درآمدی بر شناخت مقوله های ادبی (۷)
قسمت هفتم:
درباره ی داستان گوتیک (Gothic) یا «داستان سیاه»
فتح الله بی نیاز
ژانر «گوتیک» که به اشتباه، مکتب، تکنیک، سبک، شگرد و در بهترین حالت، «ادبیات گوتیک» خوانده می شود، از دو عنصر «رمانس» و «امر وحشت» ترکیب یافته است. امروزه دیگر داستان چندانی در این ژانر نوشته نمی شود؛ هر چند که عده ای کم تجربه، حضور خانه های مخروبه و چند دره و کوه و تپه ی غیرعادی و مسیری پر وحشت و پیچ در پیچ را مؤلفه های یک روایت در ژانر «گوتیک» تلقی می کنند. برای این که داستانی در این ژانر بگنجد، باید دارای ویژگی های زیر باشد:
وجود قلعه و برج و بارو، فضای رازناک و سرشار از حس تعلیق، نوعی پیشگویی یا علمی تر بگوییم «فرابینی باستانی» مرتبط با گذشته یا حال این مکان، نشانه ها و هشدارهایی که موجب آشفتگی خواب و رؤیا می شوند، رخدادهای غیرطبیعی یا تجربه نشده ی دراماتیک مانند راه رفتن اشباح و ارواح و موجودات عظیم الجثه، شخصیت های فرسوده و عصبی که دچار خشم و اندوه هستند و با ارتکاب قتل بر اعصاب خود غلبه می پابند، اما دیری نمی پاید که دچار تنش های روحی حادتر می شوند، زن های آسیب پذیری که به طرز اسفناکی غمگین هستند، و نیاز به همدردی دارند، زن هایی که توسط نیرویی قوی تهدید شده اند، کاربرد وسیع مجاز. مجاز مرسل برای القای امر وحشت.
«گوتیک» اساسن یک سبک معمارى، و منسوب به قوم (Goth) «ژرمن» است. این سبک از اواخر قرن دوازدهم در شهرهاى «فرانسه» باب شد. نسبت به معمارى «رومن» ظریف تر بود، تاق ها به صورت بیضى و هلالى پر رمز و راز در آمدند، فضاهاى وسیع تر و حجارى ها با بریدگى هاى مکرر و به شکلى رازگونه انتخاب شدند. تجزیه ی عمودى دیوارها، بزرگ نمایى بخش هایى از چهره ها و تندیس ها و اغراق در حالت ها، ایجاد زوایا و گوشه هاى تاریک یا به اصطلاح کور، اشکال معوج، ترکیب هاى متنوع از هندسه هاى پرغرابتِ اجزاء متقارن و غیرمتقارن، مشخصه ی این سبک معمارى است (احتمالن «کلیساى نتردام» را در فیلم «گوژپشت نتردام» به خاطر مى آورید.) به راستى اگر شما در چنین مکانى قرار بگیرید، دستخوش چه احساسى مى شوید؟ هراسِ آمیخته به بیهودگى، حیرت، میل به خودکشى یا جنایت، قساوت در حق دشمنان احتمالى تان یا…؟ خب، چرا ادبیات داستانى، چنین فضایى را براى شما خلق نکند؛ آن هم در خانه تان و در قطع یک کتاب؟
بله، معادل چنین مکان هایى در ادبیات هم خلق شده است؛ داستان هاى «گوتیک»، که نویسنده، ذهن شما را با رمز و راز، دهشت و حیرتِ آمیخته به اضطراب مشغول کند. داستان «گوتیک» ژانری است مرکب از عنصر وحشت و رمانس . مکان در این نوع داستان ها بسیار اهمیت دارد و نویسنده معمولن سعى مى کند اسمى از زمان نبرد و داستان را به اصطلاح بى زمان کند (زمان کُشى) تا حواس شما فقط متوجه ی رنگ و رخسار وهمناک و ترس انگیز شخصیت ها، دهشت رخدادها و صداهاى گنگ و همهمه ی ابهام آمیزى شود که شبیه اصوات «ارواح و شیاطین» است. معمولن هر چند حرکت یا کنش یا گفتگوى شخصیت ها با یک یا چند حرکت رازناک تکمیل مى شود؛ مثلن تکان خوردن لوسترى که به دلیل شکل اش و خاموشى بعضى از شمع ها (یا لامپ هایش) شبیه غول یک چشم شده است و دیدنِ اتفاقى استخوان پاى یک انسان روى رف. اگر منظرهایى در مقابل دیدگان شخصیت ها قرار گیرد، ویرانى هایى است به جا مانده از ساختمان هایى که طبق اطلاعات داستان، پیش از آن «قصرها یا قلعه هایى اسرارآمیز و خوفناک» بوده اند.
