشوند؛ مثلاً همین داستان حادثه پل اوکریک؛ درحالىکه در رمان نو (و مقدم بر آنها در آثار ساموئل بکت) زمان مرتبط با شخصیت و خود داستان، یا در حالت سادهتر راوى و روایت، گاهى با افعال جارى در زمان حال اخبارى با هم ترکیب مىشوند، و راوى و روایت بهشدت به هم نزدیک مىشوند و زمانى که افعال در گذشته ساده جارى مىشوند، بهشدت از هم دور مىشوند و آنگاه که پاى گذشته کامل در میان مىآید، حد وسط اختیار مىشود. این موضوع، خصوصاً در رمان «پاککنها» اثر ربگرىیه بیشتر مشهود است؛ طورىکه ظاهراً باید بین شلیک یک طپانچه و اصابت گلوله آن به هدف چند مترى،«ساعتها» وقت لازم باشد. در نتیجه خواننده «حس» مىکند اتفاقها ساعت بیست و پنجم به بعد یا قبل از منهاى یکم به وقوع پیوستهاند. این امر زاییده این حقیقت است که رمان نو ساختارى بودن جهان را باور ندارد، این در هم شکستن، خواه ناخواه، زمان را بهعنوان ترتیب معین پیدایش، رشد و مرگ اشیاء و پدیدهها، حتى در قالب رمان، زیر سؤال مىبرد و گاهى متوقف مىکند. دقیقتر بگوئیم زمان به حال تعلیق در مىآید و خواننده فقط با رشته ناب و بىزمان تسلسل روبهرو مىشود نه یک رویداد اتفاقافتاده در زمان. تعبیر فلسفى این بازنمایى زیباشناختى، یعنى تکرار ماده و پدیده در شکل خودش و در انتزاعىترین شکلهاى علمى فیزیک و شیمى، یعنى شباهت مکرر و بىنهایت رخدادها به یکدیگر. به همین دلیل مىبینیم که حوادث در رمان نو، سیر دورانى دارند، هر بار از دیدگاههاى گوناگون تکرار مىشوند؛ ضمن این که نوعى تفاوت در این تکرارها مشاهده مىشود. بهرغم وجود چنین تفاوتها و حتى دستگاه مختصات لغزندهاى که رمان نو براى ناظر خود (خواننده) فراهم مىآورد، نمىتوان به کُنه حادثه پى برد؛ مثلاً پس از اصابت تیر به قلب شخص و افتادن او، معلوم نیست که او مرده باشد – زیرا ممکن است رخداد روى تصویر منعکس بر سطح آب و در خیال آنى – بدون پیشزمینه و خاتمه متّعین – اتفاق افتاده باشد، یا اصولا «شخص» فقط مانکنى شبیه به شخصیت مورد نظر باشد؛ رخدادى که ممکن است چند لحظه بعد درست عکس آن پیش بیاید. بنابراین سیر دورانى حوادث، نداشتن روند منطقى آنها و نیز این حقیقت که گاهى حوادث هیچ ربطى به یکدیگر ندارند و قالبِ (فرم) انتخابشده براى روایت چند بعدى داستان، فقط وسیلهاى براى بازنمایى متافیزیک غیاب آنهاست، باعث مىشود که خواننده نتواند به حادثه «دست» پیدا کند و فقط باید از یک پلات «باز» و حوادث و اشیاء و افرادى که در سایه تردید حضور دارند، به حدس و گمان متوسل شود. به عبارت دیگر روایت در رمان نو، خصلت «معمایی» دارد و نه انتظار و این خصلت، هم در فرم اتفاق می افتد و هم در ساختار. بورخس در مقدمه ای بر رمان «اختراع مورل» نوشته آدولفو بیویی کازاراس نویسنده برجسته آرژانتینی می نویسد: « تمام رمان های بزرک بزرگ قرن بیستم، رمان های پلیسی اند؛ از جمله قصر نوشته کافکا، حریم اثر فاکنر و چرخش پیچ نوشته هنری جیمز.» بورخس در توضیح این امر می گوید: ساختار تحقیقات پلیسی، درست مثل فنون رمان های مدرن است، به ویژه ساختار تحقیقاتی که به نتیجه قطعی نرسند. از همین حرف می فهمیم که سخن بورخس رمان های پلیسی سنتی از عامه نویسی هایی چون میکی اسپلین تا الرى کوئین (یا درواقع دو نویسنده یعنى مانفرد لى و فردریک دانى) و حتی ریموند چندلر و فردریش دورنمات مشمول این تعریف نمی شوند. تفاوت اصلی و بنیادین بین این نوع رمان ها که به هر حال سنتی اند، و رمان نو در این است که در رمان پلیسی سنتی موقعیتی وجود دارد و کار کم و بیش به نتیجه مشخص می رسد یا به اصطلاح داستان از «بستار» برخوردار است و خواننده می فهمد که سرانجام چه شد، در حالی که در رمان نو آن طور که منتقدین می گویند «روند خود تحقیقات» اهمیت دارد.