شخصیت ها براى انجام کار، معمولن مجبور مى شوند در راهروها، پلکان هاى نمور و دلهره آور و دهلیزهاى پرپیچ و خم و غرابت آمیز حرکت کنند؛ جایى که ممکن است چیزى سقوط کند یا موش و خفاش و مارمولک و سوسک در حرکت اند و در بعضى موقعیت ها مى توانند در حد و اندازه ی یک اتفاق وحشتناک و چندش آور و حتا همچون یک روح سرگردان بر بیننده ظاهر شوند. البته متاسفانه در بسیارى از کتاب هاى مرجع، داستان «گوتیک» را تا حد وقوع داستان در فضاى قرون وسطایى و دهشتناک تقلیل مى دهند؛ درحالى که چنین نیست و داستان
«گوتیک» فضایى ترسناک از «نگرانى ساده و وحشت شخصیت تا سرخوشى رمانتیک او، ناشی از آوارگی بین رویا و کابوس تا واقعیت، از گرایش به ملایمت و لطافت تا اعمال غریب و مضحکه وار، از دلمردگى و عزلت تا تمایل به قتل، از بى اعتنایى تا شهوت تب آلود و از محو یا کمرنگ شدن فاصله ی اشیاء بى جان و موجودات جاندار تا پیوند شگفت انگیز و هراس آلود تصاویر، صداها، رنگ ها» را در ساختارهاى متقارن و غیر متقارن بازنمایى مى کند تا خواننده مدام از نظر ذهنى به این یا آن سمت کشیده شود و در اضطراب و آشفتگى فرایند داستان غرق شود. «غرق شدن» هم، از نظر ادبیات داستانى یعنى این که خواننده مجذوب و مسحور «تعلیق» و «حوادث اسرارآمیز» شده است. اگر فیلم «درخشش» را که بر اساس رمان «استیون کینگ» و به کارگردانى «استانلى کوبریک» ساخته شده است، دیده باشید، ادعاى فوق، براى تان به یقین تبدیل مى شود.
عناصر «گوتیک در رمانس هاى قرون قبل از هجده میلادى هم وجود داشت، اما با داستان «قصر اورتانتو» نوشته ی «هوراس والپول» (۱۷۱۷-۱۷۹۷)، «گوتیک» به مثابه ژانری مستقل موجودیت یافت. خانم «آن رادکلیف» (۱۷۶۴-۱۸۲۳) با داستان هایى همچون «اسرار یودولفو» و نویسندگان دیگر مانند: «کلاریو ریو»، «ویلیام بکفورد» و «ماتیو گریگورى لوییس»، رمان «گوتیک» را اعتبار بیش ترى بخشیدند. در «آلمان»، «ارنست هوفمان» (۱۷۷۶-۱۸۲۲) نویسنده ی اعجوبه اى بود که آثارش «اکسیر شیطان» و «برادران سراپیون» و «تصویرهاى شبانه» نقش زیادى در اعتلاى «گوتیسم» داشت. اما این «ادگار آلن پو» (۱۸۰۰-۱۸۴۹) – نابغه ی مالیخولیایى امریکایى- بود که در بیش از شصت داستان کوتاه اش، داستان «گوتیک» را به شکلى نو ، سامان بخشید و تاثیر عمیقى بر نخبه ترین نویسندگان جهان گذاشت. هیچ نویسنده اى با چنان درجه اى از ایجاز و کم گویى، فضاى «گوتیک» را به تصویر نکشانده است.
داستان هاى «گوتیک» به طور کلى از فضایى تخیلى و حتا تب آلود و مالیخولیایى برخوردارند. در این آثار، هیچ چیز، نه خوبى و نه بدى، نه شب و روز، نه سیاهى و سفیدى، نه خوشبختى و بدبختى، به معناى معمولى به تصویر کشانده نمى شوند. همه چیز نامعمول و معلق است، اما به مدد قلم نویسنده «نامعقول» در نمى آید؛ هر چند که در ماوراء طبیعى بودن بعضى از آن ها تردیدى نیست. براى نمونه به جمله هاى زیر از داستان «ویلیام ویلسن» نوشته ی «ادگار آلن پو» توجه شود: «با گامى غول وار، از شرارت هایى نسبتن پیش پا افتاده به خباثت هایى مخوف روى آوردم. آن بخت، آن اتفاقى که این اهریمن را بر من فرود آورد، همراه من است. مرگ نزدیک مى شود، و شبحى که پیش از او فرا مى رسد، تاثیرى آرام بخش بر روان من گذاشته است.»
در این داستان ها گاهى عمل و حادثه به حداقل مى رسد و قلم در خدمت ایجاد فضایى وهم آلود و تحلیل روان هاى آشفته و پریشان قرار مى گیرد. شخصیت ها، موجوداتى عصبى، روانى و ناهنجارند که حالت آن ها نشان از ذهنیت بیمار گونه و روحیه ی از خود بیگانه شان مى کند. آن ها یا در اندیشه ی کشتن دیگرى هستند یا در اندیشه ی وحشت مرگِ خود و اطرافیان شان. بعضى از مرده ها، پیش از دفن از تابوت خارج مى شوند و عده اى از زنده ها بى دلیل راهى گور مى شوند. بعضى شخصیت ها، در منتهاى خونسردى و یا با سرخوشى پرده از اعمال وحشتناک و جنایتکارانه ی خود بر مى دارند؛ مثلن ریشخند زنان از قتلى حرف مى زنند که سال ها پیش در کمال خونسردى مرتکب شده بودند و هیچ کس آن را کشف نکرده بود. یا تب و التهاب خود را آشکار مى کنند و تحت تاثیر «اراده ی غیر» و نیروى ناشناخته ی درون، جنایت شان را نزد دیگران اعتراف مى کنند. این ها شاید از نظر خواننده، عناصرى جنایى و به خون آلوده باشند، اما پیش از آن، به عنوان وسیله اى براى تجلى شر و مرگ انتخاب شده بودند. مى گوییم «پیش از آن»، زیرا عنصر جرم، معمولن در تار و پود طرح داستان «گوتیک» تنییده شده است و الزامات داستانى، جایى براى حذف آن باقى نمى گذارد و شخصیتى که از اراده ی «غیر» تبعیت مى کند، چاره اى جز ارتکاب جرم ندارد. مثلن در داستان «قلب رازگو» اثر «آلن پو» آمده است: «پیرمرد را دوست مى داشتم، هرگز به من بد نکرده بود، ولى هر گاه چشم اش بر من مى افتاد، خون در عروقم منجمد مى شد؛ فکر مى کنم از چشم اش بود. پس، به تدریج و با آهستگى بسیار، بر آن شدم که جان اش را بستانم، و بدین سان، خویشتن را براى همیشه از شر چشم اش رهایى بخشم.»
بنابراین داستان هاى «گوتیک» به لحاظ ساختارى، قابلیت آن را دارند که در پى یک گسست، تبدیل به داستان هاى ژانر جنایى – پلیسى شوند. به عبارت دیگر خصلت داستان «گوتیک» بر فضاى داستان هاى جنایى غالب مى شود، و داستان «گوتیک» براى تبدیل به ژانر جنایى پخته و آماده مى شود؛ هر چند که بعضى از نویسنده ها با تردستى از این کار خوددارى مى کنند و داستان «گوتیک» خود را دست نخورده باقى مى گذارند. در این داستان ها معمولن به منظور انتقال کل اثر به خواننده، تاثیر بر او یا به هیجان آوردن او، از شیوه هایى استفاده مى شود که امروزه در عرصه هاى مختلف هنر، خصوصن سینما، امرى عادى تلقى مى شوند. با این حال در گذشته، نوعى خلاقیت تلقى مى شدند. یکى از این شیوه ها،«دگرگونه نمایى ادبى» یا «آیرونی» است. در این شیوه با القاء تدریجى و آرام، به طرزى دو پهلو و پیچیده، نویسنده خواننده را فریب مى دهد و ضمن آن که پدیده هاى پیش بینى نشده و باورناپذیرى را به او مى باوراند، او را به شدت تحت تأثیر قرار مى دهد، بدون آن که «حقیقت» یا تمام آن را به او گفته باشد. مثلن در همان داستان «قلب رازگو»، قاتل پس از کشتن پیرمرد، دست بردار نیست: «سرانجام تپش (قلب) خاموش شد. پیرمرد مُرده بود. بستر را کنار کشیدم و جسد را وارسى کردم. آرى! مُرده بود؛ مثل سنگ. دستم را روى قلب اش گذاشتم و چندین دقیقه نگه داشتم. تپشى در کار نبود. مُرده بود؛ مثل سنگ. چشم اش دیگر نمى توانست آزارم دهد … جسد را تکه تکه کردم. سر و دست ها و پاها را بریدم.» اما وقتى چهار پلیس نه چندان هوشمند و نه چندان وظیفه شناس به خانه مى آیند و مى نشینند و وراجى مى کنند و مى خندند و شوخى مى کنند، راوى (قاتل) آرام آرام – با تردستى قلم نویسنده – بى حوصله تر، عصبى تر و کلافه تر از حد معمول مى شود و در چنین آشوبى، احساس مى کند یا متوهم مى شود (خواننده به او حق مى دهد که دچار “وهم” شود) که قلب پیرمرد هنوز دارد مى تپد و صدایش به گوش مى رسد. خواننده به یاد مى آورد که قاتل از پاره کردن قلب مقتول حرفى نزده بود. سرانجام مردى که از همان آغاز داستان، خود را عصبى و کلافه معرفى کرده بود، بر سر پلیس هاى شاد و خندان و وراج فریاد مى زند: «ادا در نیاورید ولگردها! جنایت را قبول دارم! این، ضربان قلب هولناک اوست!»