آثار آلن ربگرىیه و کلود سیمون بهخوبى گویاى نکتههاى فوق مىباشند. در تمام این آثار، عناصر زبانى (اشارات ادبى، تاریخى و فلسفى) بهوضوح کاهش مىیابند و توصیف بهشیوه کلاسیک آن کنار گذاشته مىشود و استعاره و اسطوره نفى مىشوند و عدماعتنا به رابطه فرم و محتوى بهخوبى درک مىشود. در این آثار، در عین حال به لحاظ ساختارى، از تکنیکهایى استفاده مىشود که بیشتر در سینما و روایت معمایی متداول مىباشند؛ به این ترتیب که تصاویرى از زمانها و رخدادهاى مختلف، کنار هم گذاشته مىشوند تا رخدادى ذهنى را شکل دهند. بهعبارت دیگر، مجموعهاى از اشیاء، موقعیتها و سلسلهاى از رویدادها، بهگونهاى در تخیل جاى مىگیرند که سبب القاى احساس خاصى مىشوند. این امر که توماس استرن الیوت شاعر و منتقد انگلیسى آن را Objective Correlative (همبسته عینى) نامیده است، در جاده فلاندر، به عالىترین شکلى تجلى پیدا مىکند؛ تا حدى که امر کاملاً ذهنى به گونهاى واقع نموده مىشود. از آن چه گفته شد، بهخوبى پیداست که رمان نو را نمىتوان ادامه سیستماتیک رمان مدرن خواند؛ از پارهاى فرمها و تکنیکهاى آن استفاده مىکند، اما به علت عدول از قواعد اصلى ساختارى، تداوم منطقى آن نیست.
حال این پرسش پیش مىآید که آیا «رمانِ نو» را مىتوان مرز پایانی مدرنیسم متاخر (بکت و ناباکف) و مرز آغازین یا مقدمه داستان پستمدرنیستى خواند؟ داستان پستمدرنیستى در مقیاس وسیعى از تکنیکهاى رمان نو بهره برده است، اما به دلایلى ادامه منطقى رمان نو نیست. نخست این که، رمان نو، به لحاظ فلسفى، معانى اگزیستالیستى (کیرکگارد) و بعضاً پدیدارشناسانه هوسرل را انتقال مىدهد و گرچه تعهد انسان، آزادى او و نقشش را نفى مىکند، اما به علت تقدم وجود بر ماهیت، به نوعى در صدد این است که نشان دهد «جهان نه با معناست، نه بىمعنا» بلکه فقط وجود دارد، درحالىکه در ادبیات پستمدرنیستى، جهانهاى متعددى وجود دارند که در هر یک از آنها، معنى و هستى تازهاى براى شخص و شیئى تعریف مىشود. در نتیجه، این ادبیات، اساساً توصیف جهانهایى است که ما نمىشناسیم و نه دنیایى که مىشناسیم (و برایش ارزشى قایل هستیم یا نیستیم)
همین بنمایههاى هستىشناسانه، ژانر علمى – تخیلى را مطرح مىکند که امروزه بیشترین حجم داستانهاى پستمدرنیستى را به خود اختصاص دادهاند. در عین حال، به لحاظ مضمون، رمان نو تحت تأثیر آثار بکت، خصوصاً «مالون مىمیرد»، «مولوى» و «نامناپذیر»، بعضاً گرایش انکارناپذیرى به پوچى دارد، حال آنکه داستان پستمدرنیستى، دغدغهاى به اسم پوچى و عدمپوچى ندارد و با اتکاء به اصل عدمقطعیت، به «حقایق» متعددى معتقد است که مىتوانند در آنِ واحد دربرگیرنده هستى و نیستى، پوچى و عدمپوچى باشند. به لحاظ ساختارى نیز، رمان نو، غیاب و نبود واقعیت را مىپوشاند و تحت تأثیر بکت، کافکا و پروست مىخواهد دنیایى سواى دنیاى عینى خلق کند تا اشیاء و شخصیتها را با قرار دادن در آن، تعریف کند. این دنیا، بازتاب جهان واقعى نیست، اما یکسره هم از آن، خصوصاً از رابطه «ذهن – عین» عادى منفک نمىباشد. بنابراین «وجودش» به هستى جهان موجود «وابسته» است و نه جهانهاى دیگر؛ درحالىکه داستان پستمدرنیستى، هیچگونه مناسبتى با هیچ واقعیتى ندارد؛ تصویر، وانمودهاى ناب از خودش است، به نظام جلوهها تعلق ندارد بلکه به نظام وانمودن متعلق است. در نتیجه مىتواند «جهانهاى» نادیده دیگرى را بازنمایى کند.
خارج از عرصه رمان نو، شمار کثیری از نویسندگان کوشیدند که از شگردها، رویکردها و مولفه های آن استفاده کنند؛ برای نمونه پاترک مودویانو در فرانسه، پل اُستر در آمریکا و ایشی گورو ژاپنی الاصل در انگلستان- خصوصا در رمان «تسلی ناپذیر». این که میزان توفیق آنها در چه حد بوده است، به مقاله جداگانه ای نیاز دارد.
۵ لایک شده