در نتیجه لایه هاى متعددى از داستان هاى «گوتیک» به مدد دگرگونه نمایى، براى خواننده کشف ناشدنى مى ماند و یا خواننده به شکل غیرمستقیم و دو پهلو به آن ها، و چه بسا سطح عادى داستان، پى مى برد. شاخص ترین وجه آثار «گوتیک» که داستان هاى «آلن پو» تجلى آن است، و به مدد آن، زمان، مکان، پدیده ها و ارتباطات عینى دنیاى واقعى حذف مى شوند و شخصیت ها، به تبعیت از «اراده ی غیر»، موهومات، دلهره و افکار مالیخولیایى وا داشته مى شوند، همین عنصر دگرگونه نمایى است که برخى آن را تصویر حقیقت کاذب، عنوان داده اند. نویسنده ی داستان «گوتیک» با کاربرد کلمات خاص و سلسله اى از واژه هاى مکمل، عالم عین و ذهن و محسوس و نامحسوس را یکى مى کند تا با سحر کلمات، خواننده اش را افسون کند و به دنبال خود بکشاند. او با معانى واژه ها، هم، راز واقعیت مورد نظرش را مى گشاید، هم به نوشته ی خود صورت هنرى مى دهد. به همین دلیل، داستان هاى «گوتیک» معمولن لبریز از کلمات تصویرى، طرح هاى مختصر و بازتاب هایى است که دلهره و تمایل بشر به شر را با روشى غیرمستقیم آشکار مى سازد. در داستان «گربه ی سیاه» از «آلن پو» آمده است: «به همان اندازه که از زنده بودن خویش مطمئنم، اطمینان دارم که گرایش به گمراهى، یکى از انگیزش هاى نخستین فرد انسانى است… این روحیه ی گمراهى، این اشتیاق سنجش ناپذیر روحى به خود آزارى، به خشونت ورزى با طبیعتِ خویش، به تبهکارى براى نفس تبهکارى، مرا وامى داشت که آسیبى را که به آن گربه ی بى آزار رسانده بودم، ادامه دهم و کامل کنم.»
در عین حال از صورت هاى ذهنى و نمادها استفاده مى شود تا یگانگى و وابستگى آن ها و کل داستان با طرح قراردادى به خواننده القاء شود. عنصر دگرگونه نمایى با ابهام آفرینى و پنهان کارى و حتا القاء و تلقین تدریجى یک نویسنده فرق دارد. دگرگونه نمایى ادبى شالوده اى ژرف تر و مؤثرتر دارد و بیان گر ناهمخوانى میان پدیده ی مورد انتظار خواننده و واقعیت منعکس در اثر ادبى است. وقتى نویسنده اى این شیوه را به کار مى گیرد، در واقع بین بیان سطحى و ظاهرى و معانى و واقعیت هاى تصریح شده ی داستان، با معنا و موقعیت پنهان و یا نیمه پنهان نهفته در اثر او، ناهمخوانى وجود دارد. به عبارت دیگر، گویى نویسنده، خودش هم گفته هاى چند سطر پیش (و یا واقعیت مسلم خارج از خود) را جدى نمى گیرد. این تناقض خواه ناخواه صورتى از طنز تلخ و تمسخر جنون آمیز پدید مى آورد و خواننده حس مى کند در بعضى جاها نویسنده دارد او را دست مى اندازد. بخشى از «سقوط خانه ی آشر» نوشته ی «آلن پو» به وضوح این خصلت را نشان مى دهد: «بیا، یکى از رمان هاى محبوبت. من مى خوانم، تو گوش مى دهى و این شب هولناک را با هم مى گذرانیم…. این که گفتم یکى از کتاب هاى محبوب آشر است، بیش تر به یک شوخى تلخ مى مانست تا گفته اى جدى.» در همین چند سطر، ته رنگى از یک هجو چندش آور، شوخى تلخ، طعنه، کنایه و تحقیر، لاف و گزاف با آشفتگى روحى در هم مى آمیزد تا نویسنده به مدد دگرگونه نمایى کلِ واقعیت، به هدف خود(تأثیر یا هیجان یا هر دو) برسد.
نکته ی دیگر «بى دلیلى توجیهن اپذیر»بیش تر داستان هاى «گوتیک» است. در داستان هاى معمولى، گاهى خواننده «حس» مى کند که بعضى از رخدادها یا گفتگوها و یا فضاسازى هاى داستان، «عمدى» است و به اصطلاح، به زور به داستان تحمیل شده اند؛ هر چند که این عناصر واقعى باشند، درحالى که در یک اثر قوى «گوتیک» که عناصر ماوراءطبیعى به مدد بهره جویى از تکنیک هاى مختلف به شکلى ساختمند کنار هم، آرایش یافته اند، چنین «احساسى» به خواننده دست نمى دهد؛ زیرا هر پدیده و چیزى براى خود توجیه دارد؛ حتا اگر «بدون دلیل» باشد. منظور این است که همه چیز وابسته به تجزیه و تحلیل و توجیه نویسنده است و از این زاویه، همه چیز «برنامه ریزى شده و روشن» است. طرح داستان، با شناخت کامل از نتیجه، آماده مى شود و ظاهر منطقى و روابط علت و معلولى خود را از نتیجه اى مى گیرد که در ذهن نویسنده مى گذرد، حتا اگر این «علیت» در جهان خارج بى معنا باشد. آثار و نشانه هاى روابط علت و معلولى داستان نیز در جهت قصد و هدف نویسنده است و چون تمام این علت و معلول ها وابسته به نویسنده اند و به او الهام شده اند، صرف نظر از این که با واقعیت ارتباط داشته یا نداشته باشند، لذا ابهام و تعلیق در داستان امرى کاملن عادى است؛ هر چند که به لحاظ منطقى و عقلانى، تحمیلى ترین شکل رخداد، گفتگو یا فضاسازى باشد. در این اشکال تحمیلى، پدیده هاى ماوراءطبیعى بسیارى دیده مى شوند، اما در عین حال جزئیاتى در آن ها مستتر است که معلوم مى سازد نویسنده به ابهام محض بسنده نمى کند، بل که القائات و تلقین هاى غریزى را به کمک اندیشه نیز هدایت و جهت دار مى ساخت. براى مثال، در داستان «برنیس» اثر «آلن پو»، راوى، توصیفى طولانى از عشق عمدان پنهان شده اش به «برینس» مى کند، اما این عشق، ناگهان با یک جمله به پوچى مى گراید: «یقین کامل دارم که در خلال رخشنده ترین روزهاى زیبایى هاى بى همتا، هرگز دلباخته اش نبودم. در تناقض غریب وجود من، احساساتم هرگز از دل برنمى خاست و شیدایى هایم همیشه از ذهنم مى جوشید.» و در داستان «لیجیا»، که روح و عقل راوى با زنى به همین اسم جوش مى خورد، راوى از همان آغاز، خواننده را به دیوار پوچگرایى خود مى کوبد: «سوگند مى خورم که نمى توانم به یاد آورم که چه گونه، چه هنگام، یا حتا دقیقن کجا با بانو لیجیا آشنا شدم؛ (چرا که) شخصیت محبوبه ام ، دانش کم همتاى او، زیبایى بى همتا و در عین حال با وقارش، و رسایى لرزاننده و گیراى صداى آرام و موسیقایى اش، با گام هایى چنان پیوسته و پنهان به درون قلبم راه برده بود که ناپیدا و ناشناخته مانده است.» این حرف را مردى مى گوید که سال ها همسر «لیجیا» بوده است و دیوانه وار دوست اش مى داشت و خواننده در سطرهاى بعدى، به عشق دیوانه وار «لیجیا» نسبت به راوى و بالاخره اختلاف (ناگفته) آن ها و مرگ «لیجیا» پى مى برد – هر چند که این مرگ صراحتن بیان نمى شود و خواننده باید حدس بزند که «لیجیا» دق مرگ شده یا خودکشى کرده و یا به دست راوى کشته شده است.
چون این راوى و شخصیت هاى نظیر او، معمولن از روابط و پیوندهاى اجتماعى گسسته مى شوند و به صورت یک انسان «انتزاعى» و بیگانه با تمامى شرایط تاریخى و اجتماعى در مى آیند، لذا به خودى خود، خیلى صریح و آشکار، از سنت هاى تاریخى جدا مى شوند و ظاهرن به صورت «موجودى کامل و مستقل» از شرایط تاریخى و محیط در مى آیند و فقط از «روح ناب» خود تبعیت مى کنند. در داستان «برنیس»، زمانى که راوى دستخوش مالیخولیاست، از دندان هاى «برنیس»، که پیش تر، شیفته ی آن ها بود، چندش شا مى شود. از آن پس دندان ها دست از سر او بر نمى دارند و مستقل از واقعیت، اعصاب او را خرد مى کنند: «دندان ها! دندان ها! این جا و آن جا و همه جا بودند، روشن و ملموس در مقابل دیدگانم. دراز و باریک و بی نهایت سفید، با لب هایى که بر گردشان پیچیده بود؛ همان گونه که در نخستین لحظه ی وحشتناک آشکار شدن شان. در این هنگام، خشم جنون و وسواس من، به تمامى فرود مى آمد و من، بیهوده مى کوشیدم که در برابر تاثیرات غریب و مقاومت ناپذیر آن، تاب آورم. در میان اشیاى تکثیر شده ی دنیاى بیرون، به هیچ چیز جز دندان ها نمى اندیشیدم. تمام موضوع هاى دیگر و همه ی علاقه هاى متفاوت، در اندیشیدن به آن ها ذوب شده بود. آن ها – فقط آن ها – در برابر چشمِ ذهنم حاضر بودند.»
در تکمیل این توهمات مستقل و فارغ از زمان و مکان، شخصیت هاى داستان هاى «گوتیک»، بازیچه ی اراده اى قرار مى گیرند که در تارهاى یاس، ترس و توهمات تنیده شده است. این اراده به شخصیت تعلق ندارد و عنصرى واقعن بى دلیل یا به تعبیرى ماوراءطبیعى است که فرد نمى تواند خود را از دست آن و سرنوشت پر از دلهره و بى قرارى خود نجات دهد. نویسنده براى رسیدن به این مقصود از کلمات و واژه هاى غرابت آمیزى استفاده مى کند، اما خواننده کنار هم چیدن این کلمات، ناچیزى عمل و بزرگ نمایى و خودنمایى ذهن را، روندى مکانیکى و تحمیلى و عمدى نمى یابد بل که آن را جزو تمهیدات درونمایه ی اصلى داستان مى پندارد. به عبارت موجز، خلق و ابداع نویسنده، به خودى خود مستدل به نظر مى رسد و پدیده ها ظاهرن (از دید خواننده) به اتکاء منطق درونى متن، بازنمایى مى شوند. مثلن راوى داستان «گربه ی سیاه» اثر «آلن پو» به خود حق مى دهد که گربه اى را که پیش از آن، کور کرده بود (با چاقو یک چشم گربه را در آورده بود) به شکنجه محکوم کند. «یک روز صبح، با سنگدلى، طنابى به گردن اش انداختم و او را از شاخه ی درختى آویختم؛ درحالى که اشک از چشمانم جارى بود، با تلخ ترین پشیمانى باطنى، او را آویختم، او را آویختم، چرا که مى دانستم دوستم مى دارد، و براى این که مى دانستم هیچ کارى نکرده که دلیل آزردنش باشد؛ او را آویختم چرا که مى دانستم با این کار مرتکب گناه مى شوم؛ مرتکب گناهى مرگبار که روح فناناپذیرم را تباه مى کند.»
در این داستان ها گاهى هم، فضاهاى پر ابهام و مه آلودى که سیما و خطوط بارز زندگى در طول و عرض آن ها محو مى شود، محیط هاى نیمه تاریک و مهتاب گونِ ابهام آمیز، امکانى به شخصیت مى دهد که در دریاى تخیلات اسرار آمیز خود غرق شود، تسلیم مالیخولیاى حزن انگیز و سکر آورى شود تا در میانه ی خرابه ها، جویبارهاى خشکیده، بناهاى نیمه ویران و متروک، خیابان هاى پوشیده از برگ هاى زرد پائیزى و کورسوى چراغ هایى که سایه ی اشباح را روى پرده ها مى اندازند، تصویرى از مکان واقعه ارائه دهد، سپس بدون این که رد پایى از خود به جاى بگذارد، معمولن از زبان یک راوى غیر عادى، زندگى، جامعه و فرهنگ و هستى را دروغ و نیرنگ معرفى کند و با فصاحتى افراطى، تنها واقعیت هاى موجود را مرگ، نیستى و شر و تنها احساسات قابل ادراک را «دلهره، اضطراب، وحشت و جنون» نمود دهد. در داستان هاى «گوتیک»، نویسنده معمولن با استفاده از تکنیک مبتنى بر جریان پیوسته ی آگاهى و منطق ذهنى، این حالات «ظاهرن غیر منطقى» را به نیروى تیره و اهریمنى درون انسان یا همان «شر» نسبت مى دهد. عنصر اضطراب، ترس و دلهره که آثار «گوتیک» لبریز از آن هاست، طبق منطق و قوانین حاکم بر وجود عینى و ذهنى هستى، به مرگ و نیستى ختم مى شوند. بنابراین درون مایه ی بیش تر این داستان ها، به شکل هاى غیر مستقیم، تصویرى و توصیفى، بیانگر نیست انگارى و پوچگرایى است. شخصیت هاى داستان «گوتیک» که به وضوح از تاریخ و جامعه ی پیرامون و حتا آگاهى و خود آگاهى خویش جدا مى شوند و از اراده ی منفک از خود تبعیت مى کنند، طبعن از جریان زمان هم جدا مى شوند. عواطف، شور و شعور، اندیشه ها و روحیات شان خارج از «زمان» شکل مى گیرد. مثلن در داستان «برینس» اثر «آلن پو»، پس از مرگ «برینس» و انجام مقدمات خاک سپارى: «دوباره خود را نشسته در کتابخانه یافتم، و دوباره آن جا تنها نشسته. انگار که تازه از خوابى بى سر و ته و هیجان آمیز برخاسته باشم. مى دانستم که حالا نیمه شب است و به خوبى آگاه بودم که از هنگام غروب، برینس به خاک سپرده شده است. اما از آن فاصله ی زمانى دلگیرى که گذشته بود، هیچ درک روشن یا قطعى نداشتم.» همان طور که خواننده ملاحظه مى کند، نویسنده با چیره دستى هر چه تمام تر، عنصر «زمان» را حذف مى کند. خواننده جلوتر مى رود و مى خواند که راوى، چشم به کتاب مى دوزد که ناگهان «ضربه ی آرامى بر در نواخته شد و مرد خدمتکارى، پریده رنگ، چونان مستاجر یک گور، بر نوک انگشتان پا، به درون آمد. چشمان اش از وحشت سراسیمه بود. با صدایى لرزان و خفه و بسیار آرام سخن گفت. چه گفت؟ … از گورى نبش شده نجوا کرد – از پیکر کفن پوشِ از شکل افتاده اى که هنوز نفس مى کشید و هنوز فلب اش مى زد و هنوز زنده بود!» نویسنده بار دیگر کیفیت و حتا ماهیت خارج از زمان را به اندیشه و اعمال بشر، و به تمامى «من»ِ انسانى، و جداشده از مکان و زمان نسبت مى دهد و به این ترتیب ویژگى دیگرى از آثارش را عریان مى سازد: «به جامه ی من اشاره کرد – جامه ام گل آلود بود و لکه دار از خون دلمه شده. … دستانم از رد ناخن هاى آدمى خراشیده بود. توجه مرا به جسمى که به دیوار تکیه داده بود، جلب کرد. یک بیل بود. فریاد کشیدم، به سوى میز پریدم و جعبه اى را که رویش بود، به چنگ آوردم، اما نتوانستم بازش کنم. از میان دست هاى مرتعشم لغزید، به سنگینى فرو افتاد و تکه تکه شد، و از میان آن، با صدایى چندش آور، وسایل دندانپزشکى بیرون افتاد، در آمیخته با سى و دو جسم کوچک سفید و عاج گونه که روى زمین پخش شده بود.» تازه، خواننده مى فهمد که نویسنده (راوى) با شیوه اى فریبنده و اغوا کننده، عنصر زمان را حذف کرده بود تا در پایان بگوید که طى آن «زمان بى آغاز و بى فرجام»، نبش قبر «برینس» و بیرون کشیدن دندان هاى جسد اتفاق افتاده است.
از دیگر خصوصیات آثار «گوتیک»، که در شخصیت هایش تجلى مى کند، انکار شناخت منطقى است. شخصیتى که از دنیاى واقعى، تاریخ و حتا زمان، جدا و با واقعیت بیگانه مى شود، نمى تواند به یارى عقل و خرد، شکاف عمیق و عریض میان «منِ» خود و دنیاى عینى را پر کند؛ زیرا عقل او فقط «مشغول» گرفتاریى ها و پریشانى هاى «درونى خود است»؛ مثلن در داستان «گربه ی سیاه» اثر «آلن پو»، ذهنیت تب آلود راوى، بعد از کشتن گربه ی اول، به این گونه تصویر مى شود: «و بعد، به راستى در فلاکتى فراتر از سیه روزى صرفن بشرى غرق شدم. یک جانور وحشى در درونم بود؛ جانورى که همانندش را، به تحقیر کشته بودم – جانورى وحشى بود که براى من نفرینى چنان تحمل ناپذیر ترسیم کرده بود! افسوس! نعمت آسایش، دیگر نه روز بر من ارزانى شد و نه شب. در طول روز، جانور لحظه اى تنهایم نمى گذاشت؛ و شب هنگام، هر ساعت از خواب هایى با وحشتى ناگفتنى، مى پریدم و نفس داغ آن چیز را بر چهره ام حس مى کردم و سنگینى بسیارش را همچون بختکى مجسم که توان تکان دادن اش را نداشتم بر قلبم فرو مى افتاد.» این گرفتارى ها و پریشانى هاى درونى، شخصیت داستان «گوتیک» را به معناى واقعى کلمه، تنها و منزوى مى کند. تنهایى، به نوبه خود، او را موجودى هراسیده مى کند و به نفرت وا مى دارد. و او براى فرار از ترس، به دنیاى خیالى خود پناه مى برد؛ مثلن در داستان «لیجیا» اثر «آلن پو»، راوى زن اش را مى کشد ولى با تصویر او زندگى مى کند: «و من دوباره در تصویر لیجیا غرق شدم؛ و دوباره- شگفتا که در حال نوشتن نیز به خود مى لرزیدم؟» و یا شخصیت، براى فرار از ترس، دست به حمله مى برد. گاهى این ترس درونى و نفرت، تا مرحله ی هجو و استهزاء هیستریک پنهانى پیش مى رود. مثلن در داستان «گربه ی سیاه» که بخش هایى از آن آورده شد، تمام مسایل راوى، به اذیت و آزار یک گربه و انتقام از او محدود مى شود. در حقیقت، راوى براى فرار از مشکلاتِ روحى و اجتماعى خود، دست به فرا فکنى و تخلیه ی عصبى مى زند. مى خواهد به خود بقبولاند که با کشتن گربه، آشفتگى ها و تب و تاب هایش فرو مى نشیند. اما در عمل چنین نمى شود.
معرفی چند رمان ، نوولت و داستان ژانر «گوتیک»
——————————————————————
قلعه ی اوترانتو – هوراس والپول – سال چاپ(۱۷۶۴) – اولین رمان «گوتیک» تمام عیار
شمشیر بلند – تامسن للاند – (۱۷۶۲)
کهنه بارون انگلیسی – کلاریو ریو- سال چاپ (۱۷۷۸)
واتک – ویلیام توماس بکفورد – سال چاپ (۱۷۸۶)
افسانه های عاشقانه ی سیسیلی – سال چاپ (۱۷۸۹)
افسانه ی عاشقانه ی جنگل – آن راد کلیف – سال چاپ (۱۷۹۱)
اسرار قصر یودلفو – آن راد کلیف – سال چاپ (۱۷۹۴) *
ایتالیایی یا اعتراف نامه ی توبه کاران بدکردار- آن راد کلیف – سال چاپ (۱۷۹۷)
راهب – گریگوری ماتیو لوئیس – سال چاپ (۱۷۹۶) *
انتقام هولناک – چارلز رابرت ماتورین – سال چاپ( ۱۷۹۶)
ملموث سرگردان – چارلز رابرت ماتورین – سال چاپ( ۱۸۲۰) *
اسرار دهشتناک – مارکیز گروس- سال چاپ ( ۱۷۹۶)
قصر ولفن باخ – الیزا پارسونز – ۱۷۹۳
اخطار اسرار آمیز – الیزا پارسونز – ۱۷۹۶
دون سیلو فون- روزالو
تیتون گرون – مروین پیک – سال چاپ ۱۹۴۶
گرومنگاست- مروین پیک – سال چاپ ۱۹۴۶
———————————————————–
داستان های کوتاه :
———————
سقوط خاندان آشر- ادگار آلن پو
تصویر بیضی شکل – ادگار آلن پو
چاه و آونگ – ادگار آلن پو
برنیس – ادگار آلن پو
لیجیا – ادگار آلن پو
در این رمان ها عناصری از «گوتیک» دیده می شود:
—————————-
ابشالم ابشالم – ویلیام فاکنر
حریم(محراب) – ویلیام فاکنر
۴ لایک شده